زَنی با کفشهای صورتیِ مانولو بِلاهنیکْ

هوا آنقدر گرم بود که در ابتدای غروبْ هنوز با اندکْ حرکتی‌ عَرق می‌کردم ! از بالا تنه برهنه بودم و به زنی‌ خیره شده بودم که در آینه برنزی کنار تَخت ..عکسش افتاده بود و مرا برانداز میکرد… از پایین اتاق صدای ملایمِ جازِ لاتین میامد..خیلی‌ به حال خودم نبودم ،بیشتر حواسم به پاهای زیبای آن زن بود که در انتها به دو کفش صورتی‌ پاشنه بلند خَتم می‌شدند… من هم بی‌ تقصیر،مثل مردانی دیگر ..زنی‌ با آن کفش را می‌‌پرستیدم.
 
توهمی در کار نبود و حتی دیگر از بطری تِکیلا هم دیگر خبری نبود.از جا که بلند شدم،هنوز بر آن کفش‌های صورتی‌ رنگ چشم دوخته بودم،چشمانم خیس بود،نه از گرما و نه از تکیلا… نگاهم تا حدی تیره بود ! پاهایم میلرزید..دست‌هایم حال به دست‌های آن زن رسیده بود.بوی بدنش دیگر به مشامم رسیده بود،افکارم دریده شد،دنیایم در آغوشش… چه پر اِحساس خلاصه شد!
 
آرام آرام.. کِشان کِشان..هر دو به تَخت رسیدیم،از نفس افتادیم،از خنده..اندکی‌ در سکوت ماندیم،آن زن رفت به کنار پنجره،پرده را کشید،اتاق تاریک‌تر شد،صدا..صدای بیرونْ خاموشْ.. نمیدانم، فراموش کردم اصلاً چه شد ! حال صداها را بهتر تشخیص میدادم،پنکه بالای سقفْ لنگْ میزد اما کار میکرد… رنگهای دیوار غم انگیز بودند و عمیقا مرا به یاد تابلوهای فِریدا کاهلوْ مینداختند،سر گیجه داشتم،از بوی عجیبی‌ که در آن اتاق پیچیده بود..من خاطره از قبلْ داشتم !
 
آن زن دیگر به کنارم رسیده بود،در آن زاویه تاریکْ از نِگاهم..او را دوباره در نگاهی‌ هوس آلود و شَهوتی بی‌ حاصِل و بی‌ سود..برانداز کردم،کفش هایش..مارک کفش‌هایت چیست ؟! این را من پرسیدم که او فاحشه وار پاسخم داد…مانولو بِلاهنیکْ ! این را گفت و به روی تخت آمد،بی‌ آنکه کفش‌هایش را در بیاورد دو پایش را اینور و انور من گذاشت و پیراهنش را با غمزه یی بی‌ رَنگ درآورد ! … سوی دو چشمانَش که به چشمان سیاهم خورد،تا حدی مستی از بدنم رخت کشیده بود و حالْ.. کاملْ به جشنِ هَوسی بی‌ عشق دَعوت شده بودم…
 
نیمِه خیز ..یک دست را به تخت تِکیه کردم و با آن یکی‌ دست… موهایَش را نَوازش کردم،همانطور..با یک حرکتی‌ حِساب شده سرَش را به پایینتر،نزدیک به صورتم آوردم و بیفکر لَبانش را شروع به بوسیدن کردم… طعمِ سیگار، طعمِ تکیلا میداد،خوب می‌بوسید و بهتر جواب می‌گرفت و آنچنان که صورتش را به صورتم چسبانید و ته ریشِ صورتم آزارَش میداد و اما لذت بوسه فراوان بود ! دستانش را بر پشتم گذاشته بود،ناخنهای بلند رنگینش بدن قهوه یی و عرق کرده مرا خَراش میداد…
 
صدای قلبَش را می‌شنیدم،وقتیکه آرام در گوشَش زمزمه می‌کردم که او را میخواهم،که او را دیوانه وار..نمیدانم،همینجوری می‌خواهم ،دست به پشتَش بردم و سوتیَنِ او را باز کردم،به دنبال تصدیقِ کارم به صورتش نگاه کردم،لبخند میزد و من همچنان با تمام قُوا او را میبوسیدم !
 
با شتابْ..چند لحظه از او جدا شدم،برهنه شدم و او کاملا عریان شده بود و حال تنها با آن کفش‌ها باقی‌ مانده بود..آن وقت که آنجور شروع به عشق بازی،۲ پِیکر در یک پیکر،فارِغ از همه چیز،حتی جدا از عِشق بودیم،شب کاملاً رسیده بود و مَهتابْ نویدِ شبی‌ زیبا میداد !
 
هنوز پَنکه کار میکرد،صدای جازْ از پایین باز میامد،دلم اندکی‌ تِکیلا می‌خواست،دلم یک دنیا فراموشیِ اِمشبْ را می‌خواست.آن زنِ زیبا،آن کفش ها.. دلم دوباره آنان را می‌خواستْ.
 
جَزایرِ آزورْ
 
اُکتبرِ ۲۰۱۰

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!