کودکی بود که قلبش در انگشت اش می تپید و هربار که میگفت: “آقا اجازه”؟ کمی تا قسمتی هیچکس میشد… کودکی بود که ابری بود با رگبارهای پراکنده، و کمی تا قسمتی انشا میخواند “از بر”، و مثل باران پاییز شمال، معادلهٔ دو مجهولی میبارید. کودکی که هربار که عاشق میشد، مثلِ دخترهای تازه باردار، یواشکی عق میزد، و هر بار که از روی کتاب فارسی میخواند، یه عالمه تپق میزد. کودکی که با کاردستی، فاصله خانه تا مدرسه را مثل برق میساخت. کودکی بود که مثل نیچه، انسان را میشناخت. همان نیچه را میگویم، بقال معروف سر گذر… که قره قوروت و آلبالو خشک میفروخت و زغال اخته را لای قیفهای کاغذیِ مشقِ بچه – مدرسهایهای رفوزه میریخت. و قلب کودک، در سرانگشتش به رنگ خون میشد و تا به خانه برسد دوباره کمی تا قسمتی ابری…..
***
خلاصه که تصمیم گرفتم این نوشته رو به خدا تقدیم کنم. برای همین رفتم به عرش، ولی خدا سر جای همیشگیش نبود. از مقربین درگاه که همگی `فور سام ریزن` خیلی مسن, و با عبا و ریشهای سپید بودند پرسیدم “ببخشید، خدا کجاست؟” در جواب گفتن: “جدیداً یه ماساژور خوب اینطرفا پیدا شده، خدا رفته یه سر پیشش، حدودا ده دقیقه دیگه بر میگرده…..”
من الان رو یکی از این ابرها نشستم منتظر خدا ام،
فعلا خداحافظ