در قسمت سوم مناجات خالصانه آهو بدرگاه خدا را دیدیم و قبول حق را که مهمانش شود و شادی و پایکوبی قدسیان را کمی هم بدنبال پلنگ عاشق راه می افتیم و قدم به قدم با او همراه می شویم تا از چله نشینی عاشقانه فیضی ببریم.
لرز لرزان پای آهو پر کشید
تا که بر فرزند دلبندش رسید
پوزه را مالید بر زیر دمش
جمله را بوسید از سر تا سُمَش
با نگاهی که شماتتبار بود
چشم خود را خیره بر رویش گشود
با زبان بیزبانی گفت هین
دیگرت هرگز نبینم اینچنین
آن پلنگ، … و دشمن آهو بود
آنکه خون میریزد از ما، او بود
وای بر تو بار دیگر اینچنین
دشمنت را کم شماری بعد از این
لانهای دیگر میان دشت دید
بچه آهو را به دنبالش کشید
چشم آهوبچه پشت بوته بود
دوستش گویی که در بیتوته بود
در کنار بوتههای دورتر
شاخهها انبوهتر … مستورتر
آن پلنگ خسته جان افتاده بود
دل به یک تقدیر واهی داده بود
اندک اندک هوش او آمد به سر
تا نگردد بیش از این دیوانهتر
گفت باید اندکی اندیشه کرد
مشورت با عاقلی را پیشه کرد
***********
روبه پیری در آن دشت و دیار
کدخدا بود و حریفی کهنهکار
سالهای عمر خود را باخته
با بد و خوب حوادث ساخته
هر معمایی برایش ساده بود
امتحانش را در این ره داده بود
هم طبابت میکند هم ساحری
گشته استاد فن جادوگری
اسوهی حیلهگری و شیطنت
سمبل دیوی به تخت سلطنت
در ثیاب مور سلطانی دهد
مور را تخت سلیمانی کند
در دغلبازی تک و سردسته بود
دست شیطان را به حیلت بسته بود
با کلامی زشت را زیبا کند
با گزافه قطره را دریا کند
چون پلنگ افتاد یکدم فکر او
روشنی آمد به دل از ذکر او
گفت باید حل این مشکل کنم
بلکه عشق یار را حاصل کنم
شاید از خود رفع این هجران کنم
رفع هجران با بهای جان کنم
خسته و فرسوده با فکر نوین
رفت سوی لانهی روبه، حزین
روبه اما هر کجا یک خانه داشت
در میان دشت صدها لانه داشت
هر شکاری که تلف میکرد شیر
روبه از پسماندهها میگشت سیر
هرکجا از گله میآمد خروش
راه میافتاد دنبال وحوش
هر کجا شیری نشسته بر زمین
در کنارش بود روبه در کمین
گرچه این مهمان ما ناخوانده بود
صاحب هرچه غذا پسمانده بود
هرکه میبیند ورا با این عمل
یادش آید قصهی روباه شل
یک دو روزی در پی روباه پیر
شد پلنگ خسته با عزمی خطیر
چند روزی را مرارت برده بود
اینهمه مدت غذا ناخورده بود
دور او میش فراوان میچرید
میچرید و شادمانه میپرید
اعتنایی میشها بر او نداشت
گله هم او را به حال خود گذاشت
گویی از روی غریزه دیده بود
مشکلش را گله هم فهمیده بود
بینیازی داشت بر دل از طعام
کشتن و خوردن برایش شد حرام
بسکه او دوری گزیده از شکار
دندهها از لاغری بود آشکار
در دلش احساس سیری مینمود
گوییا حاضر به خون خوردن نبود
عاشقان از رنج بیزاری کنند!
عاشقان کی مردمآزاری کنند؟
روبه پیر از پی پای پلنگ
در دلش با عقل خود میکرد جنگ
از چه زاین گستردهی پر آب و رنگ
سفرهاش رنگین نمیسازد پلنگ
دندهاش از لاغری بیرون زده
چشم او را گوییا طاعون زده
درد و غم در صورتش افزون شده
گویی از چشمان مار افسون شده
این پلنگ روزهای پیش نیست
علت این درد بیدرمان ز چیست؟
درد او باشد یقینا درد عشق
درد یک بازندهای در نرد عشق
روبه آمد از کنار او گذشت
با سلامی گرم و خوش، در حال گشت
شاد شد روح پلنگ از دیدنش
با نوازش مانع لرزیدنش
روبه از برخورد او حیرت نمود
با تحیر چشم بینایی گشود
گفت با خود این پلنگ تیزچنگ
روزگارش گشته آنسان تار و تنگ
کز مصیبت رو به من آورده است
بسکه سختیها ز دنیا دیده است
کس نمیداند که وی را چون شده
کز فشار زندگی دلخون شده
ورنه او شوخی ندارد با کسی
ببر غران را نگیرد بر خسی
او کجا و لطف او بر ما کجا
جان ما گیرد به چنگی جابهجا
نیش دندان را نمیگیرد به کار
بهر هر درندهای در کارزار
مشت او بر کشتن گاوی بس اشت
میکـُشد در دم کسی که ناکس اشت
هر یک از چنگال او چون تیر بود
تیزی دندان نگو شمشیر بود
حالیا این گـرد میدان و دلیر
کارش افتاده به یک روباه پیر؟
یاد باد از خوردن یک لقمه گوشت
بر سرم کوبید با یک ضربه مشت
ضربهها زد از پی هر ضربهای
غیر از آن گویی ندارد حربهای
برق و نور از چشم من یک لحظه رفت
رفت اما بیحیا از رو نرفت
نچنان مشتی که چشمم برق زد
صاعقه بر ما ز غرب و شرق زد
من هم این لحظه تلافی میکنم
هرچه او خواهد منافی میکنم
تا پلنگ آمد بگوید درد خویش
گفت روبه درد او را پیش پیش
********
گفت دردت درد عشق و بیدواست
چارهی درد تو اینک دست ماست
من که آگاهم از این فکر امیر
میکنم از بهر تو فکر خطیر
بعد از این نام تو باشد شاه من
شاه من! هرگز مرو جز راه من
شاه گفتا من غلامت میشوم
بندهی جاه و مقامت میشوم
عاشقم، عشقی که دنیای من است
حلقهاش بر گردن و پای من است
میکـُشد آخر مرا این راز دل
اندرونم آتش و رویم خجل
گفت روباه ای امیر خوش سرشت
یک چنین عشقی دهد بوی بهشت
عشق تو سوغاتی از سوی خداست
هدیهای ارزنده از بهر شماست
جان تو روشن شود از نور عشق
هر دل بینور باشد گور عشق
زندگی بیعشق زندان میشود
زنده بودن آفت جان میشود
گر بخواهی زندگی با حال عشق
میروی تا آسمان دنبال عشق
گفت آخر من چه گویم ای رفیق
ای رفیق عاقل و یار شفیق
من به هر جایی تو گویی میروم
در پیاش تا آسمانها میپرم
لیکن او هرگز نمیداند که من
عاشقم، دیوانهی آن خوش بدن
گفت آیا یار دیگر دارد او؟
یا تو را باشد رقیبی روبهرو؟
گر نداری قدرت یارای آن
تا بدر سازی زمیدان پای آن
من تو را تنها حبیبت میکنم
گر بخواهی بیرقیبت میکنم
در غذایش سم افعی میزنم
قبر او را خود به دستم میکنم
تا نباشد خار راه شاه من
دشمن شاهم بود در چاه من
خندهای آمد به لبهای پلنگ
گفت ای حیلهگر خوش آب و رنگ
بر من عاشق محبت میکنی؟
لیکن از باب چه صحبت میکنی؟
آن رقیبی که تو داری باورش
تا کنون هرگز نزاده مادرش
درد من بالاتر از این حرفهاست
درد عشقم ماورای دردهاست
گفت یار دیگری دارد حبیب؟
کرده اینسان شاه ما را بیشکیب؟
آن هم از دست غلامت ساخته است
بارها این کار را پرداخته است
گر پلنگ ما نماد شَه بُود
خود وزیر عاقلش روبَه بُود
هرچه باشد کار دنیا ناعلاج
سم افعی باشدش راه علاج
خندهای دیگر به لبهایش نشست
گفت ای روباهک افعی پرست
یار من یاری ندارد در جهان
یا اگر دارد، نباشد فکر آن
مشکلی دیگر بود در بین ما
در جهان شاید نباشد عین ما
یار من میترسد از چنگال من
هم ز دندان من و هم حال من
عاشقم من، عاشق آن خوش بدن
نام او آهوست، آهوی ختن
گوییا روباه خوابی دیده است
حرف او را آنچنان نشنیده است
با خودش گفتا که از پیری بود
گر کسی حرف کسی را نشنود
گوش از پیریست سنگین میشود
گوش سنگین، چشم کمبین میشود
بار دیگ با پلنگ خسته دل
با زبانی لکنتآمیز و خجل
گفت: در هر حال افعی حاضر است
بهر هر کس شه مکدر خاطر است
من شنیدم صحبت از آهو بود
با چنین عشقی چه کاری او کند
این میان آهو چه بازی میکند؟
با شهی گردن فرازی میکند؟
گفت: آن آهو برای من خداست
او مرا بالاتر از هر کبریاست
گر بخواهد خون ما از روبرو
خود گلو را میسپارم دست او
گر درآرد چشمم از کاس سرم
پیش آرم باز چشم دیگرم
جان ما را گر بخواهد بیخیال
مثل شیر مادرش باشد حلال
جای آن خونریزی و درندگی
از کجا گیرم نشاط زندگی؟
جز نگاه گرم و روحافزای او
کیست در دنیا بگیرد جای او
جان فدایش میکنم با یک نگاه
گر کـُشد هر لحظه ما را بیگناه
عشق باید با گنه معجون شود
تا گنه با عشق عجین خون شود
عشق باید بر گنه افزون شود
تا دو تن همزاد و یک معجون شود
گر گنه از عشق باشد منفصل
عشق سازد عاشق خود را خجل
از گناه عشق دنیا شد جوان
با گنه هر پیر گردد نوجوان
بیگناهی خود گناه عشق ماست
عشق ما خود یک گناه بیصداست
میروم با عشق خود مجنون شوم
با گناه خود عجین خون شوم
من گناهم … یک گناه آشکار
عشق، محصول گناهم با نگار
از محمود سراجی م.س شاهد
تایپ و تدوین و عکسها از سرکار خانم پری دخت عزیز
و بدین سان قسمت چهارم حماسه پلنگ و آهو هم تمام شد قسمت بعدی طبق معمول چند روز دیگر.