نسيم سرد پاييزى قلمى است مرموز
که رندانه زمستان را نقش ميزند.
و مرا که در آغوش سرخ و زرد و نارنجى
در بستر برگهاى ريخته عشق ميورزم
به ژرفناى مايوس حريرى سفيد
به آنسوى افق برف پرتاب ميکند.
چشمانم را بسته، مى انديشم
شايد بهار در دوردست رويا زندانيست.
در آشفته روياى آينه ام سايه مبهم مردى است
که ناشيانه خود را به خواب زده
پلک ها ميجنبد، نفس ها ناآرام
و بهارخياليش را افسوس
هرگز کسى به خاطر نخواهد سپرد.