بامدادن که نسیم
بوی غمگین تو را می آرد
مرغکی با پر و بال خونین
از افق های غریب هستی میگذرد
خیره بر عمق فرو ریخته تنهایی
زیر لب می گویم
آه ای دوست بیا
یک شب از ساحل دلتنگ غروب
دل به دریا بزنیم
بر کف نیلی دریای خدا
زیر گسترده نیلوفری سقف زمان
زورقی با دل خود ساخته بر آب زنیم
بگذریم از همه بود و نبود
من از این ساحل دور از همه کس
چشم خود بر ره مغموم تو میدوزم و بس
تو از این ره شبی بگذشتی
و دگر باز نگشتی اما
اسمان بی تو بسی دلگیر است
بغض او مانده به هر سینه ابر
کس نداند چه زمان گریه کند
کس نداند چه زمان گریه کند...
Recently by Farah Afshari | Comments | Date |
---|---|---|
راه | 1 | Jul 13, 2012 |
دیدار | 1 | Jul 07, 2012 |
سایه های روشن | 1 | Mar 04, 2012 |