با خودم میگفتم:
موسم خانه تکانی اینجاست.
وقت آن آمده تا
گرد و خاکستر این کومه به صحرا ببرم.
عرض و اعماق و خط و رنگ چنین نقش "بجان باخته" را
بگذارم بر جای
"و به سویی بروم".
بار دیگر دیدم
صبح روشن آمد.
ژاله در چشم بنفشه لغزید.
کسی از نای نسیم،
از خودآگاه خودم،
و ز ژرفای افق
داد هجرت میداد؛
رهرو ره می خواست.
شاید آن به که این خامه در آتش سوزم.
بند ها بگشایم؛
چادری بردارم؛
رهنمایی جویم؛
راهی راه درازی بشوم؛
تا به همسایگی گیوۀ سهراب آیم.
بار دیگر گفتم:
شایدم چاکری فطرت انسانی به.
باید امروز ز جا بر خیزم؛
پرده ها را بدرم؛
تا سحرگه بدوم؛
دیده در دیدۀ خورشید درون اندازم.
باز با خود گفتم:
راه بس دشواریست
توشۀ راه اندک.
خاک این مقبره دندانگیر است.
خاطراتش زیباست
هر دو پایم دربند.
ذهن من در گرو چند و چنان و چون است.
گوشتان با من هست؟
من نگهبان چنین زندانم.
بیست و نهم اردیبهشت 1387
اتاوا
Recently by Manoucher Avaznia | Comments | Date |
---|---|---|
زیر و زبر | 6 | Nov 11, 2012 |
مگس | - | Nov 03, 2012 |
شیرین کار | - | Oct 21, 2012 |