نفوس مرده

یونس از وقتی به منزل بازگشت، طور دیگری به باباش نگاه میکرد. حالا وی در مرگ باباش رستگاری خود را می جست


Share/Save/Bookmark

نفوس مرده
by cyrous moradi
29-Jul-2008
 

Dead Souls بر گرفته از نام کتابی که گوگول در سال 1842نوشت
به مناسبت بزرگداشت دویستمین سال  تولد نیکلای گوگول Nikolay Gogol نویسنده بزرگ روس 1852-1809

مش فرمان، پدر یونس سالها بیمار و گوشه رختخواب افتاده بود. اصلاً حرف نمی زد. در سکوت زل زده بود به نقطه ای در دیوار مقابل . فقط زنش خیر النساء که او هم حال خوشی نداشت، هر روز چندین بار به دقت نگاهش میکرد، گوئی میخواست با نگاه درون شوهرش را بکاود و علت ناخوشیش را کشف کند. برایش باورکردنی نبود که مش فرمان توت فروش معروف میدان تجریش این طور از رمق بیفتد. یادش می آمد آن وقتها که شوهرش جوان بود طبق های بزرگ توت را بر روی سر میگذاشت و از باغ های توت گلاب دره و شهرستانک تا بساطش می آورد. عین اسب مزرعه سالم بود و اصلاً خستگی نمیشناخت. خواب  و آرام نداشت. تابستان ها توت و گردو و بستنی و زمستانها هم لبو باقالی می فروخت. تنها مشکل مش فرمان این بود که صدای خوبی نداشت و این نقص در جائی که هر کسی باید محصولش را با صدای خوش داد میزد، ایراد بزرگی بود. ولی او و مشتریانش یک جوری با این مشکل کنار آمده بودند. اغلب مشتریان مش فرمان خاص بودند و محصولات او را به خاطر کیفیتش می خریدند نه صدای خوش فروشنده اش. مش فرمان اصلاً مال گلاب دره بود ولی سالها  بعد از ترور ناصرالدین شاه در شاه عبدالعظم، به تجریش کوچ کرده  بودند. به قول مش فرمان آن وقتی که ما به تجریش آمدیم تازه کلاه پهلوی مد شده بود. هر تابستان و بهار کار وکسب رونق بیشتری می گرفت. بعداز ماه اول بهار همه چیز با چقاله بادام شروع میشد.تابستان با زالزاک و شروع مدارس پایان میافت . برگ ریزان که شروع میشد، مش فرمان به فکر سوروسات لبو و باقالی می افتاد.

یونس پسر مش فرمان هم حال و روز خوبی نداشت. مشکل یونس بیشتر مالی بود تا سلامتی. یونس همیشه خدا را شاکر بود که از سلامت کامل برخوردار است و محتاج کسی نیست. یونس با پدر و مادر و همسر و دو فرزندش زندگی سختی را می گذرانید. از وقتی بچه بود با پدرش کار میکرد ولی الان دیگر دوره بساطی ها گذشته بود. مردم اغلب ترجیح می دادند به جای ایستادن در خیابان ، جائی رفته و پشت میزی بنشینند  و لبو بخورند هر چند پول بالائی را بدهند. ماموران شهرداری هم از طرفی مزاحم همه دوره گردها بودند. اوایل آنها را میشد با پول کمی راضی کرد ولی آنها دیگر به هیچ صراطی مستقیم نبودند و بساطش را به هم زده و ترازو و چراغ را ضبط کرده با خود میبردند. یونس دیگر مستاصل شده بود. اصلاً نمی دانست چه خاکی بر سرش بریزد. مخارج زندگی کمر شکن بود و بالاتر از آن هم هزینه های نگهداری مادر و به خصوص پدر پیرش واقعاً امانش را بریده بودند.

یونس گاهی اوقات که دلش خیلی تنگ می شد به دوستش عزت درشگه چی سر میزد. با وجود اینکه عزت همسن یونس و حاکثر 50 ساله بود، یونس هیچگاه نفهمید چرا به او می گفتند، عزت درشگه چی. مسلماً او هیچگاه درشگه چی نبوده ولی اینکه چرا با این لقب خوانده میشد برای یونس معمائی بود که هیچ علاقه ای به کشف علتش نداشت. کار و کاسبی عزت هم رونقی نداشت. او سابق بر این ماشین شوی کنار خیابان بود. حالا دیگر هیچکس ماشینش را برای شستن به دست او نمی داد. مردم دیگر عادت کرده اند به کارواش بروند. هم کلاس دارد و هم زودتر تمام می شود. عزت با یک سطل و چند تا لنگ، شستن هر ماشینی را یک ساعتی طول میداد ولی حالا دیگر مردم حوصله این کار را ندارند. عزت شانس آورده بود که زن وبچه نداشت. خودش بود و خودش. یونس هر گاه به دیدنش میرفت ، به اصطلاح امروزی ها شارژ میشد.با هم  آبگوشت می خوردند و اگر پول اضافی در جیب میماند، پشت بندش قلیان با تنباکوی تند می کشیدند. قهوه چی چندین بار آتش قلیان را عوض میکرد. سرشان از پک های ممتد به دوران می افتاد.خلسه خوش آیندی دست می داد. دیگر حرف نمی زدند. بین خواب و بیداری با چشمانی نیمه باز به هم نگاه میکردند و با نوک سر قلیان آرام در فاصله بین دو پک به گونه هایشان می کشیدند. تقریباً به همان ترتیبی که شروع کرده بودند، مراسم تمام میشد. بعد از قلیان، یک ربع بیست دقیقه ای همانطور نشسته چرت می زدند. زمان اختتام برنامه را قهوه چی بهتر از خودشان میدانست ودرست به موقع چای تازه دم برایشان می آورد. بعد از چای بود که عزت  از یونس راجع به اوضاع باباش پرسید. یونس هم شانه هایش را بالا انداخت و گفت: همان طوری است که دیدی . اصلاً فرقی نکرده است. عزت نگاه معنی داری به او انداخت و گفت: حواست جمع باشد. اگر اتفاقی افتاد زود به من خبر بده.یونس احساس ناخوشایندی داشت . با کلی من و من پرسید: اتفاق؟ عزت گفت آره منظورم اینه که اگر پدرت یک دفعه فوت کرد زود به من خبر بده. یونس بلافاصله گفت : حتماً . من غیر از تو که کسی را ندارم. عزت درشگه چی گفت: میدانی جنازه بابات رانمی بریم بهشت زهرا. آنجا هزینه اش بالاست واز آن بدتر اینه که شناسنامه بابات راباطل می کنند. یونس خیلی وقتها قبول داشت که مخ عزت بهتر از او کار میکند ولی حالا دیگر به قولی هنگ کرده بود. عزت این نکته را زود دریافت و گفت: ببین با هزینه کمی بابات را در یک گورستان متروکه دفن می کنیم. من آدمش رادارم. آن و وقت می توانی هر وقت خواستی از شناسنامه بابات استفاده کنی. میتوانی با آن شناسنامه کوپن بگیری. یک دوره کوپن های بابات را که فروختی هزینه دفنش در می آید. بعداً ممکن است استفاده های دیگری از آن شناسنامه بکنی. می توانی آن را به قیمت خوبی به افغانی هائی که به صورت غیر قانونی در ایران زندگی می کنند بفروشی. آره یونس مخت را به کار بینداز. خدا را چه دیدی شاید رئیس جمهور بعدی خواست به هر فرد ایرانی پنجاه هزار تومان بدهد. تو میتوانی به جای بابات این پول را بگیری. یونس اندکی به فکر فررفت. از این کار خوشش نمی آمد. این کار به نظرش نوعی پدر فروشی بود ولی چاره ای نبود. به نظرش عزت درشگه چی با آن سبیل های استالینی ، راهبردی فکر میکرد!

یونس از وقتی به منزل بازگشت، طور دیگری به باباش نگاه میکرد. حالا وی در مرگ باباش رستگاری خود را می جست.از اینکه منتظر مرگ باباش بود، به خودش لعن و نفرین میکرد ولی چاره ای نبود. عزت گفته بود که پیرها زمستانها راحت تر می میرند.یونس حالا فکر میکرد اگر در موقع مرگ باباش برف زیادی بیاد، چطوری جسدش را دفن کنند، اصلاً کجا ببرند؟ جواب مادرش و در و همسایه را چی بدهند؟ آخرین باری که عزت به دیدن یونس آمد با دیدن پدر بیمارش گفته بود که عمرش بیش از چند هفته به دنیا نیست . تشخیص عزت درشگه چی این بار درست از آب در نیامد و با وجود آنکه زمستان پارسال هوا خیلی سرد شد ولی مش فرمان توانست جان سالم به دربرده و تا تابستان امسال دوام بیاورد. مرگ مش فرمان وقتی اتفاق افتاد که یونس اصلاً انتظار نداشت. چند روز بود که حال مش فرمان خوب بود و اشتهای عجیبی به غذا پیدا کرده بود. حتی یونس چند بار به پدرش گفت که با این وضع باید به فکر تجدید فراش باشد. مش فرمان اصلاً حرف نمیزد. با لبخند تلخی به چهره پسرش نگاه کرد و آهی کشید.

سرانجام در یک شب گرم تابستان تهران مش فرمان از دنیا رفت. دهنش باز ولی چشمانش کاملاً بسته مانده بودند. یونس بلافاصله با عزت تماس گرفت. انگار موی جن را آتش را زده باشند، عزت درشگه چی خود را به تجریش رسانید. با احتیاط جسد مش فرمان را قبل از آنکه کاملاً خشک و غیر قابل انعطاف بشود در صندلی جلوی ماشین و بغل دست راننده به حالت نشسته ، قراردادند. عزت پشت فرمان نشست و یونس در صندلی عقب جای گرفت. هیچکدام حرف نمی زدند. عزت راه جنوب تهران رادر پیش گرفت. به میدان آزادی رسیدند و از آنجا به سمت جاده ساوه راه افتادند. در اینجا یونس جرات کرد و پرسید: کجا میرویم عزت؟ عزت گفت فکر کردی در تهران فقط همان بهشت زهرا را داریم و بس . نه خیر اشتباه میکنی. تهران بیش از هفتاد گورستان دارد که اگر رفیق درست و حسابی داشته باشی میتوانی مرده ات را درآنجا دفن کنی بدون آنکه شناس نامه اش باطل بشود. ماالان داریم میرویم امام زاده زید. همه چیز قبلاً پیش بینی شده. رفقا ترتیب همه چیز را داده اند. از اتوبان ساوه به سمت راست پیچیدند. بعد از مدتی  گنبد مسجدی در میان تاریکی پیدا شد و بعد از دقایقی ماشین از حرکت ایستاد. عزت نگاهی به یونس کرد و گفت پیاده شو.  در تاریکی هیکل دو مرد دیگر پیدا شد. چهار تائی جسد را تا زیر زمین امام زاده که غسال خانه بود بردند. غیر از یونس ، سه نفر دیگر خیلی خونسرد بودند. انگار کار همیشگیشان همین غسل میت و دفن مرده هاست.یک آبگرمکن دیواری روشن بود . مرده را روی سکوئی انداخته و لباسهایش را کندند.آب داغ را روی بدن مش فرمان ریختند بخار که از روی جسد متصاعد میشد، صحنه های فیلم های ترسناک را به یاد  یونس می آورد.. یونس یک لحظه به نظرش آمد که باباش زنده شده است. سه مرد در خونسردی کامل مرده را لیف کشیده و با کافور سرو گردن و بدنش را معطر ساختند. کفنی که را که مش فرمان از کربلا آورده بود و به آن خلعت می گفتند، سه غسال مثل لباسهای کیمونوی ژاپنی به تن مش فرمان پوشاندند. با صدای آرامی دعا خوانده و مرده را به سوی قبری که قبلاً آماده کرده بودند بردند. یکی از مردان به یونس گفت. پا ها به سمت غرب، سر به سوی شرق ، گونه راست بر روی خاک. یونس مثل احمق ها به گوینده زل زد. یکی از مردها وی را به عقب هل داد و مرده را همانگونه که گفته شده بود درداخل قبر قرار داد. آخرین تلقین ها و دعا هم خوانده شد و چند بلوک سیمانی بالاتر از جسد در چاک های دیوار قبر قرار دادند . هر چهار مرد دور قبر حلقه زدند و خاک بر روی آن ریختند. یونس را از زمین بلند کرده و راه افتادند. یونس ناگهان احساس کرد چشمانش به تاریکی عادت کرده و میتوانند نوشته های روی قبر ها را بخوانند:

روی قبری با سنگ سیاه گرانیت و یا خطوط سفید که در تاریکی برق میزد این شعر را بعد از مشخصات متوفی نوشته بودند:

سنگ مزار من همه شد شیشه نبات            بردم زبسکه حسرت شیرین لبان به خاک

روی سنگ دیگری که ظاهراً مال یک جوان ناکام بود این ابیات را حک  کرده بودند:

یاران با هم چو عیش بنیاد کنید                       در صحبت هم خاطر خود شاد کنید

شکرانه عیش و کامرانی ، گاهی                         از حسرت ناکامی ما یاد کنید

یونس و دوستانش داشتند از قبرستان خارج می شدند.از خواندن اشعار بند تنبانی روی قبور حالش به هم میخورد. خوشحال بود که شناسنامه باباش هنوز باطل نشده است و پدرش تحت تکفل وی است.عزت با دوستانش قرار آبگوشت و عرق را می گذاشت.          

سیروس مرادی 27 ژوئیه 2008


Share/Save/Bookmark

Recently by cyrous moradiCommentsDate
به صندوق رای ایمان آوریم
3
Nov 04, 2012
چه باید کرد؟
9
Oct 02, 2012
سازش تاریخی
2
Sep 03, 2012
more from cyrous moradi
 
default

You have a gift man...

by Anonymous2008 (not verified) on

Having been in most of the places described in this story, gave me a sense of nostalgia, and at the same time, so captivating that I wished it would go on for many more pages...Cant wait to read more of your writings.


default

Loved the details u discribed

by fereydoon (not verified) on

I agree with kombiz. the story has very smooth flow and I also like the details u decorated ur story with.


default

Beautiful story. To the

by kombiz (not verified) on

Beautiful story. To the point and with smooth flow of words.

Keep up the good work