ناموس پسر دائی

اگر فحش ناموسی به مامانش بدی، انگار که به زن دایی خودت فحش دادی


Share/Save/Bookmark

ناموس پسر دائی
by gorgahoo
19-Sep-2010
 

وقتی که بچّه بودیم، ظهرهای تابستون بزرگترها بعد از خوردن نهار پرده های نی ای اطاق رو پایین میاوردن و پنکه رو روشن میکردن و متکّا ها رو روی کف اطاق میانداختن و قبل از اینکه زیر شَمَدهای سفید و نازک به خواب خوشمزه فرو برن دستور میدادن که بچّه ها هم باید یکی دو ساعتی بخوابن. ولی من و پسر داییم، که هر کدوم بیشتر از هفت هشت سا ل نداشتیم، چند دقیقه ای ادای خواب بودن رو در میاوردیم و به محض اینکه صدای خورّ و پف بزرگترها بلند میشد، یواشکی وبی سر و صدا ازاطاق بیرون میخزیدیم و میرفتیم توی حیاط برای بازی کردن.

یکی از این بعد از ظهرها پسر دایی به من گفت که اگر مرد هستم و شجاع، باید بتونم پای برهنه روی موزاییک های داغ حیاط وایستم. من که در مردی و شجاعت خودم شک نداشتم غیرتم جنبید و گفتم: "البنّه که میتونم. میخوای شرط ببندی؟" پسر دایی گفت: "آره، شرط میبندم که اگر بتونی پنج دقیقه روی کاشی داغ وایستی، من پنج تومن بهت میدم؛ اگر هم نتونستی، تو پنج تومن به من بده." بعد هم گفت که چون او ادّعایی نداره، از وایسادن روی کاشی داغ معافه.

اون وقتها پنج تومن خیلی پول بود. مخصوصاً برای یک بچّه هفت هشت ساله. و من در اون لحظه همچون پولی نداشتم. در عین حال میدونستم که پسردایی پنج تومن رو داره، چون اونها وضعشون از ما بهتر بود. گیر کرده بودم بین از یک طرف باختن شرط بندی و نداشتن پول برای پرداخت و از طرف دیگه بُردن شرط و اعاده مردی و شجاعتم و از اون مهمتر صاحب پنج تومن پول شدن.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم که شرطبندی رو قبول دارم. میدونستم که اگر بتونم یک دقیقه اوّل رو دوام بیارم، داغی موزاییک با حرارت کف پای من متعادل شده و در نتیجه چهار دقیقه آخر قابل تحمّلتر میشه. پس یک یا علی گفتم و با تجسّم اسکناس سبز پنج تومنی تو دستم، از زیر سایه ایوون قدم گذاشتم روی کاشیِ داغ و تافته ظهر تابستون.

بیجهت نیست که میگن بدترین تنبیه، کفِ پا زدن (فَلَک) هست. بمحض پا گذاشتن روی کاشی داغ احساس کردم که...جلیز...انگار پامو مستقیم گذاشته بودم روی تاوه نون پزی. احساس کردم که همزمان با به غلّ و غل در اومدن خونم، پوستهای کف هر دو پام یکسر تا ول زده و عنقریب هست که یه تیکّه و غِِلِفتی در بیان. درد سوزش واقعاً شدید بود و سَرَم شروع کرد به دَوَران رفتن. پسر دایی هم مرتّب بالا و پایین میپرید و میگفت که باید کف پاهامو بطوردائم و کامل روی کاشی نگه دارم و اگر حتّی یکی از انگشتهای پامو از زمین جدا کنم، شرطو باختم.

میگن انشتاین گفته که اگر آدمها با سرعت نور حرکت کنن، زمان براشون خیلی کُند میگذره. من میگم اگر انشتاین پای پَتی روی موزاییک ظهر تابستون وایساده بود، حکم میداد که اینجوری زمان حتّی کُند تر میگذره. هر ثانیهِ دقیقه اوّل به درازای یک روز بود. ولی همونطور که پیش بینی کرده بودم، کف پاهام کم کم به داغی عادت کرد و داغی هم در سیر نزولی افتاد و بالاخره چهار دقیقه آخر هم به سر رسید ومن خسته و پاسوخته ولی پیروز برگشتم زیر سایه ایوون وبه پسر دایی گفتم که شرط رو بُرده ام واو باید پنج تومنی رو رد کنه به من.

پسر دایی مِنّ و مِنی کرد و گفت که فکر میکنه من تقلّب کردم. گفتم: "عجب بچّه خری هستی ها. من جلوی چشای خودت پنج دقیقه تموم رو کاشی داغ وایسادم. یالا زود باش پنج تومن منو بده."
جوابداد که نه، چون تو اوّل کار یه کمی زانوتو خم کردی، این خودش یه تقلّبه. گفتم اگه اینجوره بایستی همون موقع اینو میگفتی تا من پنج دقیقه اینهمه عذاب نکشم.

همینطوری که حرف میزد شروع کرد به راه رفتن به طرف درِ کوچه. منم دنبالش راه افتادم و گفتم بهتره که پول رو بده، وگرنه دعوامون میشه و بزرگترها بیدار میشن و سرمون داد میزنن. ولی او با یه حرکت سریع در خونه رو باز کرد و خودش رو انداخت توی کوچه. من هم فوراً رفتم دنبالش و هنوز دو سه قدمی از خونه فاصله نگرفته بود که از پشت گردنشو گرفتم و انداختمش روی زمین و نشستم روی سینه اش و گفتم که اگر نمیخاد دماغشو خونی کنم باید پنج تومنوسریع بده. پسردایی مکثی کرد ویه دفعه با یه حرکت ناگهانی خودشو از زیر دست وپای من کشید بیرون وجستی زد سر پا وشروع کرد به سرعت فرار کردن. من هم بلند شدم و با تندی افتادم بدویدن دنبالش.

پسر دایی بچه شمال شهر بود و من جنوب شهر. به همین خاطر همیشه توی مسابقه دو با او،من برنده میشدم. ولی اونروز نمیدونم چی شده بود که مثل تیر شهاب میدوید. شاید هم خودش حس کرده بود که من چقدر عصبانی بودم و اگر میگرفتمش، نه تنها ممکن بود بکشمش، بلکه به یقین پنج تومنو از جیبش در میاوردم. بنابراین اون بدو و من بدو.

بعد ازاینکه از کوچه فرعی به خیابون اصلی رسیدیم و دیگه من ترسی از بیدار کردنِِ بعد از ظهرخواب ها نداشتم، در همون حالی که او از جلو و من از عقب به سرعت میدویدیم، شروع کردم به داد زدن و تهدید کردن او، به این امید که بلکه بترسه و واسته و پول منو بده. ولی او همچنان بی مهابا میدوید. تا اینکه بالاخره کُفر من اونقدر در اومد که که شروع کردم بهش فحش دادن. اوّل دو سه تا "گاوِ خرِ دیوونۀ احمق" و بعد بموازات بالا رفتن درجه عصبانیت، رفتم که بگم "مادر کُ..." که یهو میون کلمه خودمو نگه داشتم و بخودم گفتم مگه دیوونه شدی؟ اگر فحش ناموسی به مامانش بدی، انگار که به زن دایی خودت فحش دادی. تازه کاسبهای خیابون هم مامانش رو میشناسن (چون هم خوشکل بود و هم ساده لوح) و تو اگر جلو اونها بهش بگی مادر کُ...،چه بسا که اونها در خیالهاشون چیزهایی رو تجسّم کنن. به پسردایی فحش ناموسی دادن همون و ، چون اقوام هست ، فحش به یقه خودت فرو رفتن همون.

* * *

این ماجرا را به این علّت بیان کردم که اخیراً یک روحانی مسیحی (که بگفته رئیس مجلس جمهوری اسلامی ایران از طرف صیهونیستها حمایت میشود) در فلوریدا تهدید کرد که قصد دارد تعدادی قرآن را آتش بزند. مخصوصاً که همزمان با او، گویا تعدادی هیلی بیلی و رِد نِک درایالت ویرجینیای غربی اعلام کرده اند که عمل آتش زدن زیاده از حد با وِقار است ودر عوض آنها در نظر دارند برای پر اثر تر کردن پیامشان، تعدادی قرآن را در سِپتیک تانک (چاه مستراح) بیاندازند.

پیش خود فکر میکردم که اگر خدای نکرده اینان چنین کاری را بکنند، تکلیف مسلمین در سراسر جهان چیست؟ اگر مسلمین بخواهند بر اساس عدالت اسلامی و اصل تقاص بنوع رفتار کنند، لازم میشود که آنها هم تعدادی تورات و انجیل را یا بسوزانند یا در چاه مستراح بیاندازند. امّا از آنجا که مسلمین هم حضرت موسی و هم حضرت عیسی را قبول دارند، این کارمانندِ فحش ناموسی به پسر دایی دادن هست، که نتیجه ای جزبه یقهِ خود مسلمین فرو رفتن ندارد. از طرف دیگر پرچم آتش زدن یا شورش کردن و همدین خود را کشتن و ماشین و ساختمان خودی را آتش زدن دیگر آن مزّه و ملاحت پیشین را ندارد. ولی اگر بجای توهین یهود و نصارا به کتاب آسمانی مسلمین،در عوض این بی خداها و کمونیستها و طبیعیون وبودایی ها وهندو ها وهِلِنی ها وِپِِگان ها وسایر بت پرستها و پیروان مکاتب غیر آسمانی چنین توهینی را به کُتُب آسمانی سه ادیان ابراهیمی بکنند، آنوقت میشود با خاطری آسوده و بدون روبرو شدن با عارضه "فحش ناموسی به پسر دایی" یک جشن با شکوه و دلچسب جهانی کتاب سوزی براه انداخت و سطح ربوبیّت جهانیان را یک پلّه بالا برد.


Share/Save/Bookmark

Recently by gorgahooCommentsDate
اگر حافظ جای من بود
2
Oct 15, 2012
God is Gravity...
2
Sep 10, 2012
Get busy living
-
Jun 02, 2012
more from gorgahoo
 
Monda

Oh Yes I perfectly recall that piece : )

by Monda on

Enjoyed the reminder... However I fail to see the relevance to payback on this story. 


gorgahoo

Thanks

by gorgahoo on

Thanks for your kind remarks. You may find my September 2006 post "Axis of Kabob" worth looking at. It can be searched on Iranian.com.


Monda

Oh Dear! 5 mins?!

by Monda on

I wonder too, did he pay you?!

Great story telling. I didn't get to read you here for awhile, so glad you're back. 

Another idea would be to use all those publications in chaharshanbeh souri. More environmentally correct if you ask me.

 


divaneh

Did you get your five tomans?

by divaneh on

Please let us know if you managed to get the money from him as I think it he seems to be a Naamard. Loved this story and your wiser than wise conclusion. If decided to burn all abrahamic books, let me know and I bring the coal.


Bahram G

ba mazeh

by Bahram G on

Funny story. I enjoyed your excellent way of sharing the story. Nicely done. I would love to read your other writings, if you have them and you don't mind sharing them. You are a very good story teller. Congratulations and thanks. By the way, five tuman was real money a long long time ago. What does it buy today in Iran?

Bahram G