یادم می آید ده یا یازده ساله بودم که مدتی در طبقه چهارم یک ساختمان در محله قدیمی باغشاه زندگی می کردیم. اطاقهای متعدد این آپارتمان به بالکن طویل و وسیعی وصل میشد که درست در مقابل باغ عظیم و حمام "شعاع السلطنه" یکی از شاهزاده های قاجار قرار گرفته بود.
شب های تابستان – وقتی ما بچه ها توی تاریکی آخر شب زیر ملافه های خنک روی تختخواب هایمان می خوابیدیم می توانستیم کورسوی چراغ و رفت و آمد گاه و بیگاه افرادی را که در آن خانه بزرگ وسط آن باغ انبوه سبز تیره زندگی می کردند را ببینیم.
"شعاع السلطنه" از فرزندان "کامران میرزا" یکی از پسران ناصرالدینشاه بود که بخاطر جاه طلبی های سیاسی اش مدتی مورد غضب برادر ناتنی اش مظفرالدینشاه قرار می گیرد و پس از آن اولاد و بازماندگانش در همان باغ سبز و انبوه روبروی خانه ما به صورتی "زنده بگور" میشوند! بعدها، حمام خانه "شعاع السطلنه" هم تبدیل به یک حمام عمومی می شود. من در بچگی بارها به آن حمام رفته بودم و ساختمان قدیمی و حوضچه کوچک آب یخی که در سربینه ی این حمام وجود داشت در واقع پاشویه ای بود که بعد از یک شستشوی داغ و طولانی از آن رد میشدیم و هنوز هم بعنوان یکی از دلچسب ترین خاطرات حسی زندگی در حافظه ام نقش بسته است.
اما آن شب های تابستان در مهتابی خانه باغشاه به تماشای آمد و رفت اشکال و اشباح گنگی که پشت پنجره های خانه "شعاع السلطنه" در حرکت بودند ختم نمیشد.
تابستان آن سال پدرم که نمایشنامه نویس رادیو ایران بود برای من یک رادیوی ترانزیستوری کوچک خرید و من هر نیمه شب بعد از شنیدن «داستان شب» به برنامه ای از رادیو ایران گوش می دادم که در آن زمان توسط "ایرج گرگین" یکی از خوش صدا ترین گوینده های رادیو پخش می شد و این برنامه که اسم آن را بیاد ندارم اختصاص داشت به معرفی و پخش موسیقی کشورهای آمریکای جنوبی.
در این برنامه ، موسیقی آمریکای لاتین از کوبا تا کلمبیا و شیلی و از جمله برزیل پخش می شد. شنیدن موسیقی کوبایی و "تانگوی" آرژانتینی لذت خاصی داشت اما عمق ریتم "سامبای "برزیلی و نیم نت های "باسانوا" نزدیکی زیادی با نواهای آشنای موسیقی سنتی ایرانی داشتند. در آن شب های پرستاره، زیرپشه بندهای نیم افراشته، گرگین قطعاتی از اشعار "اوکتاویو پاز" – "گابریلا میسترال" و "پابلونرودا" را هم چاشنی این نغمات می کرد و این همه هوش از سر من خواب آلود می برد و با این موسیقی و این اشعار و آن صدای رویایی به دنیای خیالی آمریکای جنوبی و برزیل می رفتم. گاه این صدا تبدیل به تصویر خیالی مردی میشد شبیه به قهرمان فیلمهای ماجراجویانه، مردی خوش رو و زیبا اندام که بر روی کشتی بادبانی در دریای دورافتاده "کارئیب" شمشیر به دست ،با دزدان دریایی می جنگید، مردی که پیراهن سفید و آستین بلند او در چند جا پاره شده و موهای نرم قهوه ای رنگ بلند تا سر شانه اش در باد تکان تکان میخورد...
بعدها در هفده سالگی هنگامی که از دبیرستان رضا شاه کبیر در چهارراه کالج تهران فارغ التحصیل می شدم احتیاج به سه ماه کارآموزی در یکی از ادارات داشتم تا بتوانم در آخر تابستان همان سال دیپلم دبیرستانم را دریافت کنم. در آن زمان مادرم (زینت مودب خطیبی) که با نام «آرزو» در رادیو ایران به عنوان بازیگر نمایش های رادیویی و گوینده «رادیو دریا» کار می کرد واسطه شد تا «ایرج گرگین» در یکی از ادارات تلویزیون ملی ایران به نام «جشن های شاهنشاهی» برای من به عنوان کارآموز شغلی دست و پا کند. من به عنوان ماشین نویس در این اداره که در سربالایی خیابان نادر روبروی ساختمان اصلی و نوساز تلویزیون ملی ایران بود مشغول به کار شدم. بخش جشن های شاهنشاهی که دو یا سه سال پیش از آن برای تهیه و تولید برنامه های ویژه این جشن ها تاسیس شده بود محل آمد و شد کارگردان ها، تهیه کننده ها و فیلمسازان مستند جوان و تحصیل کرده اروپا و آمریکا بود. هرچند کار در این قسمت به عنوان ماشین نویس برایم ملال آور بود اما همین شغل باعث شد تا کم کم با دیگر طبقات این ساختمان و افرادی که در آن به کار مشغول بودند آشنا شوم. از جمله بخش «پژوهش و تحقیقات» که در آن برای نخستین بار با «فریدون رهنما» شاعر و فیلمساز برجسته آشنا شدم و بیشتر اوقاتم در این دفتر و در جوار شاعران و نویسندگانی که با آن همکاری داشتند می گذشت.
من به عنوان یک نوجوان علاقمند به ادبیات و نویسندگی، برای نخستین بار با چهره ممتازی از روشنفکران آن دوران چون «فریدون رهنما» که در آن زمان پس از فیلم «سیاوش در تخت جمشید» مشغول ساختن فیلم دیگری به نام «پسر ایران از مادرش بی خبر است» بود. آشنایی با رهنما و تفکرات او و کمی بعد ایفای نقش کوچکی در فیلم او، نقطه عطفی در زندگی من بود که مسیر فکری و شغلی مرا از همان زمان برای همیشه تغییر داد. چندی بعد من به دعوت «رهنما» به عنوان کارمند در قسمت پژوهش و تحقیقات مشغول به کار شدم. در این بخش از تلویزیون ملی ایران از روی پژوهش هایی که در اطراف موضوعات مختلف در ارتباط با نواحی مختلف ایران و فرهنگ ها چند گونه آن انجام می شد فیلم های مستندی تهیه می کردند. بعد ها بخش «تاتر و نمایش» هم به «پژوهش و تحقیقات» اضافه شد و من به عنوان منشی تا روزی که به آمریکا مهاجرت کردم مشغول به کار بودم.
اما در آمریکا باز هم با «ایرج گرگین» روبرو شدم. یک بار در مراسم روخوانی نمایش «کانون تئاتر» لس آنجلس که استاد تاتر، «خلیل موحد دیلمقانی» و دوست و همکلاس پیشین گرگین پایه گزاری کرده بود و به خاطر دارم که «آقای گرگین» در خاتمه یک نطق کوتاه و اثرگذار، دیلمقانی را «مردی شریف» خواند و من فکر کردم که این زیبا ترین تعریفی است که درباره فردی می توان داشت.
بعدها آقای گرگین از من و دخترم «لیلا» که در آن زمان 9 سال داشت دعوت کرد تا در یک فیلم تبلیغاتی برای «دانشنامه ایرانیکا» بازی کنیم. در یک یا دو روزی که این فیلم برداری به طول انجامید و بخشی از آن نیز در منزل مسکونی خانم و آقای گرگین در لس آنجلس انجام شد من متوجه شدم که گرگین تا چه اندازه حرفه ای است و از چه نظم و انظباط کاری که بسیاری دیگر در این حرفه از آن بویی نبرده اند برخوردار است. این فیلم کوتاه بعدها توانست به منزل افرادی که با «ایرانیکا» و اهداف آن آشنایی نداشتند راه پیدا کرده و به پیشبرد این دانشنامه وزین و اهداف آن یاری دهد.
در دوران کار خبرنگاری با «رادیو فردا» یک بار از «آقای گرگین» تلفنی داشتم که ضمن آن مرا با هنرمند برجسته ای به نام «مینو جوان» در لس آنجلس معرفی کرد. اپراخوانی معروف که آلبوم تازه اش مجموعه ای از زیباترین ترانه های محلی ایرانی بود. مصاحبه من با «مینو جوان» در رادیو فردا یکی از پرشنونده ترین قطعاتی بود که برای این رادیو تهیه کردم. در این که «ایرج گرگین» سلیقه ویژه ای در تشخیص و شناسایی هنر و هنرمند داشت شکی نیست. اما ویژه گی دیگر او همان پیشبرد مدرنیته و ایده های نو و تازه برای ایجاد ارتباط میان ذهنیت ایرانی و جهانی بود.
چه در آن شب های گرم تابستانی روی بالکن خانه باغشاه که هنرهای ناشناخته آمریکای لاتین را به میلیون ها ایرانی شنونده رادیو معرفی می کرد و چه در آخرین تماس تلفنی که یک خواننده ترانه های محلی ایرانی را در آمریکا به من معرفی کرد تا این صدای جهانی شده را چون پیامی آشنا به گوش میلیون ها شنونده داخل ایران برساند.
یادش گرامی باد!
Recently by Firoozeh Khatibi | Comments | Date |
---|---|---|
عمورافائل، استیون اسپیلبرگ و ...گوگوش | - | Aug 12, 2012 |
نقاش نورها | 2 | Jan 09, 2012 |
دادی تو بهترین و ستاندی تو بهترین | - | Nov 28, 2011 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
فکر میکنم خانم خطیبی کمی شخصیت های قدیمی رادیو را فراموش کرده ان
Ahu-ye-ZamendarSun Jan 15, 2012 11:25 PM PST
Thanks
by Ali P. on Sun Jan 15, 2012 06:08 AM PSTWow...So HIS was the warm voice I used to listen to, every night, reading me a "daastaaneh shab", ...
I didn't know.
Who read "ghesseh haayeh Majid"on the radio? Does anyone know?
Thanks for the memories....
by Nahzi on Sun Jan 15, 2012 05:11 AM PSTMy dear Ms. Khatibi,
You masterfully and effortlessly reminded me of the time of innocent daydreaming of a young girl while warmed my heart with your memories of the late Mr. Gorgin.
Simply put; thank you.