تيزاب سلطاني


Share/Save/Bookmark

cyrous moradi
by cyrous moradi
19-Sep-2009
 

Cyrous Moradi , September 19,2009

خانم مطیعی هستم. دوستان ، گلی صدایم می کنند. آن روز کذائی هم مثل هر روز درمرکز اسناد و کتابخانه شرکت مشغول به کار بودم که صدای مبهمی را از راهرو شنیدم. نامه رسانی دنبال خانمی به اسم رحیم پور می گشت. وای ! وای! سرم را بین دو دستم گرفتم. اسمم دردسری شده . در شناسنامه هویتم به نام گلبهار مطیعی رحیم پور آرشتناب ثبت شده است. 99 درصد از کارکنان شرکت مرا به اسم مطیعی می شناسند ولی برخی اوقات نامه های رسمی را با اسم کاملی که در شناسنامه است می فرستند و آن روز هم مطمئن بودم که صاحب اصلی نامه خودمم. الان سی سال است که میخواهم فامیلم را عوض و یا حد اقل کوتاهش کنم ولی هر بار بعد از تصمیم گیری بلافاصله منصرف می شوم. چون اصلاً فایده ندارد و مردم، هم اسم سابق را میگویند و هم اسم فعلی را و بیشتر باعث اذیتت می شوند تا گشایشی در کار. یادم است چند سال قبل سوسن نخود بریز از دوستانم بعد از مدتها تلاش فامیلی خود را عوض کرد و گذاشت سوسن برهان نیا. نتیجه این شد که در شرکت همه می گفتند سوسن برهان نیا ( نخود بریز سابق) در شناسنامه ای هم که صادر می شود در صفحه اول شناسنامه می نویسند " اصلاحی دارد" و در صفحه آخر هم فامیلی سابق طرف درج می شود. یعنی قوز بالای قوز و کمدی بی پایان . سوسن برهان نیا نخود بریز سابق !

با بی حوصلگی از اطاق بیرون رفته و با بی میلی نامه را گرفته و امضائی الکی در دفتر انداختم.نامه از امور اداری شرکت بود، فکر کردم بازهم از همان نامه های کسالت باری است که مثل آگهی های بازرگانی برای همه فرستاده می شود ولی هنوز سطر اول را نخوانده بودم که اوقاتم تلخ و اخلاقم گه مرغی شد. خلاصه اینکه با استناد به مقررات و قوانین جدید در رابطه با زنان شاغل ، با بیست سال سابقه کار از اول سال آینده یعنی حدود شش ماه دیگر رسماً بازنشسته تلقی می شدم. بقیه نامه پر بود ازجملات کلیشه ای شامل تشکر از " یک عمر تلاش صادقانه" ، " حقوق بازنشستگی شما مطابق مقررات محاسبه و هر ماه واریز خواهد شد" . خواهشمند است نسبت به تکمیل فرم های اداری مربوط به بازنشستگی و اخذ تسویه حساب از واحد های مربوطه اقدام فرمائید.

دقیقاً بیست و پنج سالم بود که آمدم شرکت. حالا 45 ساله هستم.چه زود گذشت. آگهی استخدام برای کتابدار را درست بعد از پایان جنگ با عراق در روزنامه ها دیدم. وقتی مراجعه کردم ، تازه دستگیرم شد که آنها بیشتر به یک نفر برای تنظیم بایگانی اسناد و مدارک نیاز دارند تا کتابدار. البته کتابهایی نیز داشتند ولی بیشتر حجم مدارک مربوط به اسناد اداری مثل قراردادها و کاتالوگ ها بود. شرکت مورد بحث در زمینه طراحی و احداث خطوط انتقال برق فعال بود و من هم با کمال تعجب بدون اینکه توصیه نامه و یا پارتی داشته باشم، استخدام شدم. اوایل شروع به کار ، گرفتاری زیاد بود. تلی از مدارک که باید کلاسه بندی می شدند. خیلی راحت طبق استانداردهای کنگره آمریکا در مورد اسناد عمل کرده و نه ماه بعد از شروع ،نفس راحتی کشیدم. دیگر افتاده بودم کفی. راحت ، راحت.

تازه شروع کردم دوست یابی. خیلی سریع دختران دیگری را در بخش های مختلف شرکت شناختم که در موقعیت مشابهی بودند. ظهر که میشد همگی ناهارهایشان رامی آوردند به اطاقم و آنجا محشر کبرایی بر پا میشد.بگو، بخند و شوخی ومزه پرانی و سر به سر گذاشتن های بی پایان که خیلی سریع با پایان وقت نهار و نماز، خاتمه می یافت.

دو عامل خیلی مهم باعث تشدید سرخوشیهایمان می شد. تعاونی مسکن شرکت ، آپارتمان نقلی را با قیمت مناسب و وام بلند مدت دراختیارمان گذاشت. با پس انداز حقوق و باز هم وامی دیگر اتومبیل کوچکی را هر کدام از اعضاء گروه تهیه کردند و بعد ازآن بود که خدا را بندگی نمی کردیم. طبق باورهای سنتی همه دختران گروه فکر میکردند که تنها نیاز های مادی است که دختری را مجبور به ازدواج می کند و حالا که آنها چنین احتیاجی ندارند به قول خودشان " گور پدر همه مردها".

شعاری که دراوایل درست کرده بودند ساده و رسا بود : ازدواج اشتباهی است که نیاز به عشق متقابل دو نفر دارد.تا جمع میشدیم ، جوک هایی در باره مردها می گفتیم. در آن اوایل وقتی می شنیدیم که عضوی از گروه تعهد خود را زیرپا گذاشته و ازدواج کرده خیلی سر به سرش می گذاشتیم. می گفتند باید جوراب و شورت و زیر پیراهن شوهرت را بشوئی ، شاید هم دستمال دست مادر شوهر و پدر شوهرت را که روزی صدبار در آنها فین میکند ، شسته و اطو بکشی. خدا می داند که چه سرکوفتهایی می شنوی.

البته آن اوایل سرگرمی مهمتری داشتیم. جشن تولد های پایان ناپذیر که تمام طول سال ادامه پیدا میکرد. جشن تولد بیست و یک سالگی، بیست و دو سالگی و .... این جشن ها از طرفی فرصتی بود برای دور هم جمع شدن و کیک خوردن و خندیدن و رقصیدن و شاد بودن ولی انگار همگی میدانستند که در حقیقت یک سال پیرتر شده اند و بیشتر یادبود سالهایی است که دیگر بر نخواهند گشت تا نگاهی امیدوارانه به آینده. سال به سال اعضای گروه ازدواج کرده و می رفتند و دیگر جشن های تولد با شور و حال سابق بر گزار نمی شد.

از بیست و پنج سالگی که بالا تر رفتند، برگزاری جشن تولد عذابی الیم بود. ترس و وحشتی همه دخترانی را که شوهری نیافته بودند در بر می گرفت. دیگر کسی جوک هایی درباره مردها نمی گفت و اگر هم کسی لطیفه جنسی می گفت حاضرین بیشتر پوز خند میزدند تا خنده واقعی. باا فزایش سن، به اصطلاح آستانه خنده هم تغییر کرده و دیگر به سادگی به پیش پا فتاده ترین جوکها نمی خندیدیم. از 27 سالگی به بعد طبق یک توافق نا نوشته اول یادمان میرفت که تولدمان چه روزی است بعد ها خرید کیک را فراموش کردیم و سرانجام بعد از سی سالگی و نا کامی در شوهر یابی ، جشن تولد دخترانی مثل من بیشتر به تلفن چند تا از دوستان که اگر نمی زدند سنگین تر بودند، خلاصه میشد. به 32 سالگی که رسیدم فقط چند تا از گروه اولیه باقی مانده بودیم. به قول یکی از اعضای اصحاب نوار( در اولین سالهای بعد از جنگ به اتفاق دوستانم برای خرید نوارهای بهداشتی فله و بدون بسته بندی می رفتیم که از بسته بندی شده ها کلی ارزان تر بودند، الکی الکی شدیم اصحاب نوار)، خر کردن مردی برای ازدواج هنری است که به اندازه مدرک کارشناسی ارشد و یا حتی دکتری ، ارزش دارد. کاندولیزا رایس وزیر امور خارجه سابق آمریکا با وجود آنکه 8 سال تمام ، مشاغل حساسی را در دولت بوش داشت ولی نتوانست در خصوص تورکردن شوهر مناسبی برای خود موفقیتی بیابد. من و چند نفر دیگر فاقد این هنر بودیم. دوستانی که ازدواج کرده بودند. از مزایای زیاد ازدواج می گفتند. شوهر موجودی است که صبح ها برای صبحانه نان تازه میخرد و شبها دیر وقت سطل آشغال را بیرون گذاشته و دیگر لزومی ندارد مثل دوران مجردی نگران پرداخت قبض های آب و برق و تلفن و گاز باشی ، شوهر خصلتاً موجودی است که همه این کار ها را یک جا انجام میدهد. به کلیه تعمیرات خانه رسیده و واشر شیرهایی را که چکه می کنند و لامپ های سوخته را بدون اینکه تو چیزی بگوئی اتوماتیک عوض میکند. اگر هم تو بخواهی ، کفش های زن و بچه اش را واکس می زند. اغلب دوستانی که ازدواج کرده بودند ، قویاً توصیه میکردند که شوهر قدبلند ارجعیت زیادی دارد. مخصوصاً در حمل زباله. شوهران قد کوتاه ته پلاستیک های آشغال را موقع بردن روی زمین می کشند و باعث اعتراض اهالی ساختمان می شوند ولی مردان قد بلند این مشکل را ندارند. موقع حمل لباسها و پهن کردنشان روی طناب نیز شوهر قد کوتاه اصلاً به درد نمی خورد. شوهر قد بلند می تواند حتی بارانی و پالتو را به راحتی و بدون کمک بر روی طنابی در ارتفاع مناسب پهن کند . در این گونه موارد شوهر قد کوتاه اصلاً کار آیی ندارد. البته اینها همگی فقط گوشه هایی از امتیازات نگاهداری شوهردر منزل است. تعویض چرخ پنچر و بازدید های فنی مستمر اتومبیل شما هم از دیگر فیچرهای این روبوت محسوب می شود. باز هم شوهر قد بلند برای رساندن بچه ها به مدرسه و عبور دادنشان از خیابان مناسبتر از شوهر قد کوتاه است. شوهر قد بلند به راحتی میتواند مبل های سنگین را بلند کند تا شما بتوانید لنگه جوراب گم شده خود را از زیر آن پیدا کنید. شوهر قد بلند در تمیز کردن بالای دراورها و کمد ها و شیشه های بالای پنجره همیشه موفق از انواع کوتاه قد عمل میکند.

دوستانی که موفق به ازدواج شده بودند تجربیات وسوسه انگیزی از این ماشین خستگی ناپذیر که اصطلاحاً شوهر خوانده می شود در اختیار ما گذاشته و دهنمون را آب می انداختند. حتی رباب شلخته هم که اصلاً فکر نمی کردیم کسی با وی ازدواج کند زد و شوهر کرد. یک روز که رفتیم خانه اش ، باورتان نمی شود به جای آن آشغالدانی که رباب در آن زندگی می کرد وارد یک سفینه ترو تمیز فضائی شدیم که همه چیز سر جایش بود. رباب اینها را از صدقه سری شوهرش داشت. رباب ما را نصیحت کرد که زنان می توانند حتی از خود گذشتگی نشان داده و در اوایل زندگی برای اینکه بچه های خوشگلی داشته باشند، نسبت به شوهرشان اظهار عشق کرده و ادعا بکنند که آنها را دوست دارند. در این صورت مراحل تولید مثل و زاد و ولد بدون هیچ "اصطکاکی" سپری شده و اگراقتصاد را رعایت کنید ظرف سه سال دو تا بچه خواهید داشت. مثل گاو های کوهاندار صحرای کالاهاری در آفریقا ، شما هم می توانید وظیفه نر ها را بعد از موفقیت در تولید مثل ، تمام شده تلقی کرده و آنها را از خود برانید. سر کردن با کودکان ناز و مامانی خیلی با حال تر از سر و کله زدن با روبوتهایی است که به روغن سوزی افتاده اند و نیاز به اورهال دارند. شما بلافاصله بعداز تولد فرزندانتان می توانید در مکالمات روزمره برای اینکه حرف خود رابه کرسی نشانده و طرف را مجاب کنید کافی است به جان بچه و یا بچه هایتان قسم بخورید. بعد از آن وقت شوهرتان را زیاد نگیرید و اجازه بدهید کاملاً راحت بوده و برای رفاه خانواده فقط کار کند و ماموریتهایی را دراقصی نقاط جهان انجام دهد. وجود انواع حواله های بانکی و کارت های اعتباری در سطح بین المللی برای انتقال پول ، دیگر حضور دائم شوهر را در منزل غیر قابل توجیه ساخته است. شما می تونید هر سال برای فرزندانتان جشن تولدهای باشکوه بگیرید و در یک از عکس ها ، صندلی خالی باباجون را درست در وسط قرار داده و عکس را برای همسرتان هرجای دنیا که هست ایمیل کنید، با آوردن همه چرندیاتی که مختص این گونه تصاویر است : جات خالی بود، بی تو به ما خوش نگذشت، بچه ها همه اش میگفتند بابا ، بابا. اصولاً شوهر موجودی است که از این گونه پاچه خواری های بی سرو ته خوشش می آید.

بعد از آن در روز تولد شوهرتان با قسمت اندکی از پولی که قبلاً ازش گرفته اید ولی آنقدر حواس پرت است که یادش رفته ، پیراهنی از حراجی محل بخرید و طی مراسمی نظیر عشاء ربانی مسیحیان ، آن را به شوهرتان تقدیم و برق شادی کودکانه رادر چشمهایش ببینید.

همه اینها را گفتم ولی داشت 35 سالم می شد واز شوهر خبری نبود که نبود. از آن گروه بزرگ اصحاب نوار من مانده بودم و زری. البته بچه ها می گفتند زری نهار. علتش این بود که از روز اولی که آمد شرکت و در قسمت اداری به عنوان بایگان نامه ها مشغول کار شد، نهار های کاملی می آورد. زری نهار از همه حرفهای دانشمندان و فلاسفه هند و یونان و چین و ماچین فقط یاد گرفته بود که نهار را باید خوب خورد. نهار مهمترین وعده غذائی است. هر قدر گفتیم ، زری جان میتونی نهار مختصری را بیاوری اداره و بعد عصرانه مفصلی را در منزل نوش جان کنی. به گوشش نرفت که نرفت. ساک نهار زری از کوله پشتی فاتحان قله اورست بزرگتر بود.هر روز خدا ، سالاد فصل و دسر همراه نهارش بود که دل همه را آب می انداخت. تازه آداب پیچیده ای هم برای پهن کردن سفره نهارداشت. سفره تمیز ترمه ای را روی میز پهن کرده و انگار قرار است شاهزاده لطفعلی خان زند برای نهار تشریف بیاورند ، با دقت بشقاب چینی براق و ظرف سالاو قطعه ای شیرینی تازه را همراه سبزی و آب خوردن تگری در سفره می گذاشت. حتی ماه رمضان هم دست از نهار نمی کشید و می گفت : من عذر موجه دارم. دکتر گفته تا زخم معده ات خوب نشده نباید معده ات خالی بماند. زری نهار به اندازه یک سوپر مارکت تنقلات و چیپس و پفک و شکلات و تخمه در کشورهای میزش داشت. هر کس در شرکت دل ضعفه میرفت ، مستقیماً به زری مراجعه کرده و دلی از عزا در می آورد. زری در مقابل انتقاد دوستانش که این روزها مردان دیگر از زنان چاق خوششان نمی آید و بهتر است به فکر تناسب اندامش باشد، عین فرانسوا ساگان قیافه میگرفت و اظهار می داشت که مردان ایرانی را جون به جونشان کنند زنان چاق تیپ ثریا بهشتی و شهناز تهرانی را به دخترانی مثل توئیگی و جنیفر لوپز ترجیع می دهند. فرقی هم نمی کند، سنتی باشند یا مدرن.

اغلب با زری نهار می نشستیم تا عقلهایمان راروی هم بگذاریم و راهی برای شوهر یابی پیدا کنیم. برخی از دوستانی که موفق به شکار شوهر شده بودند ، درسمینار هایی که برای راهنمائی ما تشکیل میدادند ، اظهار فضل می کردند که زیبائی زنانه نقش مهمی در ازدواج ندارد. اغلب زنان زیبا و با هوش شوهرانی په په و به درد نخور گیرشان آمده که باعث خجالت است. این خانم های مخ که در زندگی خانوادگی هم موفق بودند، از شعر حافظ یاد میکردند:

شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد بنده طلعت آن باش که آنی دارد

نتیجه می گرفتند که زنانی که شوهر شایسته ای گیرشان نیامده به قول حضرت حافظ " آنیت" ندارند و گرنه داشتن "مو" و " میان" خیلی در این قضیه دخیل نیست.حالا این آنیت چیه والله اعلم. همه این صحبتها بدون آنکه کمکی برای ما باشد بیشتر نمکی بود بر زخمهایمان. این خانم ها خرشان از پل گذشته و روبوتی به اسم شوهر دراختیارشان بود ولی ما هنوز مجبور بودیم شبها به تنهایی سطل آشغال را تا شوت زباله حمل کنیم. تیر خلاص را فخری کلک که لیسانس حسابداری داشته و در امور مالی شرکت مشغول به کار بود، زد. به گفته فخری، شوهر نخستین >ATMصوتی جهان است. کافی است در مقابلش بایستی و بگوئی : دوستت دارم عزیزم و یا مزخرفاتی در همین حد. آن وقت است که هر چقدر پول و طلا و .... خواستی می توانی از این پردازنده دریافت کنی( اصطلاحاً به این جور کارها در فرهنگ فارسی شوهر داری می گویند) . این فقط یکی از معجزات نگهداری شوهر در منزل است.

به سی و هشت سالگی که نزدیک شدیم ، یک روز ، زری با عجله آمد پیشم و گفت : من بالاخره راه شوهر یابی را پیدا کردم. راستش من هم اندکی خوشحال شدم و پرسیدم چطوری ؟ گفت خیلی ساده است می رویم کلاس سفره آرائی و بعد فوت و فن شوهر یابی را یاد می گیریم. چند ثانیه زل زدم به چشمان زری نهار. زری حتماً زده بود به سرش. سفره آرائی چه ربطی به شوهر یابی دارد. ما گورمان نبود تا کفن داشته باشیم. زری که مرا مشتاق دید با اندکی تاخیر مثل معلمی که دارد برای شاگرد خنگی توضیح میدهد مقابلم نشست و گفت : ببین ! اسمش غلط انداز است. یارو که نمی تواند درروزنامه آگهی بدهد : کلاس شوهر یابی. باید عنوانی مردم پسند داشته باشد. گفتم : آهان فهیمدم مثل همان داستان " گوسفند زنده : تحویل در محل" زری با خوشحالی گفت : آره بابا زدی به هدف. یارو مدتها به جای گوسفند با شماره تلفنی که در روزنامه ها اعلام کرده بود هر ژیلائی را دم در هر ویلائی که مشتری می خواست تحویل میداد.

رفتیم کلاس سفره آرائی. یعنی چاره ای نداشتیم. 40 هزار تومان برای یک سخنرانی 60 دقیقه ای. وارد جلسه که شدیم خدا روز بد ندهد، عین پارکینگ اتوبوس های اسقاطی شرکت واحد در جوادیه هر مدل میخواستی دختر ترشیده و تاکسی برگشت، بود. جالب اینکه همه با کلی فیس و افاده نشسته بودند. همگی هم می گفتند حیف شده که خواستگارهایی را که داشتند و پاشنه در را از جا کنده بودند، با بی مهری از خود رانده و الان فقط برای تنوع اینجا آمده اند. کاش برگزار کننده ها به شرکت کنندگان می گفتند که قبل از آمدن دوش کاملی گرفته و از هر نوع آرایشی خودداری کنند. برخی از فاصله های دوری دراین گرما آمده ، سرمه و ماتیک و انواع کرم هایی با >uvهای مختلف درروی پوست صورتی که نای نگهداشتن هیچ ماده ای را بر روی خود نداشت راه افتاده بودند و بیشتر مجلس بالماسکه بود تا کلاس سفره آرائی.

جالبترین سوژه جلسه، خود استادبود. دقایق اولی که دیدم اصلاً باورم نشد ، خانمی که داشت سخنرانی میکرد ، وجود خارجی داشته باشد. به نظر میرسید که حاصل کارهای تمرینی دانش آموز دبیرستانی با فتو شاپ باشد. سر و تنه و پاهایش هیچ تناسبی با هم نداشت. تصور اینکه آن پاهای سوزنی بتوانند هیکل به آن بزرگی را تحمل کنند ، برایم سخت بود. ولی انصافاً از تجهیزات مدرنی برای سخنرانی استفاده میکرد. با ظرافت لپ تاپش را باز و پاور پوینتی را تحت عنوان " شوهر یابی تضمینی" ران کرد. به قول ایشان شوهر یابی مثل هر شکاری در عالم وحش مبتنی بر اصول زیر است:

اصل صفر : با همه دوست باش ولی به کسی اعتماد نکن.

اصل اول : شکاری را که مطالعات اولیه امکان موفقیت را زیر 51 درصد ارزیابی می کند، تعقیب نکن.

اصل دوم : با آرامش به شکار نزدیک شو

اصل سوم : دام بگذار و منتظر باش

اصل چهارم : بهترین شکار آن است که خود صید فکر کند شکارچی است و از دامی که در آن افتاده بی خبرباشد. این آخری را پر بی راه نمی گفت. همه مردهایی که زن گرفته اند فکر می کنند که آنها بودند که زن دلخواهشان را انتخاب کرده اند. در حقیقت موضوع برعکس است. آنها اول توسط خانمشان انتخاب شده اند. خانم طی تائری اجازه داده که دل شوهرش خوش باشد که ابتکار عمل را در ازدواج در دست داشته است.

اصل پنجم: دنبال شکاری باش که بعد از صید بتوانی حفظش کنی و گرنه خستگی به تنت خواهد ماند. برای تمرین بیشتر می توانید ، فیلم های راز بقاء در خصوص عادت های شکار یوزپلنگ را ببینید. همه اصول بالا از شکار این جانور زیبا و زرنگ و باهوش اقتباس شده است.

خانم مدرس با معذرت خواهی های مکرر که باید در جلسه سفره آرائی دیگری شرکت کند درست بعد از 45 دقیقه موضوع را جمع بندی نموده و بست و از حضار خواست که به اندازه 15 دقیقه می توانند سئوالاتشان را بپرسند.چند تا از ترشیده ها سئوالات چرت و پرتی پرسیدند که نشان میداد هیچ چیز از گفته های استاد درک نکرده اند.به خودم جرات دادم و از استاد محترم پرسیدم : ببخشید سرکار خانم ! خودتان ازدواج فرموده اید. ناراحت شد و قاطعانه گفت : نه !. همهمه ای درگرفت. استاد پر رو تر از این حرفها بود . برای ساکت کردن کلاس گفت : اغلب مربیان بزرگ فوتبال ، بازیکنان بزرگی نبوده اند. خیلی عصبانی شدم. داد زدم : بله آنها بازیکنان بزرگی نبوده اند ولی به هر حال بازی کرده اند. تو حتی توپ جمع کن هم نبوده ای!! تو اصلاً توپ را از نزدیک دیده ای ؟ شرط میبندم که هیچگاه دستت به توپ نخورده باشد! خیلی عصبانی شد. جلسه به هم خورد.

بعد از آن کلاس بود که روزهای سخت من و زری شروع شد. اولش دردهایی را در ناحیه شکم و زانوهایم احساس کردم که بعداً سردرد های دردناک هم به آنها اضافه شد. به دکتررفتم. اخبار بدی برایم داشت. یائسه شده و از دوران شیرین جوانی دور می شدم.بیو کلاکم >Bio Clock مختل و سینک ژانراتورم >Synch Generatorاز کار افتاده بود. دکتر حالیم کرد که اگرشوهر کرده بودم به احتمال زیاد این عارضه دیر تر به سراغم می آمد. به زری گفتم خبر بدی است. چقدر دیر جنبیدیم. ما هر دو از خواص درمانی و داروئی شوهر بی خبر بودیم و گرنه زود تر اقدام میکردیم .زری نشست و محاسبه کرد که سر سال چقدر از محل خرید نوار بهداشتی پس انداز خواهیم داشت. مثل آنهایی که ترک سیگار می کنند می توانیم پولی را که جمع کردیم پسته بخریم.ولی گرفتاری بزرگتری در انتظارم بود. استخوان دردهایم شروع شد. دکتر می گفت اسکلتت دارد کوچک می شود. فشاری بر مفاصلت خواهد آمد. علاج قطعی ندارد. می توان با ورزش و تغذیه خوب با آن مدارا کرد.

راستش چهل سالم که شد دیگر از همه چیز دست شستم. تسلیم سرنوشت شدم. حتی زری را هم کم می دیدم. دچار روزمرگی شده بودم. بیشتر سریال های تلویزیونی را تماشا میکردم. با وجود آنکه از اولش هم مشخص بود که سرانجام قهرمان سریال با دختر مورد علاقه اش ازدواج خواهد کرد با اینحال می نشستم و تا آخر میدیدم .از دوستان قدیم دیگر کسی سراغ مرا نمی گرفت. مرا دیگر به هیچ مجلسی دعوت نمی کردند. یک روز صبح تصمیم گرفتم بروم پارک برای پیاده روی. گله ای از خانم های خانه دار را دیدم که کفشهای کتانی پوشیده و مشغول نرمشند. به آرامی نزدیک شدم. لبخند زدم. چند تائی تحویلم گرفتند. بلافاصله سین جیم شروع شد. چند تا بچه داری؟ گفتم : من هنوز ازدواج نکرده ام. یکی از زنها که چشمانی مثل قورباغه و قدی کوتاه داشت با پوزخند گفت : انگار با خانم دیگری هم خانه هستی ؟ یادم افتاد که زری بارها به منزل ما رفت و آمد کرده . گفتم آره آن خانم همکار و دوستم است. زنیکه دریده نه گذاشت و نه برداشت و گفت : چرا با دوستت نمی آیی پیاده روی ؟! و بعد خنده چندش آوری کرد که چند نفری همراهیش کردند. یکی که موهایش را رنگ زده بود ، به دیگران توضیح داد که در آمریکا خیلی از زنها با هم ازدواج می کنند ، مثل زن و شوهر! حالا در ایران هم دارد مد میشود. همه زنان با شنیدن این حرفها هم آهنگ با هم داد زدند : وآآآ !! نگذاشتند تا توضیح دهم که بابا در خانه ماندن بی بی از بی چادری است. بعد از این صحبتها انگار جن دیده باشند ، ترسیدند و یک جورهایی قالم گذاشتند. از دور دیدم که مرا با انگشت به هم نشان داده و در گوشی چیزهایی می گویند و نخودی می خندند.از آخرین تلاش برای شوهریابی که به شکل شرکت در کلاس سفره آرائی صورت گرفت تا دریافت حکم بازنشستگی دیگر اتفاق مهمی در زندگیم نیفتاد.

بعد از بازنشستگی مشکلات تنهائیم تشدید شدند.تازه فهمیدم که رفتن به شرکت چه موهبتی بوده است. در جریان آخرین حرف های درگوشی و شایعات قرار گرفته و هر از چند گاهی با دوستان قدیمی برای خرید از میادین شهرداری از شرکت جیم می شدیم. خنده که نه ! ولی بعضی وقتها پوزخندی بر لبم نقش می زد. زری نهار همچنان پایدار و مصمم هر روز نهار کامل می آورد. در واقع وی مدیریت زمان خوبی داشت. همه بعد از ظهر خود را تا موقع خوابیدن صرف خرید و آماده ساختن نهار فردایش می کرد. به نظر من که کاری ابلهانه بود ولی برای زری سرگرمی خوبی محسوب می شد.

چند هفته ای از بازنشستگی ام نگذشته بود که آگهی جلسه ماهانه ساختمان را در ورودی دیدم. من در مجتمع ده واحدی زندگی می کنم. مدیر مجتمع که از طرف ساکنان انتخاب می شود ، هر ماه جلسه ای تشکیل داده و درباره موضوعاتی واقعاً کسل کننده و خمیازه آور بحث می کند. تمیز کرده راه پله ها و پارکینگ. خرابی قفل در انباری ها و برف روبی و پرداخت حق شارژ را با همه بحث میکند. من چون هر ماه شارژ را مرتب پرداخت میکردم، نیازی برای شرکت نمیدیدم ولی الان از زور کسالت ، تصمیم گرفتم بروم جلسه.

از سرایدار شنیده بودم که مدیر فعلی ساختمان آقای احسان معیری است که در آپارتمان پنجم زندگی میکند و جلسه آنجا تشکیل خواهد شد.سرساعت مقرر وارد شدم. از نه همسایه ای که باید می آمدند و با آقای معیری می شدیم ده تا، نیم ساعت بعد از جلسه هم 6 نفر بیشتر نیامدند. احسان معیری خیلی نرم و شیرین جواب سلامم را داد و لی در مورد اینکه این اولین شرکت من در اینگونه جلسات است، اصلاً چیزی نگفت. انگار من همیشه حی و حاضر بودم. من تنها زن شرکت کننده در نشست بودم. خیلی زود متوجه شدم که احسان مجرد است. هنوز از کنجکاوی زنانه آنقدر در وجودم مانده بود که به دستهایش دقیق شده و دنبال حلقه بگردم. فقط در انگشت کوچکه دست چپ انگشتری عقیق با بدنه ای نقره ای و نگینی زرد کهربائی داشت.حدس میزدم که در حدود 35 تا 38 و یاشاید هم 40 ساله باشد. حرکاتش آرام و صدایی گوش نواز و مطمئن داشت. آنقدر شمرده صحبت می کرد که فکر میکردم همین الان تارهای صوتیش را اگر خوب دقت کنم خواهم شمرد. کتی مشکی با پیراهنی سفید به تن داشت. لباسهایش تمیز و اطو کشیده بودند. ریشی پر و کاملاً مشکی بر صورتی سفید و براق جا خوش کرده بود.موهای ریشش در قسمت چانه و زیر گلو پر ولی به تدریج که به گونه هایش نزدیک میشد مثل درختان جنگلی که در نزدیکی قله ها تنک اند، کمتر و کمتر شده و سرانجام در جلگه های زیر چشم کاملاً از بین می رفتند. با خودم فکر کردم که چرا قبلاً به جلسات نمی آمدم. یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم. بعد از یک ساعت جلسه کسل کننده که اصلاً نفهمیدم چگونه گذشت ، حضار برای ترک منزل احسان آماده شدند. خیلی دلم می خواست موضوعی را بهانه کرده و اندکی با احسان صحبت کنم ولی اصلاً سوژه ای به ذهنم نرسید. یک آن دیدم که همه رفته اند و من زل زده ام به احسان معیری. این احسان بود که از من می پرسید : امری داشتید؟ نه یعنی آره داشتم.برای نظافت راه پله ها ! چیزی نداشتم بگویم. یعنی می خواستم بگویم : برف و باران داخل حیاط ! احسان هاج و اج نگاهم میکرد. یادم آمد که اصلاً ازبرف و باران فعلاً خبری نیست. خواستم به نوعی قضیه را جمع و جور کنم. میدونید من بازنشسته ام. خیلی ها می گویند که به قیافه من نمی آید که بازنشسته شده باشم . آخه من سن زیادی ندارم. میدونید حقوقم بد نیست. احسان از تعجب با دهان باز به من نگاه میکرد.رفتارم واقعاً افتضاح بود. خواستم اوضاع را روبراه کنم. یاد جوکی قدیمی افتادم ، فکر کردم که اگر احسان را بخندانم اصرار خواهد کرد که بازهم برایش لطیفه بگویم. همه زور خودم را زدم و سرانجام دندانها کلید شده ام از هم باز شد و این گونه گوهر افشانی کردم : همشهری ما تصمیم گرفت برود دزدی بانک . دفترچه پس اندازش را برداشت و رفت بانک. هفت تیر را گذاشت شقیقه کارمند و با عصبانیت گفت : هر چی داری بگذار حساب من !! برای اینکه احسان را وادار به خندیدن کنم خودم شروع کردم به قاه قاه خندیدن. احسان جوری نگاهم میکرد که مرغ پخته ای زبان باز کرده و حرافی می کند. گند زدم. با خداحافظی مختصری از خانه احسان بیرون آمدم. اصلاً نفهمیدم که کی به آپارتمانم رسیدم از پله ها آمدم و یا از سانسور استفاده کردم؟ نمیدانم.

در روزهای بعد فهمیدم که مستاجر است و منزل مال خودش نیست و صد البته حدس من درست است و احسان فعلاً مجرداست. یعنی فیت من. برای اولین بار در عمرم احساس میکردم که عاشق شده ام. راستش خیلی دلم میخواست گریه کنم. نمیدانم چرا از آب و غذا افتادم. میلی به هیچ چیز نداشتم. چشمانم را می بستم و احسان را میدیدم. همه آهنگهایی را که بلد بودم همین جوری دکلمه میکردم. بعد از سالها دوباره رفتم سراغ قوطی سیگارم. نمیدانم این احساسی که داشتم را چگونه توضیح بدهم.در همه ادبیات و فرهنگ ما این مردان بودند که عاشق زنان می شدند ولی در مورد من کاملاً بر عکس بود. انگار همه احساسات من بر خلاف رسومات جامعه است.حالاچطوری به احسان بگویم عاشقشم. خواستم مثل فیلم های سینمائی رمانتیک برایش نامه بنویسم و آن را با اشگ های چشمام بشویم ولی دیدم اگراحسان آن نامه را به بقیه نشان دهد؟ می خندند.

چند شبانه روز نخوابیدم. آنقدر بیدار می ماندم تا آمد و رفت وی را از این بالا ببینم. از سرایدار همه چیز را در باره احسان پرسیدم.احسان ورزشکار است و به باشگاه میرود. در یک اداره دولتی هم تکنسین برق است. اتومبیل کوچکی هم دارد. سرایدار در پایان توضیحاتش ازم پرسید : انشاء الله امر خیره؟ میخواهد با بستگان شما وصلت کند ؟ چه شانسی دارم من؟ حتی سرایدار هم فکر می کند ازدواج من و احسان قابل تصور نیست!

خیلی به مغزم فشار آوردم که این موضوع را با کسی مطرح کرده و راهنمائی بگیرم. سرانجام به یاد زری نهار افتادم. درسته که عقلش کار نمی کند ولی آمدنش اینجا شاید باعث بشود بعد از روزها من هم غذایی خورده و قوتی بگیرم.زری اولش طاقچه بالا می گذاشت و راضی نبود به دیدن من بیاد ولی وقتی مختصری از موضوع را گفتم به آمدن رضایت داد. طبق معمول نزدیک ظهر با بند و بساط نهارش آمد. این کارش به نفع من تمام شد. واقعاً خوردن دستپخت زری حرف نداشت . بعد از نهار اندکی به خود آمدم. موضوع را از سیر تا پیاز برای زری توضیح دادم. زری یک آن عقل اندکش را به کارانداخت و گفت در جلسه بعدی ساختمان با من می آید تا به نحوی مخ احسان را به کار بگیریم و مفری برای جلسات ملاقات بعدی بگذاریم. اصلاً قرار گذاشتیم از این در وارد بشویم که مثلاً من ( یعنی گلی ) میخواهد خانه اش را بفروشد و از اینجا برود. بهتر است منتظر عکس العمل وی باشیم تا ببینیم مثلاً چقدر به بودن من در این ساختمان اهمیت میدهد. در مورد خصوصیات و لباس و خلاصه هر چی از احسان میدانستم همه و همه را به زری گفتم. زری با بی میلی قول داد که در موعد مقرر بیاید پیش من تا برویم جلسه و باقی قضایا.

تا جلسه بعدی برام هزار سال گذشت. الان می فهمم که عشاق چی می کشند. اگر منهم به موقع عاشق شده بودم الان وضعیت بهتری داشتم. بالاخره زری نزدیک ظهر آمد. البته با قابلمه و تجهیزات نهار که برای من بد نشد. کم کم داشتم به فلسفه زری نهار در اهمیت خوردن سر ظهر ایمان می آوردم. فکر میکنم برای همه عشاق خوب است که روزی حد اقل یک وعده غذای خوب بخورند. نکته ای که در مورد وضعیت زری برایم عجیب بود، تغییر لباس و آرایشش بود. زری را من همیشه با مانتو دیده بودم ولی آن روز چادر مشگی و مقنعه و خلاصه شده بود عین تصاویر کارتون های دانمارکی. آنقدر خنگ بودم که اصلاً این نکته را مهم ندانسته و حتی به صورت شوخی هم مطرح نکردم. سرانجام ساعت جلسه که اوایل شب بود رسید و من که دل تو دلم نبود چنان خودم را آماده کردم که انگار میخواهم بروم کاخ باکینگهام دیدار ملکه انگلیس.

طبق معمول ورود ما دو تا به جلسه، توجه کسی را جلب نکرد و بازهم همان صحبتهای دهن دره آور و کسالت بار راجع به نظافت راه پله ها و بوی بد دستشوئی آقای رضائی و خانم صابری که داد همسایه ها را به آسمان رسانده بود. . نمیدانم چقدر طول کشید تا فهمیدم که همه رفته اند و من و زری و احسان مانده ایم. با احتیاط نزدیک شدیم. بدون هیچ مقدمه ای باز خراب کردم و رفتم سراصل موضوع. میدونید آقای معیری ، من زن تنهایی هستم. بازنشسته ام. در آمد بدی ندارم. احسان با دهان باز به من نگاه میکرد. گیج شده بود که من چطور می توانم این همه سخنان بی ربط و چرند را دنبال هم ریسه کنم. زود متوجه شدم. بعله ! داشتم می گفتم، دیگه می خواهم آپارتمانم را بفروشم و بروم. حیرت زده نگاهش کردم. عکس العملش برایم خیلی مهم بود. دلم میخواست ناراحت شده و بگوید: نه نرو. کجا ؟ ولی در کمال تعجب اصلاً ککش نگزید. بعد از اندکی تامل و بازی مدبرانه ای با تسبیح اش رو به من کرد و گفت : فعلاً بازار مسکن راکد است. بفروشید ضرر می کنید. خیلی دمق شدم. سوژه ای را که اینهمه بر رویش سرمایه گذاری کرده بودم. سوخت و باد هوا شد. من را باش که فکر میکردم الان باید تحولات بازار مسکن را از زمان حضرت آدم تا عصر شاه شهید مرور کرده و نتیجه نهایی را هم به دو جلسه آینده موکول کنیم. نشد که نشد.

زری هم زل زده بود به دستهای احسان. انگار نه انگار تا حالا آدم ندیده. در مقابل نگاه پرسشگر احسان که یالا بروید بیرون و خداحافظ ، زری جیز جیگر گرفته بعد از آنکه ثانیه هایی به ناخن های احسان و لکه هایی کوچکی که با میکروسکوپ های الکترونیکی هم قابل مشاهده نبودند، زل زد، رو به آقای معیری کرد و گفت : جناب معیری بدن شما کمبود ویتامین ای و آ دارد. من فکر میکنم ........ همچنان که مشغول صحبت بود دستش رفت داخل کیف و با شیشه مربائی که داخل پلاستیک خوش رنگی پیچیده شده بود بیرون آمد. میدونی جناب ! این مربای گل محمدی است. خودم پختم. من معمولاً تو کیفم همیشه ازاینها دارم ( مثل سگ دروغ می گفت. برای خر کردن احسان از قبل گذاشته بود تو کیفش). با اخلاقی که از احسان داشتم، انتظار میرفت که مودبانه هدیه زری را رد کرده و بابت آن سپاسگذاری کند. ولی طبق معمول حدسم اشتباه بود. احسان با کمال میل آن راپذیرفت. یکساعت بعد از آن به توضیحات دقیق و مبسوط زری از انواع گلهای محمدی و اینکه این گلها را مادرش از اراک خریده و خشک کرده و براش فرستاده گذشت. عین آدم های کری بودم که فقط باز و بسته شدن دهان زری و تبسم ملایم احسان را می دیدم. داشتیم خداحافظی میکردیم که دیدم زری دارد با احسان در مورد آوردن چند شیشه مربای دیگر و ترشی بامیه و لیته و خلال پرتقال و پوست پسته، صحبت میکند. خوب میدانستم که زری هیچکدام از اینهایی را که ادعا میکند ، نمی تواند خودش درست کند ولی دیگر کار از کار گذشته بود. من، بازنده به دنیا آمده ام. زری موفق شده بود که احسان را خر کند. همین.

چرا خودم به فکرم نرسید که برای جلب یک پسر مجرد آنهم حدود چهل ساله ، وارد شدن از راه شکم ، منطقی ترین روش است. مادر بزرگم میگفت که مرکز ثقل مردان در طول زندگی از نوک انگشتان پا تا به سرشان در حال حرکت است. پسر بچه که هستند اگر زیر پایشان را قلقلک مدم

بدهی خوششان می آید و بعد ها سر زانو و ........ تا برسی حدود چهل سال به شکم و همین جوری در سنین پیری میرسند به فعالیتهای مغزی و اشعار مولوی و عطار و صائب تبریزی و سرانجام ......فاتحه . بدبختی من این است که نمی توانم همه آن معلومات تئوریکی را که در خصوص مردان دارم ، عملی کنم. عین آنهایی که عقاید چپ دارند. هر شب تا صبح در بحث های محفلی هزاران بار حکومت ها را سرنگون می کنند ولی صبح ها تازه متوجه می شوند که : نقطه ، سرخط. بعضی وقتها فکر می کنم که من حتی تئوریسین خوبی هم نیستم. اصل اول شوهر یابی را که سر کلاس سفره آرائی یاد گرفته بودم ، زود فراموش کردم. نباید به زری نهار اعتماد میکردم. اصل صفر، پاک از یادم رفته بود.

بعضی وقتها آمدن و رفتن زری را به آپارتمان احسان میدیدم. چند هفته بعد زنگ زد. اصلاً حال صحبت نداشتم. داشت مقدمه می چید تا برود سر موضوع اصلی. حوصله اش را نداشتم. خلاصه اینکه عقد رسمی تا چند روز دیگر بر گزار می شود و اینکه جشنی در کار نخواهد بود و می خواهند بروند مسافرت و ماه عسل و قرار است بعد از ازدوج احسان اسباب کشی کند به آپارتمان زری و .......... .......

وقتی صحبتهایش تمام شد ، چند بار گفت الو الو صدایم را می شنوی؟ فقط یک کلمه گفتم : خیلی ....ای( عنوان یکی از اولین مشاغل تاریخ را که معمولاً خانم ها متصدی آن هستند، برایش تکرار کرده و گوشی را گذاشتم).

بعد از آن ، اوضاع از بد به بدتر تبدیل شد.دیگر هیچ جا دیده نمی شوم. منظور اینه که اصلاً کسی مرا نمی بیند. صبح ها وقتی برای پیاده روی به پارک میروم، پیرمرد های بازنشسته که ردیف جا خوش کرده اند، تا مرا می بینند ، با آرنج به پهلوی هم زده و در حالی که در گوشی صحبت می کنند، می خندند.

برخی اوقات وقتی در پارک ساعتها می نشینم یاد حرفهای معلم شیمی دبیرستانمان می افتم. می گفت تیزاب سلطانی که به انگلیسی >Royal Water و لاتین >AQUA REGIA می گویند. همه فلزات نجیب از جمله طلا را در خود حل می کند. با خودم فکر می کنم، شاید زری نهار هم زیاد مقصر نباشد، نیاز های جنسی و عاطفی مثل تیزاب سلطانی آنقدر قوی هستند که می توانند همه دوستی ها را در خود حل کنند ، حتی رفاقت چندین ساله من و زری را. من، عین کاتالیزور عمل کرده و احسان نجیب را گذاشتم در تیزاب زری حل شود. مفت چنگش. همین طوری که دارم تیزاب سلطانی را در ذهنم معنی میکنم ، هوای خنک پائیزی پوست صورتم را قلقلک میدهد. عده ای از بچه مدرسه ای های پسر مشغول فوتبالند. دروازه بان یکی از تیم ها مدتهاست پاهایش را به هم می مالد، انگار نیاز به دستشوئی دارد. از دیدنش می خندم. بازی اغلب در زمین حریف است. دروازه بان اندکی از زمین دور شده و درست روبروی من شلوارش را پائین کشیده و سرپا می شاشد. اصلاً به من توجهی ندارد.کاپیتان تیم، دروازه بان را می بیند و سرش داد می زند که بر گردد سر پستش. پسره کارش را نیمه تمام گذاشته و می دود. تازه چشمش به من می افتد. عین دیوانه ها با خودم حرف میزنم و می گویم: " تیزاب سلطانی همه چیز را در خود حل می کند ، حتی فلزات نجیب را". پسره فقط تکان خوردن لبهایم را می بیند و از آن دور فکر می کند که دارم به خاطر شاشیدن جلو رویم فحشش میدهم ، با تمام قدرت داد میزند : هر چی گفتی خودتی. خر خودتی . دیوانه ، عوضی . آهسته از روی نیمکت بلند شده و راه می افتم. پیرمردهای بازنشسته بازهم جمعند، منتها این بار هیچ توجهی به من نمی کنند. تیم مقابل یک گل میزند.پسره زیپ شلوارش را هم زمان با دماغش بالا می کشد. تا رسیدن به خانه ، به تیزاب سلطانی فکر می کنم سه مولکول اسید کلریدریک CLHو یک مولکول اسید نیتریکNO3H که همه فلزات نجیب را در خود حل می کند. سه انگشت دست راستم را معادل سه ملکول اسید کلردریک و انگشت وسطی دست چپم را نشانگر اسید نیتریک در هوا تکان می دهم. زنی که از مقابلم می آید وقتی دستهایم را می بیند ، سرش را رو به آسمان بلند و برای شفای دیوانه ای دعا می کند. وارد خواربارفروشی میشوم تا شیر بگیرم. فروشنده بدون آنکه سرش را بلند کرده ومرا ببیند با بی میلی می گوید : برش دار ، همانجاست داخل سبد. در همان حال دختر جوانی وارد می شود که عطر ملایمی زده و با صدای نازکی می گوید : محمود آقا ! شیر آمده ؟ یارو دست پاچه شده و از پشت دخل بیرون آمده و کیسه نایلکسی برداشته با لبخندی به عرض تمام صورتش به سمت دختره میرود. بله .......... که شیر آمده . چند تا می خواهی. راستی امتحانت چی شد؟ انگار لاغر شدی ؟ رژیم میگیری ؟ پول شیر را روی پیشخوان پرت کرده و از مغازه خارج می شوم تا بقیه صحبتهایشان را نشنوم.

حالا دیگه توقعاتم خیلی کم شده ، دنبال شوهری میگردم که حداقل شرایط را داشته باشد: رختخوابش را خیس نکند، راه توالت را بلد بوده و حتماً چراغ را قبل از ورود به دستشوئی روشن کند ، دگمه های کتش را بالاو پائین نبندد، بعد از خروج از دستشویی زیپ شلوارش را تا بالا، بکشد ، اصرار نکند که فیلم دزدان دریائی کارائیب را قبل از انقلاب دیده ، بتواند بدون عینک مرا تشخیص داده و از هر خانمی در خیابان دستمال کاغذی نخواهد و اینکه آنقدر آلزایمرش پیشرفته نباشد که هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شود به من بگوید : تو دیگه کی هستی؟> شلوارش را بدون تکیه به دیوار بپوشد، کلید خانه را جا نگذارد، کتری را بی آب روی گاز رها نکند و ترجیحاً رانندگی بلد باشد. راستش زمستان کسل کننده و شب یلدای تهران درراه است. بدن هر مردی حدود 80 وات حرارت دارد. منظورم اینه که در زمستانها وجودشان در خانه به دلیل احتمال قطع گاز، از کیسه آبگرم با صرفه تر است، البته اگر فقط حرارت داده و دود نکنند. داشتن شوهری با مشخصات بالا ، روزگارم را اندکی قابل تحمل تر ، خواهد ساخت. می توانیم شب های طولانی زمستان با هم برای استقبال از مسافری موهوم به فرودگاه رفته و درکافی شاپ ، نسکافه و کیک بخوریم و بعد ساعتها در مورد گرانی صورتحساب نق بزنیم. به خانه که برسیم ، شوهرم شاکی شود که چائی که در فرودگاه خوردیم بد طعم بود و تازه مجبوربشوم توضیح دهم آن که خوردیم نسکافه بود نه چائی. صورتحساب کافی شاپ را که بخواهم بیرون بریزم دستگیرم شود که آنچه خوردیم ، کاپوچینو بود نه نسکافه. هر شب به هم شب خیر گفته و همزمان عین عروسک های سخنگو به همدیگر نگاه کرده و بگویئم : فردا روز سختی در پیش داریم و هر روز تا ظهر بخوابیم.

شما کسی را با معیار هائی که عرض کردم می شناسید؟ لطفاً اطلاع دهید.


Share/Save/Bookmark

Recently by cyrous moradiCommentsDate
به صندوق رای ایمان آوریم
3
Nov 04, 2012
چه باید کرد؟
9
Oct 02, 2012
سازش تاریخی
2
Sep 03, 2012
more from cyrous moradi
 
Jaleho

Graet story again, thanks!

by Jaleho on

What a talented writer you are Mr. Moradi! This is simply delicious:

 حرکاتش آرام و صدایی گوش نواز و مطمئن داشت. آنقدر شمرده صحبت می کرد که فکر میکردم همین الان تارهای صوتیش را اگر خوب دقت کنم خواهم شمرد. کتی مشکی با پیراهنی سفید به تن داشت. لباسهایش تمیز و اطو کشیده بودند. ریشی پر و کاملاً مشکی بر صورتی سفید و براق جا خوش کرده بود.موهای ریشش در قسمت چانه و زیر گلو پر ولی به تدریج که به گونه هایش نزدیک میشد مثل درختان جنگلی که در نزدیکی قله ها تنک اند، کمتر و کمتر شده و سرانجام در جلگه های زیر چشم کاملاً از بین می رفتند.


siminkhanum

i enjoyed your story

by siminkhanum on

 

Talking about changing names, reminded me of a short story:

"یه احمدی بود اینجاش یه غدد داشت، همه به اش میگفتن احمد غددی ! ناراحت شد رفت غددش را عمل کرد، بعد از اون همه به اش می گفتن احمد بی غدد!"