پارسال چند بار اعضاء سایت دور هم جمع شدند ودر پروژه های نویسندگی متعددی شرکت کردند. تجربهء موفقیت آمیزی بود و باعث شور و هیجان خاصی شده بود. یک طرح که یک سالی راجع به انجام آن با چند نفر همفکری کردیم، طرح نوشتن یک قصه درون بخش نظرات بلاگ بود. گرفتاری های شخصی و جمعی دست به دست هم دادند و "مدتی این مثنوی تاخیر شد!" حال که مجددا فرصتی به دست آمده، می خواهم شما را به یک پروژهء قصه نویسی گروهی جدید، این بار به زبان فارسی، دعوت کنم.
پروژه به این صورت است که من 140 کلمه از یک قصه را به زبان فارسی در کامنت اول می نویسم. نفر بعد باید 140 کلمه به این قصه اضافه کند و همینطور نفر بعد. راستش را بگویم نمیدانم آخرش چه می شود. آیا به اندازهء کافی از این ایده استقبال می شود؟ آیا افراد زیادی شرکت خواهند کرد؟ کی و چطور این قصه تمام خواهد شد؟ آیا قصهء جالبی از آب در خواهد آمد؟ نمی دانم، اما فکر می کنم به آزمایشش می ارزد.
در صورتی که تمایل به شرکت در این پروژه دارید، بخش خود را که دقیقا 140 کلمه باشد، به صورت یک کامنت بنویسید. اگر جملهء شما در مرز 140 کلمه هنوز کامل نشده بود، آن را همانطور ناتمام رها کنید و ادامهء جمله را به نفر بعدی واگذار کنید. هر کاربر می تواند هر چند بار می خواهد شرکت کند، اما نه به صورت متوالی، یعنی این که بعد از نوشتن 140 کلمه، باید اول شخص دیگری 140 کلمهء دیگر بنویسد تاشما بتوانید 140 کلمهء دیگر بنویسید.
برای شرکت در این پروژه، به توانمندی در نویسندگی نیاز خاصی نیست. هر کس که دلش بخواهد می تواند شرکت کند. فقط خواهشمند است داستان را به دقت دنبال کنید و از تغییرات ناگهانی جهت داستان حتی المقدور خودداری کنید. دقت کنید که جزییات قصه از قلم نیفتند واز حذف افرادی که پیش از قسمت شما معرفی شده اند خودداری کنید تا تداوم قصه حفظ شود.
به امید دیدار!
تصویر بلاگ از دوست هنرمند، شراب سرخ یا همان رد واین عزیز!
Recently by Nazy Kaviani | Comments | Date |
---|---|---|
Baroun | 3 | Nov 22, 2012 |
Dark & Cold | - | Sep 14, 2012 |
Talking Walls | 3 | Sep 07, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
apologize for couple mis
by Gharib on Thu Aug 19, 2010 06:56 PM PDTapologize for couple mis spelling.... ghazaam daasht misookht...
in the last paragraph, meant "by" not "buy" and "theme" not "them".
I agree with Divaneh. If
by Gharib on Thu Aug 19, 2010 06:53 PM PDTI agree with Divaneh. If you look at the chain of the contributions, you can see that is has become a game of push and pull. Those who keep trying to push the story onto a track and those who sometimes pull it completely off track... ( which is part of what has kept this interesting so far), but perhaps it is time to do it a bit different now.
IF the overwhelming reason for Manoochehr in coming back was to find Mahtaab, then now that we all have had a chance to get personal imagination and creativity out of our system, we can concentrate on the main reason so the story can follow a consistant path.
At this point what helps is for Nazi khaanoom, to direct us, buy giving the major them of the story and also randomly pick one of the contributors to start going.... then we all can help bring the story to an end....
Story or game
by divaneh on Thu Aug 19, 2010 01:29 PM PDTI also think that it is a great story so far but I enjoyed the game that is played even more than the story. It can clearly be seen that different contributors have different plans in mind and whilst the team tries to develop a coherent story, personal preferences steer the story into different directions that are not always intended or even expected by some others. Reading through the story, different tastes for action, romance and mystery are obvious. Missing the storyline and contrasting the earlier facts (of which I am also guilty) has also created very interesting challenges, whilst has also been a source of good deal of laughter for me.
I am not sure if knowing the storyline would change this to a pure literary exercise instead of a psychological experiment. Not that I think it was designed to be a psycho analysis of IC contributors.
با معذرت از دخ
Hoshang TargolThu Aug 19, 2010 12:53 PM PDT
دعوت به داستان نویسی گروهی
Red WineThu Aug 19, 2010 11:14 AM PDT
Nazy jan :
1. We need an editor to see how is going our story, i mean an professional editor :=) .
2.What is the name of this story ?
3.Is a story,novel ?!
And also i need ideas for making a good poster about this story,i am waiting for your ideas.
Thank you .
Invitation to confer!
by Nazy Kaviani on Thu Aug 19, 2010 11:19 AM PDTThanks MPD Jan! Here's my request for input before moving forward:
Dear writers and readers:
This looks really good! We have a good story and it has been developing nicely when defining Manouchehr, his life, his motives, and his dilemma. I think we now need to start pulling this story together and work our way toward ending it.
I think we still need to do a few more things before this story can end satisfactorily.
1. We need to decide about Mahtab. Will she be explored further in the story? Will we get to see her and understand her, or will she just be defined through Manouchehr's thoughts and actions, the way she has been so far?
2. We need to help Manouchehr get the box out from under the tree. We need to overcome a guard dog, the caretaker couple, and the couple who live in the main house in order to do this.
3. We need to decide whether we will reunite Manouchehr, Mahtab, and Bijan.
4. We need to help Manouchehr get out of Iran with the money, if such a thing is possible!
O.K. Please take a few minutes to share your thoughts if you can and we will resume writing the rest of the story and finish it based on what we hear.
Thanks for what has been another really fun project you guys! In the middle of all the craziness in this world, this baagh has been a wonderful refuge for me this week!
Once all the pieces are written, we will edit the completed text and make the language and tenses consistent to make the story seamless and solid. But that's another step for later. Let's tighten the story for now. Thanks again!
Thank you Hoshang jan,
by Multiple Personality Disorder on Thu Aug 19, 2010 11:07 AM PDTNow we need everyone's help to wrap up the rest of the story.
Nazy jan, how about a little bit of help to develope Mahtab's character, or let us know what we should do next.
Sorry to mess up the flow, how's this ?
by Hoshang Targol on Thu Aug 19, 2010 10:55 AM PDTحتی دیگر آن خود ارضایی ها..دردی از او دوا نمیکردند و ... بعضی موقع ها یاد فرخ و بقیه دوستهای دبیرستانی ش میافتد، ساعت ها گروهی قدم زدن در خیابانها و کوچه پس کوچه های تهران بدون یک کلام به هم گفتن ، یا اون شعر خوانی های که با هم داشتند. هیچ وقت اون شعر" نیما" را که فرخ براشون میخوند از یادش نمیرفت: ======================================== = میتراود مهتاب/ میدرخشد شب تاب/ نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک/ غم این خفته چند/ خواب در چشم ترم میشکند/ ============================== ================
این غربت اجباری تخمی و محو تدریجی تمامی خاطرات و وابستگی های عاطفی، حسی ، یواش یواش داشت کارشو
به جاهای باریک میکشوند.
از بقیه پناهجویان هم چندان دل خوشی نداشت ،اکثریت شان سرشون به کار خودشون بود و بس . چند تا " سیاسی" مثلا چپ هم بودند که منوچهر را بیشتر یاد بچه آخوندا مینداختند، منتهی با "داس و چکش" بجای قرآن. برخی اوقات که حسابی پکر میشد آرام با خود این مصرع را تکرار میکرد : "نه در غربت دلم شاد و نه جایی در وطن دارم ."
Dear Hoshang Targol
by Multiple Personality Disorder on Thu Aug 19, 2010 10:25 AM PDTPlease add about another 40 words to your story comment to make it 140 words total. Thx,
حتی دیگر آن خود
Hoshang TargolThu Aug 19, 2010 08:46 AM PDT
...
by Red Wine on Thu Aug 19, 2010 07:46 AM PDTخودش را پاک باخته ..انگاری بی روح مانده بود و فقط آن تصورات سطحی اندک احساسی به منوچهر میداد که شاید آن هم تنها یک ریشه یی از بیماری سکسوال سیکوپاتی بود ! بیشتر دلش میخواست تنها باشد،لذت آن همه خود ارضاییها باعث مسخ قدرت فکریش شده بودند،بیشتر وقتها قادر به تشخیص واقعیت از دنیای خیالی را نداشت،حتی چند بار نیمه عریان..در ساعتهای مختلف به خیابان رفته بود و باعث مشکل در محل زندگیش شده بود.
همین باعث شد کنترل خودش را از دست بدهد،مهتاب و عشقش. بد جوری خط موازی زندگی منوچهر را منحنی ساخته بودند،شاید این پسر هیچ وقت تصور این مسائل را نمیکرد و عشق را هیچ گاه آنقدر ملکوتی در خود نمیدید!
دیگر خودش را در خانه حبس کرده بود و حتی دیگر آن خود ارضایی ها..دردی از او دوا نمیکردند و ...
MPD, you ARE brilliant!
by Azarin Sadegh on Wed Aug 18, 2010 11:37 PM PDTI'm still laughing! You are the best...
روزنهٔ امیدی میدید...
Multiple Personality DisorderWed Aug 18, 2010 10:55 PM PDT
.
ولی منوچهر همیشه اینطور به زندگی امیدوار نبود. اون موقع که تازه فرار کرده بود، تک و تنها، در اوج جوانی و نیروی بی انتهای جنسی اش در غربت اسیر شده بود. اون اوائل از شستنِ دستهایش خود داری میکرد، شاید مبادا رایحهء گران بهای مهتاب با صابونی بی بها شسته شه. تا هشت ماه بعد هنوز بوی مهتاب را زیر ناخنهایش استشمام میکرد. نیمه شبها از خواب میپرید و خود را عریان میکرد. دستهایش را بر روی ملافهء خُنکِ تختش میکشید و تصور میکرد پوست مهتاب را لمس میکنه. در تاریکی اتاق صورتِ مهتاب را روی دیوار میدید و بعد از اونکه مدتی به چشمهای او خیره میشد لبهایش را میبوسید. چشمهایش را میبست و تخیل مییکرد با او همبستر شده. مهتاب را در آغوش میکشید، پستانهایش را نوازش میکرد و نوک آنها را با دهانش مک میزد. خودش را روی او میکشید و به او، به خودش، عشق میورزید. شیون میکشد و در اوج تجسمِ جنسی به قلهء ارضاء میرسید.
همه میگفتند او دیوانه شده...
در صدد این بود
GharibWed Aug 18, 2010 09:43 PM PDT
در صدد این بود که دینی رو که به داییش حس میکرد ادا کنه. بی شک محتویات اون صندوقچه میتونست بخش بزرگی از مشکل دایی رو حل کنه.
منوچهر هم چنان به دنبال فرصتی مناسب بود.
مش حیدر، راستی جریان این زن و شوهر که اینجا رو اجاره کردن چیه. اینا رو از کجا پیدا کردید؟ چکارن؟
بابام جان اینارو یکی از دوستهای پدر خدا بیامرزت که دید اون دنبال کسی میگرده بهش معرفی کرد. از قرار معلوم اینا سالها تو خارج بودن. وضعشون انگاری بد نیست، سالی چند ماه میرن خارج، چون هنوز مثل اینکه اونجا کسب و کاری دارن. کاراشون رو سرو سامون میدن، یه گشتی میزنن، دو باره برمیگردن اینجا. تازگی هام مثل اینکه دارن تو محمود آباد یه ویلا میسازن. معلوم نیست چقدر دیگه اینجا باشن. چند روز پیش ازشون شنیدم که انگر دوباره دارن میرن فرنگ.
منوچهر به بقیه گفتگو اشتیاق پیدا کرده بود. کم کم داشت روزنهٔ امیدی میدید.
عجب... نگفتن کی میرن؟
........
by divaneh on Wed Aug 18, 2010 04:50 PM PDTولی لا اقل توی ترکیه جانش در امان بود. آن هشت ماه اقامت در ترکیه اولین باری بود که منوچهر برای چنان مدت طولانی از خانواده و مهتاب دور شده بود و نمی توانست بفهمد که چرا بعد از ماه سوم نامه هایش به مهتاب بی جواب مانده بود. یعنی به همین زودی فراموش کرد؟ یعنی مادرش راست می گفت که گذاشته و رفته و خبری از او ندارند. نه، مهتابی که او می شناخت همانقدر او را دوست داشت که او مهتاب را.
بعد از هشت ماه دایی جان نصراله که سالها بود در دانمارک اقامت داشت کارش را درست کرد و منوچهر وارد دانمارک شد. توی تمام این سالها دایی جان بود که هوایش را داشت. که فرشته نجاتش بود و نمی گذاشت اندکی مشکلات مالی دیگر دانشجویان را تجربه کند. که مونسش بود و جای خالی پدر را پر کرده بود. و حال بعد از آن معاملات اشتباه ملکی، همه چیز دایی و حتی خانه ای که در آن نشسته بود در خطر از دست رفتن بود. بانک تهدید کرده بود که خانه را مصادره خواهد کرد و دست دایی جان از همه جا کوتاه شده بود. حالا منوچهر ..
...
by Red Wine on Wed Aug 18, 2010 07:26 AM PDTترکیه،پدر منوچهر هیچ وقت اهل سیاست و ریاست نبود،با آنکه جّد اندر جّد در امر سیاست.. خُوش پیشِه بودند،پدرش آدم رُک و پوست کنده یی بود که تنها به امورات مِلک و املاکش میاندیشید و بس ،به اینجور کارها اصلا دخالتی نداشت،وقتی که ماموران به سراغ پسرش آمده بودند،سعی کرده بود که آنان را با حقِ حساب و اندکی شیرینی و چای ساکت کند تا بلکه منوچهر را راحت گُذراند اما اینجور نشد.
تازه گرفتاریهای منوچهر آغاز شده بود،زندگی در خارج از کشور به این سادگیها نبود،به خصوص برای منوچهر که هیچ وقت تجربه یی خاّص در این زمینه نداشت،در آن سالها ایرانیهای تَبعیدی در ترکیه زندگی خوبی نداشتند،به خصوص آنهایی که مُهرِ سیاسی بَر پیشانی داشتند،به هیچ کس نمیشد اعتماد کرد و پدر منوچهر دورادور از این مسائل با خبر بود ولی..
...
by Nazy Kaviani on Wed Aug 18, 2010 08:47 PM PDT...و از همهء اعدام ها دچار خشم جنون آمیزی شده بود. طپانچهء سعادت خان را از داخل چمدان پدرش کش رفت و مترصد فرصتی شد تا انتقام دوستشو بگیره و بالاخره آیت الله را کشته بود و فرار کرده بود. در باغ، طپانچه و سکه ها را همراه با نامه ای که در آن به جنایت اعتراف کرده بود در صندوقچه ای گذاشت و زیر آن درخت خاکشان کرد. می خواست مطمئن باشه که اگر روزی دستگیر شد، کسی برای مشارکت در جرم سراغ مهتاب نره، برای همین هم در نامه نوشته بود که این قتل را به تنهایی انجام داده. بالاخره چند روز بعد سراغ منوچهرهم آمدند و بردنش بازجویی، اما بعدا معلوم شد که تنها دلیل مراجعه شون این بوده که یکی بهشون گفته بود فرخ با منوچهر دوستی قدیمی داشته. وقتی مطمئن شدند منوچهر اصلا چیزی از سازمان نمیدونه، ولش کردند. بابای منوچهر هم تا از اوین آمد بیرون از مرز ردش کرد و فرستادش...
در بهار سال 1367،
Multiple Personality DisorderWed Aug 18, 2010 08:47 PM PDT
در بهار سال 1367، شبی دوست کتابخوان منوچهر، فرخ نیک آیین، سرآسیمه به دیدن او آمد. تمام دوستان فرخ را دستگیر کرده بودند و می دانست که در پی او هم بودند. بسته ای را به منوچهر داد و به او گفت مال سازمان اش است و از او خواهش کرد آن را برای او نگه دارد تا به زودی، وقتی آبها از آسیاب افتادند برگردد و آن را ببرد. وقتی فرخ رفت، منوچهر بسته را باز کرد و برق آن همه سکهء طلا چشمانش را خیره کرد. منوچهر فرخ را دیگر ندید. چند هفته بعد از طریق یک همکلاسی قدیمی دیگر فهمید که فرخ همراه با صدها نفر دیگر با حکم آیت الله انتظاری در زندان کشته شده بود.
منوچهرکه فقط 20 سالش بود، بدلیل از دست دادن دوست بچگی اش...
Breaking the rule...
by Gharib on Tue Aug 17, 2010 10:44 PM PDTSorry Nazi khaanoom. I went over 141 this time......
اینکه چطور
GharibTue Aug 17, 2010 10:39 PM PDT
اینکه چطور به اون صندوقچه دست پیدا کنه خیلی فکر کرده بود. باید اول فکری به حال ساکنان باغ میکرد. کندن زمین و در آوردن صندوقچه کار آسونی نبود. این کار یه دقیقه دو دقیقه نبود. برای اینکه صندوقچه رو بیاره بیرون احتیاج به یکی دو ساعتی داشت. با رفت و آمدای تو باغ باید دنبال فرصت مناسبی میگشت. باید میدید اون زن و مرد غریبه چه موقع از خونه میرن بیرون. مش حیدر و زنشو میتونست به یه بهونه بفرسته بیرون باغ، ولی زمان رو باید با نبود اون زن و مرد هماهنگ میکرد. همهٔ اینا به یکی دو روزی برنامه ریزی احتیاج داشت...
ولی حالا بودن سگ درست همونجا که صندوق بود ، قوز بالا قوز شده بود. یاد سگای تو خارج منوچهرو به خنده انداخت. چی میشد اگه این سگه هم تربیت شده بود. بهش میگفتی بشین مینشست، میگفتی برو میرفت، میگفتی بمون میموند، میگفتی ساکت شو میشد...
تنها وقتی که اون سگ اونجا نبود، موقع شب بود که مش حیدر میبردش و میبستش دم در باغ تا صبح....
و حال منوچهر
divanehTue Aug 17, 2010 06:37 PM PDT
و حال منوچهر برگشته بود، اما به چی؟ یک عشق از دست رفته؟ عشقی که ثمره اش کودکی بود که حتی یک بار پدرش را ندیده بود؟
منوچهر با خودش فکر کرد که شاید آمدنش اصلاَ اشتباه بوده. شاید نباید که این کار را قبول می کرد. یک بار زندگی مهتاب را ویران کرده بود و حال دوباره این جا بود که آن را از نو ویران کند. حال که همه چیز داشت آرام می شد و زندگی روال عادی اش را از سر می گرفت.
بعد یادش افتاد به کاری که او را دوباره به آن خانه کشانده بود. منوچهر از همان کودکی هیچگاه کار را با احساسات قاطی نکرده بود. نگاهی به طرف درخت توت انداخت و این بار متوجه شد که لانۀ سگ را درست زیر درخت توت ساخته اند. درست بالای همانجایی که صندوقچه چال بود. و آن سگ سیاه گنده که به پسر عموی بسکرویلی اش گفته بود زکی داشت صاف صاف او را نگاه می کرد.
...
by Ari Siletz on Tue Aug 17, 2010 02:24 PM PDTکه هر بار سایه درختان در پرتو ماه روی دیوار اتاق خوابش هیولا
میشدند به اتاق مادر بزرگش میدوید و زیر پتو به او میچسبید. ولی اینبار
دیگر هیولا سایه درخت نبود. سؤ قصد بود، تعقیب بود، فرار بود، دستگیری
بود، زندان بود، اعدام بود. منوچهر در حالت نیمه خواب اسم مهتاب را آورد.
"اینجام منوچهر، بخواب." منوچر نفسش عمیق تر شد و و سرش بر بالش سنگین تر
فرو رفت. مهتاب به آرامی بلند شد که لباسهای پراکنده شده منوچهر را از روی
فرش جمع کند. دسته کلیدی از شلورش بیرون افتاد. متوجه شد که یکی از
کلیدها سوئیچ یک ماشین جیپ بود. منوچر جیپ نمیروند. کنجکاو کیف پول او را
باز کرد. عکس روی تصدیق رانندگی منوچر بود ولی به اسم "مرتضی." تصدیق
جعلی بود. چرا منوچهر به او دروغ گفته بود که سر خود عمل میکند و به
سازمانی بستگی ندارد؟
...
by Red Wine on Tue Aug 17, 2010 07:46 AM PDTاز دور صدای رعد و برق میامد،آنطرفتر منوچهر بود که به خواب رفته بود و مهتاب او را در آینه نقره یی تمام قدی جلوی تخت.. نظاره میکرد،حال رگبار اندکی از باران شروع به آمدن کرده بود و گاه گاهی نوری از رعدش به آینه انعکاسی دلهره انگیزی میداد و این مهتاب را میترسانید !
به فکر حرفهایی بود که منوچهر به وی زده بود و این باعث وحشتش بود و بدن نیمه عریانش را مور مور میکردین احساس سرما را در خیلی از شبها کرده بود و آخرش به گریه افتاده بود اما امشب دلیلی نداشت که غمباد گیرد،آنطرفتر منوچهر خوابیده بود...آرام آرام به طرفش خزید و خودش را در پشتش جا کرد و به ملایمت شروع به نوازش منوچهر کرد و اینطوری کم کم گرما بر سرمایی غمناک غلبه میکرد.با اینکار یاد کودکیش افتاد که هر..
...
by Ari Siletz on Tue Aug 17, 2010 12:23 AM PDT...با هم یکی شویم. آنشب با دستی که هنوز بوی باروت میداد گیس
بلند مهتاب را در چنگش پیچید و سر او را مثل یک قربانی به عقب کشید.
لحظهای ترس و تردید در صورت او دید ولی آهسته آهسته مهتاب چشمانش با
ترحم نرم شد و گفت، "منوچر تو قاتل نیستی. تو قهرمانی" منوچهر گیس مهتاب
را رها کرد و توبه کنان جلوی او به زانو افتاد. "کشتمش مهتاب، من خون رو
دستمه. خدا نمیبخشه." مهتاب هم که از عذاب معشوق به اشک افتاده بود گفت،
"بیا گناهانت را در بدن من خالی کن، هرچه داری. من بجای تو جوابگوی خدا
میشم." و اینطور شد که مهتاب جوابگوی گناهی شد که آنشب منوچهر درون او
خالی کرد. آنروز منوچهر یک جان گرفته بود، و آنشب مهتاب یک جان در رحم
خود پذیرفت.
با هم یکی شویم
Multiple Personality DisorderMon Aug 16, 2010 11:01 PM PDT
نه هیچ وقت نمیتوانست. چطور میشود بوسه های مهتاب را فراموش کرد؟ بوسه هائی که از او گرفته بود زیر همون درخت توتی که چند ساعت پیش از آن طپانچهء سعادت خان را با صندوقش خاک کرده بود. همون طپانچه ای که فقط چند ساعت بعد از همبستری با او باعث ترور آیت الله انتظاری شده بود. نه! چطور میشود چنین چیزهائی را فراموش کرد. اصلاً امکان نداره!
منوچهر چشمهایش را بست و خود را با رویای مهتاب همتاب کرد. او را به کنج خلوتی برد و دستهایش را دور کمر او حلقه کرد و بطرف خود کشید. مهتاب آهِ آرامی کشید و با لطافتی مخصوص خود لبانش را به گردن او گذاشت و آن را بوسید.
منوچهر به خود پیچید. فکر کرد، ای کاش همان لحظه توقف میکردم، ولی بعد لبخندی زد و بخود گفت چرا! ما که گناهی نکرده بودیم. عاشق بودیم و دلمان میخواست با هم یکی شویم.
همه چیزو از منوچهر مخفی نگه داشته بود...
GharibMon Aug 16, 2010 09:42 PM PDT
همون چیزی که منوچهر تو سالای دوری بهش بسیار فکر میکرد...مخفی بودن، مخفی نگاه داشتن افکارش، گذشته ش. اینکه نمیتونست با کسی حرف بزنه. اینکه چطور همه چیز در آنی از این رو به اون رو شد.
وقتی از ایران خأرج شد، برای مدت زیادی احساس بی هویتی میکرد. مثل خیلیهای دیگه نبود که با نقشه و حساب اوو کتاب خاکشونو ترک کردن... منوچهر، هچوقت به زندگی بیرون از اون خاکی که روح اوو روانش به اون آغشته بود، فکر نکرده بود. اما اوو به یکباره خودش رو در سرزمینی دید که با همهٔ زرق اوو برقش براش بیگانه بود.... یه تولد تازه ولی اجباری. حالا باید همه چیز رو دوباره شروع میکرد. باید دوباره یاد میگرفت چطور فکر کنه، چطور رابطه برقرار کنه، چطور ببینه، چطور احساس کنه، چطور فرامونش کنه... فراموش؟؟ نه این یکی از همه دشوار تر بود، چطور میتونش فراموش کنه...
بقیهء داستان
Multiple Personality DisorderMon Aug 16, 2010 09:10 PM PDT
معصومه، پیرزنِ بدبخت! بعضی وقتا هیچ کس و هیچ چیز یادش نمیآمد، ولی بعضی وقتای دیگه مثل این بود که مغزِ انشتاینی داره! همردیف اون شوهرِ پیرِ بیچارش، مش حیدر. او زمانی بذله گوی خاندان بود ولی به مرور زمان و مثلِ اغلبِ مردم ایران او حس طنز و شوخیگری را از دست داد و خیلی جدی شد، گاه و بیگاه بدونِ هیچ دلیلِ واضحی ناگهان از این حال به اون حال میشد، یا بی ربط شوخی میکرد یا بیش از حد جدی میشد.
از اینها که بگذریم، بی اطلاع از منوچهر، مهتاب وقتی منوچهر فرار کرد از او حامله بود، و بی خبر از اون یه پسر به اسمِ بیژن براشون به دنیا آورد. مادرِ منوچهر وقتی فهمید، همون موقع که مهتاب حامله بود، از ترس اینکه منوچهر برگرده ایران و اعدام بشه همه چیزو از منوچهر مخفی نگه داشته بود...
Don't despair!
by Nazy Kaviani on Mon Aug 16, 2010 06:30 PM PDTAzarin Jan, Red Wine Jan:
Please don't despair! I think we are doing just fine! We have had some hiccups, but I think everyone has done a very good job of trying to pull it all together.
You have to remember that we are "writing aloud!" We are each making our additions without too much foresight or control over the storyline. This is part of what makes this exercise crazy and exciting! I think once the story is finished, we will need a touch-up for continuity and general editing, so the end product might look more polished than this.
I think we should give the story a little bit more time to develop and settle.
One thing that might help would be not to add new characters for a while. Mahtab and Bijan are already in, so they can be introduced better. Manouchehr's doings in Europe since he left Iran have not been explored. The gun which is buried in the backyard might be explored, and it might be in a box with other documents which could enrich the story. The foreign couple who live in the main house might come back, no?
Anyhow, I am just saying that we should wait and keep at it, like we would when we sit behind our computers to write a story all by ourselves.
I think this is all great!
such a mess
by Azarin Sadegh on Mon Aug 16, 2010 06:15 PM PDTPoor Ari...I see how hard you're trying to pull the storyline toward something more interesting than this all telling and not showing at all....I think Nazy should step up!
Please help, Nazy joon!
On 2nd read I misread "Bijan" so oops! Carry on w/out me ;-)
by Anonymouse on Mon Aug 16, 2010 05:58 PM PDTEverything is sacred