دعوت به داستان نویسی گروهی


Share/Save/Bookmark

دعوت به  داستان نویسی گروهی
by Nazy Kaviani
20-Aug-2010
 

پارسال چند بار اعضاء سایت دور هم جمع شدند ودر پروژه های نویسندگی متعددی شرکت کردند. تجربهء موفقیت آمیزی بود و باعث شور و هیجان خاصی شده بود. یک طرح که یک سالی راجع به انجام آن با چند نفر همفکری کردیم، طرح نوشتن یک قصه درون بخش نظرات بلاگ بود. گرفتاری های شخصی و جمعی دست به دست هم دادند و "مدتی این مثنوی تاخیر شد!" حال که مجددا فرصتی به دست آمده، می خواهم شما را به یک پروژهء قصه نویسی گروهی جدید، این بار به زبان فارسی، دعوت کنم.
پروژه به این صورت است که من 140 کلمه از یک قصه را به زبان فارسی در کامنت اول می نویسم. نفر بعد باید 140 کلمه به این قصه اضافه کند و همینطور نفر بعد. راستش را بگویم نمیدانم آخرش چه می شود. آیا به اندازهء کافی از این ایده استقبال می شود؟ آیا افراد زیادی شرکت خواهند کرد؟ کی و چطور این قصه تمام خواهد شد؟ آیا قصهء جالبی از آب در خواهد آمد؟ نمی دانم، اما فکر می کنم به آزمایشش می ارزد.
در صورتی که تمایل به شرکت در این پروژه دارید، بخش خود را که دقیقا 140 کلمه باشد، به صورت یک کامنت بنویسید. اگر جملهء شما در مرز 140 کلمه هنوز کامل نشده بود، آن را همانطور ناتمام رها کنید و ادامهء جمله را به نفر بعدی واگذار کنید. هر کاربر می تواند هر چند بار می خواهد شرکت کند، اما نه به صورت متوالی، یعنی این که بعد از نوشتن 140 کلمه، باید اول شخص دیگری 140 کلمهء دیگر بنویسد تاشما بتوانید 140 کلمهء دیگر بنویسید.
برای شرکت در این پروژه، به توانمندی در نویسندگی نیاز خاصی نیست. هر کس که دلش بخواهد می تواند شرکت کند. فقط خواهشمند است داستان را به دقت دنبال کنید و از تغییرات ناگهانی جهت داستان حتی المقدور خودداری کنید. دقت کنید که جزییات قصه از قلم نیفتند واز حذف افرادی که پیش از قسمت شما معرفی شده اند خودداری کنید تا تداوم قصه حفظ شود.
به امید دیدار!

تصویر بلاگ از دوست هنرمند، شراب سرخ یا همان رد واین عزیز!


Share/Save/Bookmark

Recently by Nazy KavianiCommentsDate
Baroun
3
Nov 22, 2012
Dark & Cold
-
Sep 14, 2012
Talking Walls
3
Sep 07, 2012
more from Nazy Kaviani
 
divaneh

شراب قرمز عزیز

divaneh


ما هم ترک محبت دوستان نکرده ایم ولی اگر گاه گاهی سربسر آنها نگذاریم ممکن است که مردم فکر کنند که ما خدای ناکرده عاقل هستیم. ما هم مخلص شما هستیم و هم مخلص نگاره هایتان


Red Wine

...

by Red Wine on

در مرام مارفيقان نيست رسم ترك دوست


عهد با هركه بنديم جانمان در دست اوست


divaneh

این هم رای گیری شراب قرمز

divaneh


این شراب قرمز هم گویا صندوق رای گیری اش را از جمهوری اسلامی قرض کرده. همه به سه رای دادند، یک برنده شد

با تشکر از نازی و چند شخصیتی برای این پایان مناسب و آرزوی خوشبختی برای منوچهر و مهتاب و باقی قهرمانان این داستان


Nazy Kaviani

سیاه مشق مفید

Nazy Kaviani


دوستان بسیار عزیز:

با تشکر از حسن توجه و روحیهء همکاری یکایک شما. با اجازه این داستان را با همکاری ام.پی. دی. به پایان بردیم تا هم به سرو سامان برسد و هم مقدمهء برنامهء قصه نویسی مشترک بعدی را فراهم کنیم. بسیار درس گرفتم و از یکایک شما آموختم. توصیه ها و راهنمایی های شما را در پروژهء بعدی به کار می بندیم تا هم ابعاد قصه قابل اداره باشد و هم مشارکت آسان تر شود.

از یکایک شما و مخصوصا آنها که مرتب همکاری و مشارکت کردند ممنونم. از ردواین عزیز هم برای این کارهنری فوق العاده ممنونم. در اسرع وقت این قصه ویرایش می شود و آن را به صورت یک بلاگ جداگانه چاپ می کنیم و سراغ پروژهء بعدی خواهیم رفت. پروژهء بعدی به انگلیسی خواهد بود.

شاد باشید دوستان با معرفت و مهربان!


Nazy Kaviani

...باید از اینجا رفت...

Nazy Kaviani


منوچهر آهی کشید و گفت "جزو 100 نفر اول کنکور سراسری! آخه کجای دنیا اینطوره که نابغه های مملکت یا تو زندون باشن یا افسردگی بگیرن یا از مملکت فرار بکنن؟ حالا تا بحال کاری کرده؟ میدونه کدوم کشور میخواد بره؟ با این تصمیمی که گرفتم از سازمان جدا بشم، دیگه از اونها نمیتونم توقع کمک داشته باشم. هر کاری هست باید خودمون بکنیم. فکر کنم همهء اون طلاهارو باید خرج خارج شدن از مرز سه تاییمون بکنیم. فکر می کنی بیژن باهامون بیاد؟" مهتاب با تعجب گفت: "باهامون بیاد؟ تو اصلا در بارهء این تصمیم بزرگ از من چیزی پرسیده ای که حالا من و خودت را قاطی می کنی؟" منوچهر وا رفت. یک کمی فکر کرد و با سرعت تصمیم گرفت. دست مهتابو توی دستش گرفت و گفت: "حق با توئه. مهتاب، با من بیا. به من افتخار بده که باقی عمرمو پیش تو زندگی کنم."

 

"پایان"


Multiple Personality Disorder

...خشونت بجز خشونت عاقبتی نداره...

Multiple Personality Disorder


مهتاب گفت: "منوچهر، امیدوارم برای اینکه به بیژن این درسو بدی، دیر نشده باشه. بیژن جزو 100 نفر اول کنکور سراسری بود. متاسفانه ظرف سال گذشته، تمام دوست های صمیمیشو گرفتن. همه شون یا تو زندونن، یا از تحصیل محروم شدن. این بچه دچار افسردگی شدیدی شده و نسبت به محیط دورو برش به شدت دچار بدبینی شده. پارسال تمام فکر و ذکرش از یک طرف انتخابات و جنبش سبز بود، و از یک طرف دیگه فکر می کرد که وقتی درسش تمام بشه برای ادامهء تحصیل بره خارج. درس خصوصی می داد و از من هیچ پول توجیبی نمی گرفت. یه دوست دختر ناز و مهربون هم داشت که ولش کرد. اما از پارسال به تدریج حالش بدتر و بدتر شده. یکی از همکلاسی هاش ممکنه به اتهام محاربه اعدام بشه. یکی دیگه شون هم پناهنده شده فرانسه. خودش هم یه مدتیه هی تکرار میکنه باید از اینجا رفت..."


Nazy Kaviani

...خودت میدونی چقدر دوست داشتم...

Nazy Kaviani


داشتم..." منوچهر یکهو وا رفت. مثل این بود که دنیا رو رو سرش خراب کردن. "دوستم داشتی؟! منظورت چیه؟ یعنی دیگه دوستم نداری ؟" مهتاب به منوچهر گفت: "وایسا بذار جمله مو تموم کنم. اما قبل از اون خوبه من از تو بپرسم که منظورت چی بود که گفتی من تروریست نیستم؟ مگه نیامده بودی اینجا که یک عمل تروریستی انجام بدی؟ پس یه دفعه چت شد؟" منوچهر نفس عمیقی کشید و گفت: " آره، همونطور که قبلا یک سرنخی بهت داده بودم، سازمان بهم ماموریت داده بود که یه کاری بکنم، ولی از روزی که از مرز رد شدم تا به اینجا رسیدم، متوجه شدم که ایران اون چیزی که فکر می کردم دیگه نیست. من هم اون کسی که خودم فکر می کردم دیگه نیستم. من دنبال آرامشم. دنبال عشق. دنبال خانواده. میخوام تو رو دوباره بشناسم. میخوام پسرموبشناسم. می خوام بعد از اینهمه سال شبا با آرامش سرمو بذارم زمین. می خوام به پسرم یاد بدم که خشونت به جز خشونت عاقبتی نداره."


Multiple Personality Disorder

...تحویل صاحابش بده؟ ...

Multiple Personality Disorder


منوچهر از حرفهای مهتاب دلگیر نشد، و شاید دلگیری خودش را نشون نداد. با خودش فکر کرد که مهتاب حتما داره سعی می کنه گربه رو دم حجله بکشه. چون اونها مدتها بود که با هم ارتباطشون را دوباره برقرار کرده بودند و وقتی که برای اولین بار بعد از گذشت آن همه سال همدیگه رو دیدند، مهتاب خوب او را تحویل گرفته بود. منوچهر با لبخند گفت: "ببین عزیزم، دیگه اینقدر به من گیر نده. تو خوب میدونی من چقدر تو رو دوست دارم و الان کاملا میدونم که حق داشتم اینطور در مورد تو فکر کنم. تو با خردمندی محتویات صندوقچه را قایم کردی و از اون طریق جان و مال خیلی ها رو نجات دادی." مهتاب لبخندی زد و گفت: "توهم واقعا مرد خردمندی هستی، چون تشرهای شوخی منو به دل نگرفتی. خودت میدونی چقدر دوست ..."


Nazy Kaviani

منوچهر یه گوشه نشسته بود...

Nazy Kaviani


منوچهر یک گوشه نشسته بود و با خودش فکر می کرد. از یک طرف احساس ضعف عجیبی پس از خستگی روزها و اضطراب صندوقچهء کذا و کذا بهش دست داده بود. دلش می خواست یک 24 ساعتی بخوابه. اما میدونست که همچین زمانی برای خواب نداره. از طرف دیگه نسبت به مهتاب احساس بسیار عجیب و پیچیده ای پیدا کرده بود. از اینکه دیگه اون دختر رام سربراه مهربون نبود و باهاش بد حرف می زد بدش اومده بود. یعنی چه؟!!این هم شد خوش آمد گویی؟ خیلی توی ذوقش خورده بود. اما از طرف دیگه یکهو خیلی واسه مهتاب بیشتر از قبل احترام قائل بود، هم برای حضور ذهن و هوشش که رفته بود صندوقچه رو خالی کرده بود، و هم واسه امانتداری و صداقتش. آخه تو این دوره و زمونه کی دیده و شنیده که کسی پول بی زبونو ببره نگه داره و بعدش عینا بیاره تحویل صاحابش بده؟


Anonymouse

-

by Anonymouse on

- آینه احتیاج ندارم میدونم بالاخره بعد از ۳۰ سال دیگه موهام بیتلی نیست. خارج هم الان به راحتی‌ ویزا نمیدان و با خارجی‌‌ها هم بدن.

- نگران نباش من دیگه اینجا عادت کردم. هر جهنمی هست همینه که هست. خارج مال جووانها.

- والله واسه منهم فرق نمیکنه. کار و بر درست حسابی‌ که ندارم یا دانمارک یا ایران هر دوش یک کرباسن. از قدیم گفتن یا مرگ یا مصدق!

- ضرب مثل هم که بلد نیستی‌ بزنی‌.

- حالا بیژن چطوره؟

- خوبه بد نیست. هنوز بهش نگفتم باباش تویی

- نمی‌خوای بهش بگی‌؟

- تو می‌خوای؟

- نمیدونم والا تو فیلم‌ها این مشکلات خیلی‌ چمن در قیچی می‌شه. می‌خوای بگیم شرشو بکنیم بره؟

- شرشو بکنیم؟ مگه می‌خوای گوسفند سر بزنی‌؟ این بچه آدمه.

- به هر حال من که تکلیفم معلوم نیست. این بچه هم که تا حالا بابا نداشته، من هم که دیگه دیر اومدم. بذار تو این مملکت اسلامی شاید ندونه راحت تر باشه

Everything is sacred


Hoshang Targol

- خوبه خوبه، من

Hoshang Targol


- خوبه خوبه، من حال و حوصله داستان ندارم، اونم طولانیش. پاشو برو سر و صورت بشور اینجوری خوب نیست.

منوچهر بعد از چند دقیقه، خودشوجمع و جور کرد و رفت پیش مهتاب. اما این مهتاب دیگه  اون دختر خجل ۳۰ سال پیش نبود، از یک سو، برای منوچهر ،هنوز تنها عشق زندگیش بود و حاضر بود همه  چیز را فدای اون کنه  ، اما از طرف دیگراین  مهتاب خیلی پکر و مقداری طلب کار به نظرش میرسید .  یه بار دیگه هر دو در اتاق پر آیینه مهمانی تنها با هم بودند. منوچهر با اشتیاق یک پسر بچه نوجوان بسوی مهتاب حرکت کرد ، اما مهتاب نه تنها لبخندی بر لب نداشت بلکه سگرمه هاش گرفته وبگی نگی صورتش عبوس بود . " خوب حضرت آقا، بعد از این همه سال برگشتی که چی ؟ حتما انتظار هم داری که من همه چیزو  اینجا ول کنم و با تو بیام خارج ؟ که چی ؟ این همه سال دریغ از یه نامه ، یه پیغام نا قابل، ببینی مرده ام ، زنده ام. اصلا  تو فکر میکنی کی هستی ؟ یه نگاه تو اون آیینه به خودت بکن!


Anonymouse

هوشنگ خان شما ۱۴۰ لغت تو بنویس، باقیش با دیگران

Anonymouse


Everything is sacred


Hoshang Targol

گیر این قضیه کجاس ؟

Hoshang Targol


با عرض سلام و ادب به خدمت کل دوستان " داستان نویس" دوستان گیر این قضیه کجاس ؟ به نظر میاد مقداری رو هواست ! آیا فرایند نوشتن تموم شد ؟ یا ...؟ ( از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد ، این حقیر یک مونولوگ فمینیستی  دو-آتشه خشخاشی از زبان مهتاب برای منوچ  داشتم ، که همینطور زل زل داره نگام میکنه !) بد ک  نخواهد بود اگر این قضیه را به یک فرجام  آبرومندانه برسانیم !  خصوصا پس از تلاش و خلاقیت  "شراب" هنرمند مان ( شراب جان دستت درد نکنه ),   خانم کاویانی وبقیه دوستان  ، نظر شما چیست ؟ ======================================================================= زیدی از هموطن آذربایجانی پرسید:" آقا منظور شما چیست ؟" ، قارداش پاسخ داد :" ایله ده، من زورم چیه ؟ تو زورت چیه؟ " ( ایله ده، با پوزش از آذریان عزیز خودم ).

Mehrban

Dear Divaneh

by Mehrban on

I am in full agreement with your explanation :-).


Red Wine

...

by Red Wine on

سلامِ فراوانْ به خدمت دوستانِ عزیز ...

ماشا الله که چند نفر بیشتر نیستیم و این همه جریانْ به دنبال داریم،مرحبا که کارتانْ درست است.

فرامرز خان هم که اصلاً جواب نداد !

متأسفانه ماندا خانم،و مهربان جان و هوشنگ خان ایی میل کُنتاکت نداشتند و نَشد که با آنها در تماس باشیم.

جناب اَنُنیموس هم که دیر جواب داد (بعد از ۵ روز !) و در آخر از هیچ پوستری خوشَش نیامد ! بنده در آن چیزی که گفتید سر رشته یی ندارم،چه کنم که دهاتیَم و بچه شمیران.. عاشق هِمینگوی و ترومن کپوتی !

به هر حال این پوستر به مورد موفقت دیگر دوستان رسید و میفرستَمش برای نازی خانم تا آن را در بلاگ بگذارد :

//yfrog.com/mxstory3j

قصد داشتم که این پوستر را با اسم داستان به یک روی کتاب واقعی تبدیل کنم که متأسفانه هیچ کدام از دوستان با اسامی داستان موافقتی نشان ندادند (تجربه یی باشد برای بار دیگر که در ابتدا اسم داستان و نوع آن مشخص گردد و سپس به کار پرداخته شود.)

حیف که اسم داستان به این حال دَرامد . . . !

از تمام دوستانی که جواب دادند و خِیر و صَلاح کردند..کمال تشکر را داریم.

امیدواریم که دفعه بعدی..قضیه با جدّیت بیشتری مواجه گردد.

بنده  مرخص میشوم تا ۶ روز دیگر که اگر اَمری باشد..باز همدیگر را خواهیم دید.

امری..فرمایشی بود حتما با پست الکترونیکی‌ بنده تماس گیرید، والله به خدا زشت است که در این اوضاع و احوال کسی‌ هر روز پست خود را بازدید روزانه نکند !

موفق باشید و همیشه سبز که از بهترینید .


Hoshang Targol

استاد، شراب سرخ !

Hoshang Targol


با پوزش از عدم پاسخ سریع به پیشنهادات و پرسش های آن حضرت. راستش اینکه ، هر پوستر یا نامی برای داستان انتخاب بشود، مورد توافق این حقیر نیز خواهد بود. از قدیم گفته اند : " در فرایند داستان-نویسی گروهی ، زیاد مطه به خشخاش نزدن ، صفاش بیشتره !" (  نقل از حکیم "خود گویم و خود خندم")!!

Anonymouse

RW jaan I don't like any of the posters, sorry.

by Anonymouse on

They look like cover of supermarket romance paperbacks, not that this one isn't :-) but at least we don't have to confirm it!  What happened to the weeping willow incorporation?

Whatever others choose is fine with me.

Everything is sacred


Anonymouse

-

by Anonymouse on

- بابام جان هرچی‌ آشغال تو این بوده نم کشیده و پودر شده. ما که رفتیم یک چرت بیفتیم، معصومه اون شمد رو بیار برام با یک شربت سکنجبین.

...

- خوب منوچهر خان چه عجب از این طرفها؟ خارج خوش گذشت؟

- دست به دلم نزار مهتاب که حال و حوصله ندارم. تو از این صندوقچه چی‌ میدونی‌؟

- اه حال نداری؟ آخی، می‌خوای بادت بزنم؟ ۳۰ سال ما تو این مملکت بدبختی کشیدیم حال آقا گرفته شده.

- حق داری، اصلا من نمیدونم چی‌ باید بگم.

- حالا زیاد اه و ناله نکن. طلا جواهرات این صندوق پیش منه، پولش رو هم گذشتم سپرده ثابت بانک سپه. فردا بیا امانتی رو تحویل بگیر.

- مهتاب جون من نمیدونم چطور ازت تشکر کنم.  داستانش طولانیه.

- خوبه خوبه، من حال و حوصله داستان ندارم، اونم طولانیش. پاشو برو سر و صورت بشور اینجوری خوب نیست.

 

 Everything is sacred


divaneh

Dear Mehrban

by divaneh on

What can I say? Great minds think the same ;-)


Mehrban

Divaneh, this is so odd!

by Mehrban on

I was reading Red Wine's latest comment and thought Baazgasht would be my choice for the title, then I scrolled down and saw your suggestion.  Now that is strange if you ask me :-). 


Red Wine

پوستر و اسم داستان

Red Wine


خدمت دوستان عزیز سلام عرض می‌کنم ...

تا الان بعضی‌ از دوستان شرمنده کردند و جواب بنده را دادند،گزارش میدهم :

نازی خانم و آری جان و م پ د خان، این پوستر را دوست دارند : //yfrog.com/mxstory3j

مهوش خانم این یکی‌ را دوست دارد : //yfrog.com/ndstory2dj

آذرین جان خانم این یکی‌ را دوست دارد : //yfrog.com/ccstory1j

به بقیه نوشتم،متأسفانه دوستان کم لطفی‌ کردند و جواب ندادند هنوز.

برای اسم داستان باغ شیر افکن نمیدانم از کجا در آامد !!! اسم باغ،باغ سعادت خان است !

دوستان لطف کردند و این اسامی را برای من نوشتند :

زندگی‌، مرگ و دیگر هچ !

هزار و یک چرت

داستانی از ما , باغِ شیرافکن

گناه بی‌ تاوان

بعد از طوفان

در آغوش گذشته 

بنده تا فردا شب منتظر هستم،دوستان عزیز پست الترونیکی خودشان را کنترل کنند،پس برای چی‌‌ای میل دارید !؟

تا فردا شب ...

شراب قرمز ..

پاریس.

 

 

 


divaneh

........

by divaneh on

منوچهر نفهمید که کی علیمراد خان وارد باغ شده بود فقط متوجه شد که ناگهان همۀ سرها به طرف پشت سر او برگشت و مش حیدر به صدای بلند گفت: سلام جناب علیمراد خان.

زمانی که روبوسی و حال و احوال کوتاه علیمراد خان و منوچهر پایان گرفت، مش حیدر ماجرا را به سرعت برای علیمراد خان تعریف کرد. حال چند نفر از مردم زرنگ زمزمه می کردند که اگر امامزاده در آن خانه دفن شده، خانه را باید وقف امام رضا کرد. علیمراد خان گفت که داستان امامزاده شایعه ای بیش نبوده و دستور داد که صندوق را بیاورند بیرون و باز کنند.

حال منوچهر تسلیم سرنوشت محتومی شده بود که دیگر از آن گریزی نبود. صندوقچه را بیرون آوردند، قفل آن را شکستند و در آن زیر دست مش حیدر قژی کرد و باز شد. همه با تعجب به صندوقچه خالی خیره شدند و لبخند موذیانۀ مهتاب ..


divaneh

What I’ve learnt

by divaneh on

It was the first time that I participated in such a project and I assume that was probably the case for most if not all other contributors. This has been a great first attempt and in my view has served very well in revealing the areas in need of more attention, and hopefully resulting in more refined rules for the future projects.  Here are my suggestions:

- Contributions that contradict earlier facts should not be allowed and the author should remove or correct as needed, unless story can be saved without drastic and undesirable changes.

- Authors should be encouraged to develop the story in parallel threads to reduce disappointments with jumps in the storyline. For example if a contributor would like to explore the past, should feel free to do so without feeling obliged to continue with the last comment which may have been dealing with the current events.

- The length and end of the story should be decided by the moderator. Any contributor feeling frustrated with the undesirable contributions should be encouraged to leave and come back at a later stage, unless of course those contributions can be changed or removed.

- Whilst good humour could enrich the story, making a joke of the whole story should be avoided.

My special thanks go to Nazy for the fun and educational project which besides teaching me new tactics for developing a storylines; have been a valuable team work experience.

As everyone seems to wish to end this story, I next add my contribution towards ending the story.

And name of the sotry:  Baazgasht


Gharib

The second one.

by Gharib on

The second one.

 1-گناه بی‌ تاوان  ( assuming  Manoochehr will get away with everything...).

2- بعد از طوفان ( Assuming everything will turn ok with Monoochehr at the end). 3- در آغوش گذشته ( assuming he will find Mahtaab and they are back together).


Anahid Hojjati

?داستانی از ما , باغِ شیرافکن

Anahid Hojjati


Since one important characteristic of this story is that it is written by a group; how about calling it: 

داستانی از ما , باغِ شیرافکن

Also for myself, inorder to get better feel of story, i put all story lines which are under pages 4 and 3 of comments together and came up with what you see below. Please note that this is just initial parts of story.  Also I am not one of writers so I did this just for my benefit but I am sharing it since some others might find it useful. 

بعد از ظهر گرمی بود. پیراهن منوچهر به پشتش چسبیده بود و زیر بغلش یک لکهء عرق بزرگ در حال پیشروی در خشکی بود. موهایش ژولیده بود و ته ریش دو سه روزه اش قیافه اش را تکیده و کمی خشن تر از معمول کرده بود. ساک سفرش و دوربینش روی شونه اش سنگینی می کردند و آرزو داشت بتونه هرچه زودتر اونها رو بذاره زمین و نفس راحتی بکشه. صدای بچه هایی که در حال بازی و خندیدن بودند مثل خاطره ای دور، مثل فکری محال، مثل جایی که یک بار رفته بود و دیگر هرگز خیال یا امکان بازگشت به آنجا را نداشت، به نظرش می آمد. نمیدونست چند بار با خودش دعوا کرده بود که چرا این شغل رو پذیرفته بود. فقط می دونست که هربار با خودش خیلی کلنجار می رفت، چشمهای مهتاب جلوی چشمهاش میآمدند و یک احساس عجیبی‌ تمام بدنش را میلرزانید،مَهتاب..مهتاب ..جواب مهتاب را چی‌ بدم؟!

این را منوچهر به خودش میگفت.. قدرت فکر کردن بیشتر را نداشت،حتی سایه‌ها را هم مات میدید و او مبهوت از این توّهم ! خورشید هم رَحم نداشت،دلش در شور بود و غوغا اما بدن خسته‌اَش به دنبال یک لحظه استراحت..حَسرت دنیا را می‌کشید،دیگر به کناره‌های دیوار کاهگلی باغ رسیده بود،یک لحظه تَوقف کرد و آه بلندی کشید،کوچه خاکی آنجا خاطراتی از روز‌های خوش قدیم را برایش زنده میکرد،روز‌هایی‌ که هنوز حرفْ..حرفِ خانوم عمو جان بود و اهل باغ بدون اجازه ایشان هیچ عَملی‌ را صورت نمیدادند،یک خانوم عمو جان بود و یک باغِ سَعادت خان !

در دل منوچهر آشوبی برقرار شده بود و دائم صورت مهتاب به خاطرش میامد،گلویش خشک بود..راه طولانی و هوا اکنون بنظرش گرمتر از همیشه  می آمد.  منوچهر دیگر نایِ راه رفتن نداشت، ولی راه رفتن، گریختن، و مخفی شدن تنها چارهء فرار او از واقعیت زندگیش شده بود.  تنها دو روز پیش بود که با صدها دلهره خودش را مخفیانه از مرز گذرانده بود، و قبل از آن، فقط عدهء محدودی بودند که میدانستند او چه میکند.  مهتاب یکی از آنها بود.  او دوباره به مهتاب فکر کرد، و اینکه شاید جانِ او را هم با اعمالش به خطر انداخته بود.  دوباره نفسِ عمیقی کشید و اطرافش را برانداز کرد.  به دنبالِ آشنائی میگشت تا که شاید، حداقل به خاطر کمکهای بیدریق پدرش هم که شده بود، به او کمک کنند.  از دور چند پسر بچه به دنبالِ یک توپ پلاستیکی با هم رقابت میکردند و لگدهای شدیدشان به توپ گرد و خاک به هوا پرتاب میکرد .دق الباب ساییده شده در باغ به شکل
پنجه بود. شاید حافظه اشتباه میکرد که در کودکی کله شیری را به دق دق مینداخت تا خانوم عمو جان در را باز کند. شاید هم باغ را اشتباه گرفته
بود. توپ بچه هاهوایی شوت شد و به طرف او آمد. بچه‌ها در انتظار اینکه او توپ را برگرداند به او مینگریستند.  ولی‌ او توپ را برداشت و منتظر شد.
پسر بچه‌ای دوان دوان به سوی او آمد. آقا پسر اینجا باغ سعادت خانه؟ پسربچه خجالتی سرش را آره تکان داد، توپش را قاپید و به طرف دوستانش دوید.
منوچر زیر لب به خود گفت "خدا کنه طپانچه سعادت خان زیر همون درخت توت تو صندوقش خاک باشه.`همینکه در را به صدا در آورد صدای وق وق سگ‌ از آنطرف در بلند شد. پیش خودش فکر می کرد دیگه نمیتونم برگردم. چند دقیقه ای گذشت تا صدای پای یک نفر را توی باغ شنید. هرکی بود خیلی تند راه نمی رفت. صداشو وقتی شنید که داشت به سگه نهیب می زد که ساکت باشه، قبل از اینکه در باز بشه و قیافهء اون مرد رو ببینه، میدونست، پیر بود.

وقتی پاشنهء در سنگین و قدیمی باغ چرخید و با صدای جیرجیر باز شد، از پشت در قیافهء یک پیرمرد با شانه های افتاده و با صورتی پر ازچین و چروک ظاهر شد. مثل این بود که چشمهای پیرمرد تبدیل به دو علامت سئوال شده بودند. منوچهر مش حیدر را شناخت،اما اصلا آماده نبود که پیرمرد فریاد بزنه "منوچهر خان! شمایید؟" منوچهر منگ شده بود، نمیدونست چی بگه. مش حیدر حتما اونو با جوانی های پدربزرگش که هم نامش بود اشتباه گرفته بود،تا آمد حرفی‌ بزند، مش حیدر او را در آغوش گرفته و با صدایی بُغض آلود گفت:آقا جان..منوچهر خان،قربانِتان گردَم..خوش آمدید..پیرمرد عجب زوری داشت،این را منوچهر با خود فکر میکرد و اینجور که شُد مش حیدر سُرفه یی دلخراش کرد و با صدایی بلند فریاد زد،مَعصومه..معصومه جان..آقا آمده،منوچهر خان آمده..

مش حیدر در سنگین را بَست و منوچهر با لبخندی نَه از تَه دل به داخل باغ آمد...خَیر..هیچ چیزی عوض نشده است،این را منوچهر با خود گفت و رویَش را به طرف درخت توت کرد و از سرسبزی آن درخت..در حِیرت ماند.

از آن طرف صدای خِس خس دَمپایی زنانه می‌‌آمد ،معصومه خانم،همسر مش حیدر بود..تا منوچهر را دید،صورت پر چین و چروکَش شِکُفت و نالانْ گفت:منوچهر خان..شمایید؟پیش مَرگِتان ... جا بودی تنه لش...اینهمه سال من وبا  این توله سگها تنها گذشتی و رفتی...اخه  نا مسلمون مگه  من چه هیزم تری بتو فروخته بودم ... چرا منو ول  کرد ی و رفتی ! اخه خدا نیامرزیده،  مردیکه یه فلان فلان شده،  تو یک لحظه فکر نکر دی که من یک زن جوونم..هزاران  آرزو دارم... جوونیمو پایی تو هدر کردم ..من صد تا خواستگار داشتم ..دکتر ، مهندس ، پسر تیمسار ...ولی خر شدم و گول اون زبونتو خوردم...خدا بیا مرز ننه جون گفت : دختر جان گول این مار خوش خط و خال رو نخور ..ولی من احمق بودم و گوش به حرف هیچ کسی  ندادم...اینم آخرش ..خدا ذلیلت کنه...به حق پنج تن انشاءالله تو جهنم بسوزی ..منوچر حیرت زده رو به مش حیدر کرد. مش حیدر با ابرو به او اشاره کرد
که به رویت نیار. منوچهر هم سرش را به زیر انداخت و چیزی نگفت، ولی‌ حدس زد که قضیه چیست. معصومه خانم همانطور که بد و بیراه میگفت به طرف حوض راه افتاد. "میرم ماهی‌ بگیرم، سبزی پلو ماهی‌ درست کنم، آخه عید اومده." دور که شد مش حیدر آهی کشید و گفت "از وقتی‌ از زندان ولش کردن..." منوچهر گفت"آره شنیدم مش حیدر، ایکاش کاری از دستم بر میامد." مش حیدر گفت "شما هم که ماشالله شنیدیم کار خودت خراب تر از همه ماها بود. خدا رحم کرد جون سالم بدر بردی تونستی‌ فرار کنی‌. مهتاب خانم که نزدیک بود خودشو از غصّه بکشه." منوچر پرسید " مش حیدر میدونی‌ مهتاب کجاست؟" مش حیدر گفت "ندونی بهتره، اگه خدای ناکرده دوباره بگیرنت..." ... نترس مش حیدر من دیگه از زمین و زمان زدم. بگیرن نگیرن به جهنم کله پدر این دنیا و هرچی‌ زمین و زمانه. فرقش چیه زندان یا کنار دریا.

مش حیدر آهی کشید و گفت، مهتاب بعد از اون ماجرا‌ که شما بخاطر زنا با کلفت خونتون ۱۰۰ ضربه شلاق خوردین و گذشتین رفتین دانمارک، سفیر و سرگردون شد. یک مدت افتاد تو موسیقی زیر زمینی‌ بعد هم رفت مامأی بخونه که نشد یعنی‌ انقلاب فرهنگی‌ دوباره کردن و خلاصه درد سرت ندم ...

منوچهر با خونسردی گفت: هیچ فرقی نمیکنه مش حیدر که چی بر ما گذاشت.  مهم اینه که من دو باره برگشتم ایران.  تو آخرین کسی بودی که فکر میکردم باورت بشه که منو بخاطر زنا شلاق زدند.  من سی و هفت روز تو زندانِ انفرادی بودم.  چه شکنجه هائی که تحمل نکردم.  آخرش هم باباجون شایعه کرد که بخاطر زنا شلاقم زدن.  فکر میکرد اونطوری، یه طوری میتونه جونمو نجات بده.  فرارم داد، ولی نه بخاطرِ بی آبروئی.  بخاطر این بود که از طناب آویزان نشم.

مش حیدر: والله به پیر و به پیغمبر ما که از کارِ این حکومت چیزی سر در نمیاریم.  یه زمانی یه نماز و روزه ای داشتیم و یه شکر خدائی.  حالا، ای آخر عمری، باید هر روزِ خدا به این و اون جوابِ سئوال بدیم که اماممون کیه و رهبرمون کیه.

منوچهر:  مش حیدر شما یادت میاد من یه دوستی‌ داشتم که عینک ریزی میزد؟ جثهٔ کوچیکی داشت ولی‌ خیلی مخ بود.

حیدر: زیاد چیزی یادم نمیاد. شاید یه بار دیده بودمش. بعد از این همه سال، اینهمه غصه‌ها و گرفتاری‌های زندگی، دیگه حواسی برام نمونمده. منوچهر: سرش همیشه تو کتاب بود، و  بحث‌های فلسفی‌ و سیاسی. البته چند بار بیشتر خونه نیوردمش ولی‌ باهاش خیلی عیاق بودم. بیشتر وقتامو با اون میگزروندم. خونه اش تو جوادیه بود.  باباش مرده بود. با مادرش و دو تا خواهراش و یه داداش کوچیکش زندگی‌ میکرد.  بچه یه بزرگ خونه بود .مادرش صبحا تو یه خیاط خونه کار میکرد. بعد از ظهر هام میرفت کارای خونهٔ یکی‌ دو تا از پولدار‌های بالای شهر رو میکرد.  بیچاره خیلی‌ زحمت می‌کشید این بچه هارو سرو و سامون بده.  نمیخواست چون پدر نداران افسوس همه چیزو بخورن. "ولی آخه زندگی اون دوست من خیلی سخت تر و بی رحم تر از اونی بود که اون موقع می تونستم درکش کنم، منی که داشتم در ناز و نعمت زندگی میکردم."

منوچهر به چشم های نگران و مهربان مش حیدر نگاه کرد . فکر کرد که حضور ناگهانی اش در این شهر و دم در این باغ و حرفهایش احتمالا همگی باعث تعجب و به هم ریختن پیرمرد شده. فکر کرد، نکنه مش حیدر انقدر گیج بشه که نتونه اونو راهنمایی و محافظت کنه و راه رسیدن به مهتابو بهش نشون بده. تصمیم گرفت اول تلاش کنه که یک جای امن برای استراحت پیدا کنه تا بتونه افکارش را منظم کنه. از مش حیدر پرسید: "مش حیدر، شما هنوز توی همون خونهء ته باغ هستید؟" مش حیدر گفت: "بله." منوچهر گفت: "پس کی توی خونه های اصلی زندگی می کنه؟چه کسی‌ مواظب درختان آن طرف باغ است..یک دِلخوشیْ است و یک عزّت و آبرو که این درختان به باغ و به ما میدهند.» اینها رو منوچهر با صورتی‌ اندک بَرافروخته میگفت،دلش سوخته بود و انگاری مثل یک ۳ تار قدیمی‌ که به دست نا بَلد بی‌ اُفتد ،تنها دیگر صداهای ناهَنجار از خودش در میاورد !حقّ هم داشت،تک تک دانه‌های خاک آنجا و کاشیها و آجرهای آنجا..بوی مَهتاب را میداد !

مش حیدر ساکت شده بود،ترس بَرَش داشته بود که مبادا مثل پدر بزرگش شود.. سِکته کند و خونش به گردَنش افتد !آنگاه که صدای کلاغ‌ها آمد،هر دو به بیرون نگاه کردند و دیدند که غروب شده است.غروب دلگیری بود.. آقا آب گرم حاضر کنم دست و صورت صَفا دهید؟لباس خانه داریم،از لباسهای کمال به شما میدهم،این را مش حیدر زیر زبان گفت و بلند شد که برود.  راستی‌ بابام جان اون مسعود دوستتون هم سیاسی بود شلاقش زدن؟ تو محل میگفتن اون هم با کلفت شما زنا کرده بود.

منوچهر لبخندی زد و گفت نه اون واقعا زنا کرد و شلاق خورد. الان هم تو سوئد اوضأش چندان خوب نیست. چطور می‌توانست به این پیرمرد سردرگم بفهماند که اینروز‌ها عشق را هم زنا میخوانند. چه کلفت، چه معشوقه همردیف خود. چرا هرگاه پیکری بر پیکری می‌پیچد شلاق به پیکر‌ها مینهند. چرا مش حیدر منظورش را رک و راست نمیپرسید: منوچهر خان آیا شبهایی که میگن با مهتاب بسر بردی زنا میکردید؟ تا می‌توانست جواب بدهد که زنا نبود و فرقش این که صد ضربه شلاق هیچ، هزار ضربه هم اورا از یک بوسه بر لب مهتاب منصرف نمیکرد. بخودش گفت ولش کن پیرمرد را و به کارت برس. "مش حیدر گفتی‌ کی‌ تو خونه اصلی ‌زندگی‌ میکنه." مش حیدر، گفت "راستش بطور دائم هیچکس. این تابستون اجاره دادیم به یک زن و مرد فرنگی‌. نمیدونیم چکار می‌کنن. صبح زود می‌رن دیر وقت شب برمیگردن. کاری به کار کسی‌ هم ندارن." نمیدونم زن و شوهرند یا زنا میکنند."

باد در میان درختان خاطرات  منوچهر به برگ‌ها میچسبید و صدای سکوت پرندگان صبحگاهی قلب او را به تپش وادار میکرد. آفتاب رفته رفته از بالای سر منوچهر به سوی شب سقوط میکرد . خستگی‌ بر او سایه افکنده بود و تصاویر کودکیش به چشمهای سیاه مهتاب بدل میشد.  خواب آهسته آهسته او را میبلعید. "پس مهتاب کجاست؟"

رنگ از صورت مش حیدر پرید و اضطراب شادی نگاهش را دزدید. "شما باید خسته باشید. اول کمی‌ استراحت کنید." اشک در چشمان مش حیدر جمع شده بود.ساک منوچهر از شانه‌‌اش لغزید و به زمین افتاد ولی‌ او تمام نیرویش را از دست داده بود. "حالش خوبه؟ بلایی‌ که..." "نه آقا، حال مهتاب خانم خیلی‌ هم خوبه."

منوچهر دلش می‌خواست گلوی مرد پیر را بگیرد و فشار دهد بلکه کلمات سریعتر از گلویش بیرون میجهیدند. مش حیدر اشک چشمانش را روی صورتش پخش کرد. "شما باید بدونین که مهتاب خانم در این قضیه هیچ تقصیری نداشت." 

مش حیدر با من بازی نکن بگو مهتاب کجاست.  مش حیدر آرزو میکرد کاش امروز صبح همونطوری که نیت کرده بود رفته بود بی‌ بی‌ خاتونیه زیارت که حالا مجبور نبود اینجا صم بکم جلوی منوچر خان وایسه.  هر کاری میکرد صداش از گلوش بیرون نمیومد هر چی‌ فکر میکرد چجوری داستانرو برای منوچهر بگه راهی‌ جلوی پاشه نبود.  سر در گم از یه طرف دلش برای منوچهر کباب بود و از یک طرف می‌ترسید منوچر همونجا قلبش وایسه بعد هم خر بیار وباقالی بار کن.  با ترس و لرز گفت "منوچهر خان تو مسٔالت ازمهتاب گذشته. باید فکر دیگران را هم بکنی‌." منوچهر پرسید، "منظورت چیه مش
حیدر، کدوم دیگران."مش حیدر: خوب همش که عشق و عاشقی نیست، بالاخره کار به جاهای باریک میکشه."

منوچهر: مرد دیگه‌ای تو کاره؟ مش حیدر: مرد که چه عرض کنم. منوچر: مش حیدر این بی‌ غیرت کیه؟ بهت دروغ گفتن. مهتاب هرگز بمن خیانت نمیکنه.

مش حیدر: جوشی نشو منوچهر خان. خیانت تو کار نیست. شاید وخیم تر از اون بنظرت بیاد.منوچر: پس بمن بگو این نا‌ مرد کیه که با مهتاب بوده.
مش حیدر: همین بگم که مهتاب خیلی‌ دوستش داره. اسمشو گذاشته بیژن. و بیژن آقا ماشالله ماشالله  خیلی‌ شبیه خودته.

منوچر هاج و واج به مش حیدر خیره شده بود. بیژن؟ نکنه همون بیژن که با کلفتمون هم خوابید؟بله بابام جان این کلفت شما از اون هفت خط هاست!

میدونم یک ولد چموشیه که نگو.
منوچهر به یاد این سروده ی پیرایه یغمایی افتاد وگفت  رنگ لالاهای من بر بام ها فریاد شد  تاب هر گهواره ی بی تاب را گم کرده ام  جنگلم سوزان و می گردم میان شعله ها  سروهای سرکش و شاداب را گم کرده ام  رگ گشودند از سیاوش، آسمان شد تشت خون  بام آبی، جام عالمتاب را گم کرده ام  آسمان های شبم چتری برای عشق نیست  ماه را گم کرده ام، مهتاب را گم کرده ام  و سپس رو به آسمان کرد و گفت ....ای خدا، چی میشنوم؟

مش حیدر: آقا منوچهر، اونوقت که شمارو شبونه از ایران فراری دادن و معلوم بود که شما دیگه بر نمی گردین، اولش خانوم والده به مهتاب گفت که آزاده و میتونه بره. مهتاب نمی رفت. البته من نمیخوام پشت سر مرده حرف بزنم، خدا خانوم والدهء شما رو بیامرزه. اما همه میدونستن که از اولش هم هیچوقت با این عروس کوچولو سر سازش نداشت. واسه همین به مهتاب می گفت که شما دیگه بر نمی گردین. اما مهتاب نمیرفت. بعد از چند ماه معلوم شد حامله است و بچهء شما توی شکمشه. اونوقت خانوم والده خیلی خوشحال شد، اما به مهتاب گفت که هیچکس حق نداره به شما بگه که مهتاب حامله شده، نکنه شما هوایی بشین و به سرتون بزنه دوباره برگردین ایران. این بود که مهتاب رو فرستادن کرج توی اون باغ کوچیکه.

مش حیدر چی‌ میگی‌ باغ کوچیکه که مصادره بود بابا خدابیامرز هم هرچی‌ این در اون در زد نتونست آزادش کنه مگه اون باغو پسدادن؟

منوچر خان، باباتون بعد که شما غیبت زد رفت پهلو خود خلخالی گفت باغو بده می‌کنمش وقف امام رضا، اونم یه روز سر کیف بود گفت باشه خلاصه
میگن باغ وقفه ولی‌ چیزی که ما دیدیم اینکه مهتاب خانم یه مدتی‌ اونجاساکن بود.  باغ دیگه اون باقی‌ که شما می‌شناسی‌ نیست شده خرابه، ولی‌
خانوم مادر گفتن مهتاب خانوم باید آنجا باشه.  مهتاب هم که ناز پرورده بود و هیچ باغ کوچیکه رو نمیپسندید ولی‌ کسی‌ که به خانوم بزرگ نه میتونست
بگه....مش حیدر باغو ول کن بچه چی‌ شد.

مش حیدر: واسه اینکه هی‌ نگن باباش کیه، یکی‌ رو راضی‌ کردیم مهتاب رو بگیره. مهتاب هم بخاطر بچه قبول کرد.

منوچهر چشمش سیاهی رفت. اینهمه بدبختی کشیده بود، پول جمع کرده بود،رشوه داده بود تا از مرز ردش کنن بیاد مهتاب رو فراری بده تا با هم در
خارج ازدواج کنند. فکر میکرد جواب نامه و تلفن رو نمیداد شاید بلایی سرش اومده بود ولی‌ دید که این بلا رو خودش سر مهتاب آورده بود. چه اصراری بود قبل از فرار از مملکت مهتاب را وادار کند که عشقس را ثابت کند. به تسلیم آوردن دختری دلباخته چه کار آسانی بود ولی‌ مگر فال حافظی که آن‌شب قبل از تصمیمش گرفته بود نگفت "افتاد مشکلها."  کتاب حافظ را از او گرفته بود و پرت کرده بود آنور. بعد کشیده بودش به زمین روی فرش و همینطور که مهتاب لرزان بر او بوسه میزد و زمزمه میکرد "نکن،"  لباس‌هایش را در آورد و در این خاطرات غرق بود که مش حیدر افکارش را در هم زد.

- البته ما حالا میگیم بچه ماشاالله واسه خودش مردی شده و سال سوم دانش آزاد پولی‌ تکنیک درس میخونه. پارسال هم تو جریانات انتخابات شلوغ شد و کلی‌ مکافات داشتیم. آخرش هم همین بیژن آقا تون به تون شده که حالا جزو لباس شخصی‌ هاست نزدیک بود کار دستمون بده که الحمدالله به خیر گذشت.

- مش حیدر بیژن که سر تا پا قرتی بود و چاتانوگا میرفت؟ چی‌ شد؟

-از بیژن خودش براش بگو.

معصومه خانم بود که جلوی هرز رفتنهای مش حیدر را می گرفت: اون بیژن جعفر خان که از هر طرف باد بیاد از همون طرف بادش میده. تا دیروز دنبال دختر قرتی ها موس موس می کرد و بوی عرق دهنش قبل از خودش توی کوچه می پیچید. حالا شده مومن و نماز جمعه میره.

بعد رویش را کرد به منوچهر و با ذوق کسی که گویی همۀ شگفتی های عالم را بازگو می کند گفت: منوچهر خان باید آقا بیژن خودت رو ببینی. مثل پنجه آفتاب. انگاری خودت دوباره کوچک شدی و داری توی باغ بازی میکنی. اما منوچهر خان چی بگم..  

معصومه، پیرزنِ بدبخت!  بعضی وقتا هیچ کس و هیچ چیز یادش نمیآمد، ولی بعضی وقتای دیگه مثل این بود که مغزِ انشتاینی داره!  همردیف اون شوهرِ پیرِ بیچارش، مش حیدر.  او زمانی بذله گوی خاندان بود ولی به مرور زمان و مثلِ اغلبِ مردم ایران او حس طنز و شوخیگری را از دست داد و خیلی جدی شد، گاه و بیگاه بدونِ هیچ دلیلِ واضحی ناگهان از این حال به اون حال میشد، یا بی ربط شوخی میکرد یا بیش از حد جدی میشد.

از اینها که بگذریم، بی اطلاع از منوچهر، مهتاب وقتی منوچهر فرار کرد از او حامله بود، و بی خبر از اون یه پسر به اسمِ بیژن براشون به دنیا آورد.  مادرِ منوچهر وقتی فهمید، همون موقع که مهتاب حامله بود، از ترس اینکه منوچهر برگرده ایران و اعدام بشه همه چیزو از منوچهر مخفی نگه داشته بود.
همون چیزی که منوچهر تو سالای دوری بهش بسیار فکر میکرد...مخفی‌ بودن، مخفی‌ نگاه داشتن افکارش، گذشته ش.  اینکه نمیتونست با کسی‌ حرف بزنه.  اینکه چطور همه چیز در آنی‌ از این رو به اون رو شد.

وقتی‌ از ایران خأرج شد، برای مدت زیادی احساس بی‌ هویتی میکرد. مثل خیلی‌‌های دیگه نبود که با نقشه  و حساب اوو کتاب خاکشونو ترک کردن... منوچهر، هچوقت به زندگی‌ بیرون از اون خاکی که  روح اوو روانش  به اون آغشته بود، فکر نکرده بود. اما اوو به یکباره خودش رو در سرزمینی دید که با همهٔ زرق اوو برقش براش بیگانه بود.... یه تولد تازه ولی‌ اجباری.  حالا باید همه چیز رو دوباره شروع میکرد.  باید دوباره یاد می‌گرفت چطور فکر کنه، چطور رابطه برقرار کنه، چطور ببینه، چطور احساس کنه، چطور فرامونش کنه... فراموش؟؟ نه این یکی‌ از همه دشوار تر بود، چطور میتونش فراموش کنه..نه هیچ وقت نمیتوانست.  چطور میشود بوسه های مهتاب را فراموش کرد؟  بوسه هائی که از او گرفته بود زیر همون درخت توتی که چند ساعت پیش از آن طپانچهء سعادت خان را با صندوقش خاک کرده بود.  همون طپانچه ای که فقط چند ساعت بعد از همبستری با او باعث ترور آیت الله انتظاری شده بود.  نه!  چطور میشود چنین چیزهائی را فراموش کرد.  اصلاً امکان نداره!

منوچهر چشمهایش را بست و خود را با رویای مهتاب همتاب کرد.  او را به کنج خلوتی برد و دستهایش را دور کمر او حلقه کرد و بطرف خود کشید.  مهتاب آهِ آرامی کشید و با لطافتی مخصوص خود لبانش را به گردن او گذاشت و آن را بوسید.

منوچهر به خود پیچید.  فکر کرد، ای کاش همان لحظه توقف میکردم، ولی بعد لبخندی زد و بخود گفت چرا! ما که گناهی نکرده بودیم.  عاشق بودیم و دلمان میخواست با هم یکی شویم. .


Ari Siletz

Suggestion for title

by Ari Siletz on

هزار و یک چرت


Ari Siletz

شاید چاره ای پیدا کند..

Ari Siletz


منوچهر که در لحظات بحرانی تازه مغزش بکار می‌افتد به فکرش رسید که
خوب چی‌ میشه اگه نامه اعتراف من کشف بشه. میگم منظورم از آیات الله
انتظاری طوطی‌ یه بود. همسایه‌هایی‌ که طوطی‌ را لو داده بودن قسم میخورند
که همچین طوطی‌ بنام آیات الله انتظاری واقعا بوده و حرفا‌های بد میزده.
منم بعد از ترور ناجوانمردانه آیت الله انتظاری  دیگه تحمل نیاوردم و این
طوطی‌ گستاخ را اعدام کردم. شاید یک دو تا شون مشکوک بشن ولی‌ میدونن که
اگر در محاکمه و روزنامه‌ها صداش در آد که ممکن است با این همه سر و صدا
قاتل یک طوطی‌ را با قاتل اصلی‌ اشتباه کرده باشند خیلی‌ آبرو ریزی میشه و
در ضمن با چند تا از این سکه طلا‌ها می‌تونن تصور کنن که خیلی‌
خیلی‌ آبرو ریزی
میشه و اصلا قضیه رو زیر سیبیلی ردّ کنن. حرف‌های بد طوطی‌ را هم میندازیم
گردن سعادت خان خدا بیامرز و من و مهتاب و بیژن از اون ببعد به خوبی‌ و
خوشی‌ زندگی‌ می‌کنیم. روزنه امیدی برای پایان این ماجرا‌ در قلبش...


Multiple Personality Disorder

شیرافکن

Multiple Personality Disorder


در میان آن همه شلوغی و هیجان یک وانت سمند جلوی در باغ ایستاد.  مرد عبوسی از أن پیاده شد، به پشت وانت رفت، درِ قفسِ پشتِ وانت را باز کرد و زیر لب غُر زد.  پس اینها کی سگِ تمیز درست میکنند؟  شیرافکن بدونِ مکث از قفس بیرون پرید، به طرفِ درِ باغ دوید، و از لای نیمه باز آن وارد باغ شد.  مش حیدر از خوشحالی می لرزید.

«کجا بودی شیرافکن!  پدر سوخته!  ها، ها، کجا بودی؟  بیا اینجا ببینم پدر سوخته!  کی تورو تمیز کرده؟  چیکارت کردن؟  بیا ببینم هنوز تخماتو داری!  پدر سگ!»

شیرافکن از شادی دور خودش میپیچید و پارس میکرد.  بطرف ژانت دوید و او را بو کرد، بعد بازیگرانه به دنبال بچه ها دوید.  همه حواسشان از صندوق پرت شده بود.  فرصت خوبی برای منوچهر پیش آمده بود که افکارش را جمع کرده تا که شاید چاره ای پیدا کند..


Ari Siletz

MPD

by Ari Siletz on

Parrot patch is coming. Will take a few ten minutes to Behnevis it.

Multiple Personality Disorder

Red Wine,

by Multiple Personality Disorder on

Your posters are all beautiful, but since I have to pick one, I pick this one:

//yfrog.com/mxstory3j

For the name of the story, I suggest "bagh'e Shirafkan", Shirafkan's Garden".