پارسال چند بار اعضاء سایت دور هم جمع شدند ودر پروژه های نویسندگی متعددی شرکت کردند. تجربهء موفقیت آمیزی بود و باعث شور و هیجان خاصی شده بود. یک طرح که یک سالی راجع به انجام آن با چند نفر همفکری کردیم، طرح نوشتن یک قصه درون بخش نظرات بلاگ بود. گرفتاری های شخصی و جمعی دست به دست هم دادند و "مدتی این مثنوی تاخیر شد!" حال که مجددا فرصتی به دست آمده، می خواهم شما را به یک پروژهء قصه نویسی گروهی جدید، این بار به زبان فارسی، دعوت کنم.
پروژه به این صورت است که من 140 کلمه از یک قصه را به زبان فارسی در کامنت اول می نویسم. نفر بعد باید 140 کلمه به این قصه اضافه کند و همینطور نفر بعد. راستش را بگویم نمیدانم آخرش چه می شود. آیا به اندازهء کافی از این ایده استقبال می شود؟ آیا افراد زیادی شرکت خواهند کرد؟ کی و چطور این قصه تمام خواهد شد؟ آیا قصهء جالبی از آب در خواهد آمد؟ نمی دانم، اما فکر می کنم به آزمایشش می ارزد.
در صورتی که تمایل به شرکت در این پروژه دارید، بخش خود را که دقیقا 140 کلمه باشد، به صورت یک کامنت بنویسید. اگر جملهء شما در مرز 140 کلمه هنوز کامل نشده بود، آن را همانطور ناتمام رها کنید و ادامهء جمله را به نفر بعدی واگذار کنید. هر کاربر می تواند هر چند بار می خواهد شرکت کند، اما نه به صورت متوالی، یعنی این که بعد از نوشتن 140 کلمه، باید اول شخص دیگری 140 کلمهء دیگر بنویسد تاشما بتوانید 140 کلمهء دیگر بنویسید.
برای شرکت در این پروژه، به توانمندی در نویسندگی نیاز خاصی نیست. هر کس که دلش بخواهد می تواند شرکت کند. فقط خواهشمند است داستان را به دقت دنبال کنید و از تغییرات ناگهانی جهت داستان حتی المقدور خودداری کنید. دقت کنید که جزییات قصه از قلم نیفتند واز حذف افرادی که پیش از قسمت شما معرفی شده اند خودداری کنید تا تداوم قصه حفظ شود.
به امید دیدار!
تصویر بلاگ از دوست هنرمند، شراب سرخ یا همان رد واین عزیز!
Recently by Nazy Kaviani | Comments | Date |
---|---|---|
Baroun | 3 | Nov 22, 2012 |
Dark & Cold | - | Sep 14, 2012 |
Talking Walls | 3 | Sep 07, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
¬
by Red Wine on Mon Aug 16, 2010 05:58 PM PDTThe story got bad lines ... ! Nazy should put the rules .
MPD jaan
by Anonymouse on Mon Aug 16, 2010 05:55 PM PDT1. Bijan was introduced by Ari as a Mahtab's mystery man, not his child :-)
2. Mehraban brought up the bagh being mosadereh or something
3. Manouchehr was not in Iran during the mosadereh era which was in early 80s
4. Chatanooga may have been a bit of a stretch but not by much, the names could have meant disco itself
I don't mind bowing out because everytime I try to bring this down to the level of a novel and not in the sky and romance and baby and stuff it goes back. The lashing and maid and escaping for these "crimes" are real and can be explored whereas love and romance and baby and revolutionary and politics have been explored a lot and you can even buy one as a supermarket romance.
So I may join later and I leave it to you guys to continue for a while as you like. I mean fun and have no hard feeling or anything at all. Will read and join later as time or hoseleh permits.
Everything is sacred
.........
by divaneh on Mon Aug 16, 2010 05:17 PM PDT-از بیژن خودش براش بگو.
معصومه خانم بود که جلوی هرز رفتنهای مش حیدر را می گرفت: اون بیژن جعفر خان که از هر طرف باد بیاد از همون طرف بادش میده. تا دیروز دنبال دختر قرتی ها موس موس می کرد و بوی عرق دهنش قبل از خودش توی کوچه می پیچید. حالا شده مومن و نماز جمعه میره.
بعد رویش را کرد به منوچهر و با ذوق کسی که گویی همۀ شگفتی های عالم را بازگو می کند گفت: منوچهر خان باید آقا بیژن خودت رو ببینی. مثل پنجه آفتاب. انگاری خودت دوباره کوچک شدی و داری توی باغ بازی میکنی. اما منوچهر خان چی بگم..
Dear Nazy, we need a timeout for correcting the storyline
by Multiple Personality Disorder on Mon Aug 16, 2010 05:03 PM PDT1. Manouchehr did not know anything about his son, Bijan, up to now. All of a sudden he is having a discussion about him and his preference in clothing?! Points 2 and 3 are moot in view of this point, but I write them anyway.
2. Chattanooga was a Tehran cafe which belonged to a different generation, perhaps even before Manouchehr's time. The outfit has been closed for three decades. There is no way Bijan who is in his early 20's, maximum, could have frequented Chattanooga.
3. The reference to the plainclothes security forces (lebaas shakhsi haa) seems to be a serious departure from the characters and families in the storyline.
I suggest these points be edited and fixed before the plot is developed further.
...
by Anonymouse on Mon Aug 16, 2010 04:24 PM PDT... لباسهایش را در آورد و در این خاطرات غرق بود که مش حیدر افکارش را در هم زد.
- البته ما حالا میگیم بچه ماشاالله واسه خودش مردی شده و سال سوم دانش آزاد پولی تکنیک درس میخونه. پارسال هم تو جریانات انتخابات شلوغ شد و کلی مکافات داشتیم. آخرش هم همین بیژن آقا تون به تون شده که حالا جزو لباس شخصی هاست نزدیک بود کار دستمون بده که الحمدالله به خیر گذشت.
- مش حیدر بیژن که سر تا پا قرتی بود و چاتانوگا میرفت؟ چی شد؟
Everything is sacred
...
by Ari Siletz on Mon Aug 16, 2010 04:09 PM PDTبچه چی شد؟
مش حیدر: واسه اینکه هی نگن باباش کیه، یکی رو راضی کردیم مهتاب رو بگیره. مهتاب هم بخاطر بچه قبول کرد.
منوچهر چشمش سیاهی رفت. اینهمه بدبختی کشیده بود، پول جمع کرده بود،
رشوه داده بود تا از مرز ردش کنن بیاد مهتاب رو فراری بده تا با هم در
خارج ازدواج کنند. فکر میکرد جواب نامه و تلفن رو نمیداد شاید بلایی سرش
اومده بود ولی دید که این بلا رو خودش سر مهتاب آورده بود. چه اصراری بود
قبل از فرار از مملکت مهتاب را وادار کند که عشقس را ثابت کند. به تسلیم
آوردن دختری دلباخته چه کار آسانی بود ولی مگر فال حافظی که آنشب قبل از
تصمیمش گرفته بود نگفت "افتاد مشکلها." کتاب حافظ را از او گرفته بود و
پرت کرده بود آنور. بعد کشیده بودش به زمین روی فرش و همینطور که مهتاب
لرزان بر او بوسه میزد و زمزمه میکرد "نکن،" لباسهایش را...
فرستادن کرج توی اون باغ کوچیکه....
MehrbanMon Aug 16, 2010 03:24 PM PDT
مش حیدر چی میگی باغ کوچیکه که مصادره بود بابا خدابیامرز هم هرچی این در اون در زد نتونست آزادش کنه مگه اون باغو پسدادن؟
منوچر خان، باباتون بعد که شما غیبت زد رفت پهلو خود خلخالی گفت
باغو بده میکنمش وقف امام رضا، اونم یه روز سر کیف بود گفت باشه خلاصه
میگن باغ وقفه ولی چیزی که ما دیدیم اینکه مهتاب خانم یه مدتی اونجا
ساکن بود. باغ دیگه اون باقی که شما میشناسی نیست شده خرابه، ولی
خانوم مادر گفتن مهتاب خانوم باید آنجا باشه. مهتاب هم که ناز پرورده بود
و هیچ باغ کوچیکه رو نمیپسندید ولی کسی که به خانوم بزرگ نه نمیتونست
بگه....مش حیدر باغو ول کن بچه چی شد......
chashm Nazy jan!
by Monda on Mon Aug 16, 2010 02:04 PM PDTas soon as my creative juices flow again :o)
I think your idea is great.
سپس رو به آسمان کرد و گفت ...
Nazy KavianiMon Aug 16, 2010 01:57 PM PDT
سپس رو به آسمان کرد و گفت ...ای خدا، چی میشنوم؟
مش حیدر: آقا منوچهر، اونوقت که شمارو شبونه از ایران فراری دادن و معلوم بود که شما دیگه بر نمی گردین، اولش خانوم والده به مهتاب گفت که آزاده و میتونه بره. مهتاب نمی رفت. البته من نمیخوام پشت سر مرده حرف بزنم، خدا خانوم والدهء شما رو بیامرزه. اما همه میدونستن که از اولش هم هیچوقت با این عروس کوچولو سر سازش نداشت. واسه همین به مهتاب می گفت که شما دیگه بر نمی گردین. اما مهتاب نمیرفت. بعد از چند ماه معلوم شد حامله است و بچهء شما توی شکمشه. اونوقت خانوم والده خیلی خوشحال شد، اما به مهتاب گفت که هیچکس حق نداره به شما بگه که مهتاب حامله شده، نکنه شما هوایی بشین و به سرتون بزنه دوباره برگردین ایران. این بود که مهتاب رو فرستادن کرج توی اون باغ کوچیکه....
ماندای عزیزم
Nazy KavianiMon Aug 16, 2010 01:32 PM PDT
میشه خواهش کنم یک شانس دیگه به ما بدی؟ پیشنهاد می کنم شما و هر کس دیگری که فکر می کنه سرعت براش زیاده، اول یک کامنت بذاره و بگه که داره روی قسمت بعدی کار می کنه و تا ...دقیقهء دیگر بر میگرده.
افرادی هم که می آیند می دانند که کسی داره روی قسمت بعدی کار می کنه و صبر می کنن. نظرت چیه؟ لطفا برگرد اگه میشه.
اوه نازی جون! تو هم با این پرژت..
MondaMon Aug 16, 2010 01:28 PM PDT
دیروز پدر خودمو در آوردم تا ۱۴۰ کلمه بنوسیم... تا اومدم دکمهٔ ریپلای را پیدا کنم، دو نفر بعد از من داستان رو ادامه داده بودن! حکایت مشاعره شد، ولی در سطح خیلی بهتر. خوش باشی نازی با این پرجهات. من منتظر میشم تا مال همتونو بخونم. لطفا خیلی طولش ندین.
Deleted
by Nazy Kaviani on Mon Aug 16, 2010 01:20 PM PDTSorry, I crossed with Ostad Noury (I am so honored!).
I use this space to thank you ALL for your wonderful contributions!
Please remember to contribute 140 words.
Please follow the storyline carefully, doostan! Making sudden changes to the story will throw it off its track for the rest of us.
Thanks again for another absolutely fantastic community project. You guys are the best!
ماه را گم کرده ام، مهتاب را گم کرده ام
M. Saadat NouryMon Aug 16, 2010 01:09 PM PDT
بیژن؟ نکنه
AnonymouseMon Aug 16, 2010 01:03 PM PDT
بیژن؟ نکنه همون بیژن که با کلفتمون هم خوابید؟
بله بابام جان این کلفت شما از اون هفت خط هاست!
میدونم یک ولد چموشیه که نگو.
Everything is sacred
...
by Ari Siletz on Wed Aug 18, 2010 08:22 PM PDT...باقالی بار کن. با ترس و لرز گفت "منوچهر خان تو مسٔالت از
مهتاب گذشته. باید فکر دیگران را هم بکنی." منوچهر پرسید، "منظورت چیه مش
حیدر، کدوم دیگران."
مش حیدر: خوب همش که عشق و عاشقی نیست، بالاخره کار به جاهای باریک میکشه."
منوچهر: مرد دیگهای تو کاره؟
مش حیدر: مرد که چه عرض کنم.
منوچر: مش حیدر این بی غیرت کیه؟ بهت دروغ گفتن. مهتاب هرگز بمن خیانت نمیکنه.
مش حیدر: جوشی نشو منوچهر خان. خیانت تو کار نیست. شاید وخیم تر از اون بنظرت بیاد.
منوچر: پس بمن بگو این نا مرد کیه که با مهتاب بوده.
مش حیدر: همین بگم که مهتاب خیلی دوستش داره. اسمشو گذاشته بیژن. و بیژن آقا ماشالله ماشالله خیلی شبیه خودته.
منوچر هاج و واج به مش حیدر خیره شده بود.
Ari jan,this time I am just enjoying reading. divaneh,don't wait
by Anahid Hojjati on Mon Aug 16, 2010 12:41 PM PDTDear Ari, this time I just like to enjoy reading the contributions of others. Also dear divaneh "vel moatalee" if you are waiting for everyone to sleep.
***
by Mehrban on Mon Aug 16, 2010 12:29 PM PDTمش حیدر با من بازی نکن بگو مهتاب کجاست. مش حیدر آرزو میکرد کاش امروز صبح همونطوری که نیت کرده بود رفته بود بی بی خاتونیه زیارت که حالا مجبور نبود اینجا صم بکم جلوی منوچر خان وایسه. هر کاری میکرد صداش از گلوش بیرون نمیومد هر چی فکر میکرد چجوری داستانرو برای منوچهر بگه راهی جلوی پاشه نبود. سر در گم از یه طرف دلش برای منوچهر کباب بود و از یک طرف میترسید منوچر همونجا قلبش وایسه بعد هم خر بیار وباقالی بار کن
Dear Azarin
by divaneh on Mon Aug 16, 2010 12:24 PM PDTI meant it. Please carry on as normal. I am grateful for your consideration, but I hopefully take part later, certainly not now. I just have to wait for everyone to sleep :). Very much enjoyed reading your part.
Divaneh
by Ari Siletz on Mon Aug 16, 2010 12:24 PM PDTMea culpa, but I had to plant that kiss on Mahtab's lips no matter how many lashes I get for it. Can't wait to get into serious erotica with Mahtab unless someone else beats me to it .
Oh my!
by Azarin Sadegh on Mon Aug 16, 2010 12:13 PM PDTDivaneh jan,
I could delete my comment and let you add yours...I am really sorry for jumping in! No wonder my husband keeps telling me that I have no patience!
Thanks for consideration
by divaneh on Mon Aug 16, 2010 12:08 PM PDTDear Ari and Azarin, thanks for your consideration. Please don't mind me and carry on as normal. I will try in my own time. I actually found it a little humorous that I was bitten twice by the same person. It was only a few minutes that changed the fate of this history and it is all Ari's fault ;)
deleted
by Ari Siletz on Mon Aug 16, 2010 11:59 AM PDT...
Sorry, Divaneh jan!
by Azarin Sadegh on Mon Aug 16, 2010 11:55 AM PDTباد در میان درختان خاطرات منوچهر به برگها میچسبید و صدای سکوت پرندگان صبحگاهی قلب او را به تپش وادار میکرد. آفتاب رفته رفته از بالای سر منوچهر به سوی شب سقوط میکرد . خستگی بر او سایه افکنده بود و تصاویر کودکیش به چشمهای سیاه مهتاب بدل میشد. خواب آهسته آهسته او را میبلعید. "پس مهتاب کجاست؟"
رنگ از صورت مش حیدر پرید و اضطراب شادی نگاهش را دزدید. "شما باید خسته باشید. اول کمی استراحت کنید." اشک در چشمان مش حیدر جمع شده بود.
ساک منوچهر از شانهاش لغزید و به زمین افتاد ولی او تمام نیرویش را از دست داده بود. "حالش خوبه؟ بلایی که..."
"نه آقا، حال مهتاب خانم خیلی هم خوبه."
منوچهر دلش میخواست گلوی مرد پیر را بگیرد و فشار دهد بلکه کلمات سریعتر از گلویش بیرون میجهیدند.
مش حیدر اشک چشمانش را روی صورتش پخش کرد. "شما باید بدونین که مهتاب خانم در این قضیه هیچ تقصیری نداشت."
Anahid
by Ari Siletz on Mon Aug 16, 2010 11:48 AM PDTJump in! Nazy's rules don't exclude verse either.
To post or not to post?
by Azarin Sadegh on Mon Aug 16, 2010 11:45 AM PDTI wrote something but Divaneh hasn't commented yet...(sigh sigh)
Ari, I like where you wrote in your contribution
by Anahid Hojjati on Mon Aug 16, 2010 11:31 AM PDTI have been following this collabortaion and enjoyiing it. I just read this from Ari and I thought it was a good one. This is from Ari's latest contribution:
مش حیدر، گفت "راستش بطور دائم هیچکس. این تابستون اجاره
دادیم به یک زن و مرد فرنگی. نمیدونیم چکار میکنن. صبح زود میرن دیر
وقت شب برمیگردن. کاری به کار کسی هم ندارن." نمیدونم زن و شوهرند یا زنا
میکنند."
Ari
by Azarin Sadegh on Mon Aug 16, 2010 11:20 AM PDTI'll wait for Divaneh's part...let's hope that it is not going to be too crazy..:-)
Azarin
by Ari Siletz on Mon Aug 16, 2010 11:14 AM PDTI would really like to see a contribution from you, even if it's Farsi in latin alphabet. Nazy has left this loophole in her rules.
I give up!
by Azarin Sadegh on Mon Aug 16, 2010 10:58 AM PDTAfter working on a part (using Behnevis with difficulty) TWICE, I realized someone else had already written the follow-ups!!! So I officially give up on contributing to the story...pretty frustrating!
I'm so sorry, Nazy jan! It is a greta idea, but I am not that fast in writing Persian!
divaneh
by Ari Siletz on Mon Aug 16, 2010 10:56 AM PDTI'll wait for a post from you before my next round.