هجده نوزده ساله بودم وقتی که برای اولین بار به ایالات متحده امریکا به همراه پدر و مادرم رسیدیم،از همان لحظه اول دیگر به هیچ شخصی اعتماد نداشتم ،به خصوص ایرانیها ! همه را مقصر آوارگی خود میدانستم،از همه بدتر افراد فامیل و خاندانم من را آزار میداد،دیگر طاقت دیدن روی این شازده گان بی مقدار را نداشتم،وقتی که به سان فرانسیسکو رفتم تا تحصیل کنم،دیگر با هیچ کس در ارتباط نبودم جز پدر و مادرم.
در آن شهر..خیلی زود با اطراف آمیخته شدم،بهانه چندانی برای شکایت از زمانه نداشتم،پول که از لوس آنجلس برایم میآمد،ماه رویان کالیفرنیایی فراوان بودند ،موزیک هوی متال و کورسهای هارلی داوید سون.. زنده باد ماری جوانا !
اما کم کم از اینها هم زده شدم،سال سوم دانشگاه بودم که شروع کردم در مورد وضعیت ایران اطلاعاتی کسب کنم،آن سال جنگ به خیابانهای زیبای تهران و رشت و اصفهان کشیده شده بود،صدام جبهه را از دست داده بود و به سفارش بزرگ ترهایش تصمیم به موشک پرانی شهرهای ایران گرفته بود ! وقتیکه برای اولین بار صحنههای از جنگ را دیدم،زخمی ها،شهدا،رفتن سربازها به جبهه،دیدن پسرکان ۱۴-۱۵ ساله در آنجا.. شنیدن سرودهای رزمی و جنگی،شنیدن آه و ناله مجروحان شیمیائی شده.. بسیار آزارم میداد !در وجودم احساس بیداری از یک خواب گران میکردم،انگاری مرده بودم و دوباره زنده شدم..آن روز در تلویزیون دیدم که خلبانان با غیرت ما،یک هواپیمای عراقی را در شمال تهران،شمیران دنبال کرده بودند و در آخر او را سرنگون کرده بودند..با آنکه خبر خوشی بود اما دیدن روی وحشت زده بچهها را هنوز به خاطر دارم...بعد از همه این ها،دلم گرفت ! آنقدر از بی لیاقتی خود و دست و پا بسته بودن خود عصبانی شده بودم که جا سیگاری را به طرف تلویزیون پرت کردم و به سراغ تلفن شخصی رفتم تا از او در مورد رفتم به ایران جویای اطلاعات شوم.
آن روز تصمیم خود را گرفته بودم..به ایران میروم و خود را معرفی کرده و در آنجا به سربازی میروم تا برای ایران و ایرانی ها بجنگم.
***آن روز را خوب به خاطر دارم،اواسط سالهای هشتاد میلادی بود و بهاری،آنروز..یک روز خردادی،روز تولدم بود !
موتور و گیتارهایم را فروختم،به پدر و مادرم تلفن کردم و اصل قضیه را نگفتم (قصد داشتم تا به ایران نرسیدم،چیزی به کسی نگویم و اینجور پدر و مادرم را در معرض کار انجام شده قرار دهم!)، به سلمانی رفتم و موهایم را کوتاه کردم،لباس مرتب پوشیدم و به واشینگتن رفتم،خوشحال از آن تصمیمی که گرفته بودم..
آن سه شنبه روز که به دفتر حفاظت منافع ایران رسیدم،بسیار عصبی و دل مغشوش بودم !چند بار طول خیابان را پیاده رفتم و آمدم و چند سیگار کشیدم تا آرام شوم،آنگاه به یک بار نام خدا را بردم و یا حق گویان به آنجا وارد شدم..
مردی هموطن با احترام من را به اتاق کوچکی هدایت کرد و من آنجا نشستم تا من را صدا کنند،در همین حال چند فرم هم مشغول به پر کردن شدم،صدایی کسی میامد که انگاری قرآن میخواند و نمیگذاشت تا من تمرکز حواس داشته باشم ! شاید روضه بود و شاید نوحه، نمیدانم !زیاد طول نکشید که مردی دیگر به آن اتاق آمد، فرمها شروع به خواندن کرد.. عظیم الجثه بود و ژولیده مقام ، پیراهنش بیرون از شلوار بود و اصلا به یک شخص دیپلمات نمیماند ! سئوالات عجیبی از من میکرد، چرا میخواهم به ایران بروم،چرا هیچ مدرکی جدید ندارم همه آنچه که دارم قدیمی است،چرا چند زبان میدانم،چرا چند ماه دوره نظامی در کالیفرنیا دیده ام،چرا..چرا..چرا.. !
خیلی از کلماتی که به کار میبرد را نمیفهمیدم و یا منظورش را درک نمیکردم ! دیگر از جریان خسته شده بودم،مقداری دیگر که گذشت..همان مرد اول به اتاق آمد و به زبان آذری پرسید که آیا کار آن مرد با من تمام شده است یا خیر که آن مرد هم به آذری جواب داد که من بعد مزاحمی هستم و او همین الان کار من را یکسره خواهد کرد.. خیلی ناراحت شدم و تند به آذری جواب دادم که :
-من یک ایرانی هستم و برای ایران میخواهم بجنگم، مشکل کجاست !؟
از حاضر جوابی من و صحبت من به آذری..آن مرد تعجب کرد و ساکت شد ! آنها که از اتاق به بیرون رفتند..از فرط خستگی در حالت خواب و بیداری بودم،در همین حال بود که آن مرد با شخص دیگر به آن اتاق آمد و گفت :
-همین این است برادر ایکس ! این برادر ایگرگ است ! این صاحب آن پرونده جدید است که میخواهد به ایران برود !
آن مرد نگاهی به من کرد و دیگری از اتاق رفت ! ... بی آنکه وقت تلف کند .. آن مرد با جدیت اما آرام رو به من کرد و گفت :
-تو ! تو آمدی اینجا چکار ؟
تا آمدم دوباره تندی کنم و جواب دهم،حرف من را قطع کرد و ادامه داد :
-من را نمیشناسی ؟ (شروع به آرامتر صحبت کردن و من به زحمت صدایش را میشنیدم !)
این را که گفت،دیدم که راست میگوید ! صورتش به نظر آشنا میآمد ! هر چند که ریش بی ریختی داشت و موهای ریخته..اما خوب که دقت کردم..به ناگه او را به خاطر آوردم !
گفتم :
- سیروس.. آقا سیروس شما هستید ؟
او با شنیدن این اسم وحشت کرد و با انگشتش من را به آرامش دعوت کرد و گفت :
-بله، اما اسم من دیگر سیروس نیست،من را مهدی صدا بزن !
این را که گفت،دیگر چیزی نفهمیدم از صحبتهایش ! بی اختیار او را بغل کردم و بوسیدم ولی او بیشتر از این حالت پریشانی من وحشت کرد و گفت :
-پدر جفتمان را در میآورند اگر اینجور ما را ببینند ! ! ! عصر بیا به این آدرس که در این کاغذ نوشته ام،آنجا صحبت میکنیم !
این را گفت و از اتاق با عجلهٔ به بیرون رفت !
یکراست به هتل رفتم تا اندکی استراحت کنم و بعد به محل قرار بروم،محل قرار وودلی پارک نام داشت ، ساعت ۵ بعد از ظهر..ساعت دیدار ما بود !
***
حال که استراحت میکردم،او را خوب به یاد آوردم ! او سیروس پسر مم جعفر..کسی بود که مسول آب قنات محل و چاههای آب عمارت سبز ما را به عهده داشت.
اینان اصلیت خوزستانی داشتند که از صد سال قبل در نزدیکی سربند خانه داشتند و از معدود خوزستانیهایی بودند که به اجبار شیعه شده بودند ! (در آینده یک مطلب در رابطه با خوزستانیهای مقیم شمیران خواهیمم نوشت.) هنوز ته لهجه خوزستانی داشت آن وقت که بعد از چند سال او را میدیدم ! اینها ۸ خواهر برادر بودند که در ۳ اتاق زندگی میکردند و همه گی در همین جور شغلهای پائین زندگی را میچرخاندند،مادرم برای هر کار گره خورده.. نذر این جماعت میکرد و میگفت،عجبا که این نذر چقدر بر ایشان آمد دارد و این خلق باعث مستجاب شدن این امر خیر میشود ! خدا را کرور شکر.
خیلی خوشحال بودم که بچه محلی را بعد از سالها دوری از شمیران میدیدم.
وقتیکه به محل قرار رفتم،خیلی طول نکشید که او هم آمد.
***
کلاه بیسبال به سر داشت و پر اضطراب بود ! گفتم به او :
-سیروس جان سلام،چقدر خوشحالم که میبینمت،این کار خداست !
با عصبانیت جواب داد :
-پسر مگر تو دیوانه شده یی ؟! چرا امروز آمدی آنجا ؟! اسم من دیگر سیروس نیست و مهدی است !
+ مگر چه شده است ؟ کار خلاف که نکردهام و تنها میخواستم صاحب مدارکی شوم و بد به ایران برگردم !
این را من با حالی متعجب گفتم.او ادامه داد :
-ای بابا ! تا اسم تو و آقا را در آن پرونده،بین فرم ها دیدم،انگاری برق من را گرفته است !مگر تو نمیدانی که اسم شماها در لیست دادگاه انقلاب است و کمتر از شماها را اعدام کردند و به زندان انداختند.
نفسی کشید و ادامه داد :
-صاحب آن ویلا ی اسپانیولی سر کوچه منظریه یادت میاید ؟
+بله ! فتح الله خان.. فتح الله خان دشتی ! مگر چه شده است با ایشان ؟!
-این بد بخت را به جرم اینکه لوازم یدکی ارتش را وارد میکرد چند سال پیش اعدام کردند ! آن ویلا هم مصادره شد.آن تیمسار را به یاد داری ؟ آن جلال خان امیر موعظ چه ؟! ...
و همینطور تا چند دقیقه اسم افرادی را میبرد که یا از ایران در زمان انقلاب خارج نشده بودند و یا به ایران بازگشته بودند و بد سرنوشتی دچارشان شد !
من کاملا در حال شوک بودم و صدائی از من خارج نمیشد ! نمیدانستم چه بگویم.دستانم شروع به لرزیدن کرده بودند.دائم عرق میکردم و به قادر به هضم این گفتهها نبودم.از شنیدن این صحبتها ،مرگ تک تک سلولهای بدنم را احساس میکردم.
او اینجور ادامه داد :
-خیلی زود با ... و ... (۲ تا از برادرانش) وارد کمیته انقلاب اسلامی شدیم،کارمان شناسایی ساواکیها ، افسران گارد و شکار آنها در شمیران بود و بعدا آنها را به دادسرا منتقل میکردیم،گاه گداری به عمارت شما سر میزدیم تا اتفاقی نیفتد، به خصوص پدرم (خدا ایشان را رحمت کند!)که چند روز یکبار به آنجا سر میزد تا داوود خان،نوکرتان احساس تنگی نکند،اواسط تابستان ۵۸ بود که یک نامه به دفتر کمیته در نیاوران آمد و در آنجا اسم شماها و آدرس عمارت آمده بود ! گویا به امضای یکی از زیر دستان خلخالی (لعنت ابدی بر او باد) رسیده بود.بلافاصله با ... برادرم به عمارت رفتیم، بیچاره داوود و همسرش، هنوز فکر میکردند که شماها باز میگردید،از جریان آنها را مطلع کردیم و آنها را مجبور کردم که از آنجا بروند و در جایی پناه گیرند که مبادا تر و خوش با هم سوزد !
همان شب،... آمد (اسم مردی را گفت که شخصاً مأمور بود تا به عمارت ما رود،بعدا فهمیدیم که اسمش جواد شبستری بود و اعضای کلیدی سپاه و از همانی که در قتل مرحوم فروهر و همسرش به صورت غیر مستقیم دست داشت !) من و برادرم را با خودشان نبردند و با ۲ جیپ به عمارت شما رفتند،میدانستند که شما نیستید،آمار دقیق شما را داشتند ،عمارت،بستگان شما و غیره را ! آنجا را مهر و موم کردند و چند نفر در آنجا ماندند تا مثلا از آنجا حفاظت کنند، برادرم که صبح به آنجا رفته بود،با ناراحتی به خانه بازگشت و دیده بود که تمام آلات و ادوات موسیقی ایرانی را سوزانده بودند و همینطور صفحههای گرامافون ! مجلات، روزنامههای قدیمی،کتاب و به مقدار فراوان عکسهای قدیمی.. به نگار خانه رفته بودند و هر جا صورتکهای گچبری شده (کار مرحوم اوستا ناصر خان گچبر،عهد مرحوم مغفور احمد شاه بزرگ) دیده بودند را شکسته بودند و خراب کرده بودند ! همینطور مجسمههای درون ایوانها و در باغ را !
خلاصه که وقت فراوان داشتند تا آنجا را غارت کنند و از بین ببرند.
***
تمام این حرفها را میشنیدم و دیگر از خود بیخود شده بودم ! دیگر دلم برای خودم نمیسوخت و دیگر فراموش کرده بودم که غریبم،که در غم و غصه و در ماتمم ! در اندوه بی مثالی غرق شده بودم،هر چه از آن چیزها میگفت..من بیشتر میسوختم و آب میشدم !
او چنین ادامه داد :
- برادر دومم... شهید شده است، وقتی که این کار دیپلماتیکی برایم جور شد..زود قبول کردم تا از ایران بیرون باشم، الان هم که ماموریتم تمام شود،با زن و بچهام به استرالیا خواهیم رفت،طاقت ایران را ندارم،من به درد این کار نمیخورم...از من به تو نصیحت،قید ایران را فعلا بزن ! آنجا با وجود آنها.. جای تو دیگر نیست !
برای انبکه شناخته نشوید،پرونده تو را پاره کردم تا مشکلی ایجاد نشود،اگر پرونده به ایران میرفت و اگر به ایران میرفتی..کارت تمام بود !
***
بعد از چند دقیقه صحبتهای دیگر،دست همدیگر را فشردیم و از او بسیار تشکر کردم و او همانجور که آمده بود..آرام رفت !
اندکی بیشتر در آنجا ماندم و به فکر رفتم.کوچه باغ خودمان را به یاد آوردم.
درختان باغ را، عمارت را.. من همه شادی،آن همه آزادی، تمام آن بزمهای تابستانی، آن همه روضه خانی،عروسی الدوله ها.. ! مجالس عزای السلطنهها .. ! را به یاد آوردم. چه روزگاری بود،نان شب اگر نبود، دلخوشی با هم بودن که بود !
تصاویر جنگ،آن نالهها و آن همه رنج و زجر..در فکرم بود و دوباره به یادم آمد !
خدا داند که بی آنکه در دست خودم باشد و بی آنکه فخر فروشم که من مرد هستم و کار مرد گریه نیست..آنجا،در آن حال یک دل سیر اشک ریختم و بر پیشانی زدم.
***
وقتیکه به سان فرانسیسکو بازگشتم،جریان را تا مدتی از بقیه پنهان کردم و از آن تاریخ به بعد تا به حال در حسرت رفتن به ایران هستم.
***
هنوز بر این حرف هستم که آن انقلاب ضروری بود اما به دستان ناپاک بیگانه افتاد و مملکت را ویران تر کرد !
هر شب از خدا میخواهم که هر چه زودتر ایران را از دست این اهریمنان نا ایرانی، نوکرانشان و طرفدارنشان آزاد کند.
نفرین میکنم بر آنان که دل ایرانی را سوزاندند و دل ایرانی را بی رحمانه شکستند و دل بر غریبه سوزاندند !
نفرین میکنم بر آنانیکه خون شهیدان ما را نادیده گرفتند و جیب از ثروت ایران پر کردند و حال در خارج زندگی مرفه دارند.
نفرین میکنم بر دشمنان ایران زمین،آنان که با فرهنگ ایران در تضاد هستند و تاریخ ما را میخواهند از بین ببرند.
وای بر آن ایرانی باد که صلاح مملکت را به دست خارجی بسپرد،وای بر آن ایرانی باد که مذهب را برتر از ایران بداند،وای بر آن ایرانی باد که دستش به خون هموطنش آغشته شود.
روز مجازات اینان نزدیک است و روز آزادی ایران نزدیکتر.
به امید آنروز دعا میکنم،من.. من که سرباز ایرانم و جان در راه او میدهم.
زنده باد ایران زمین و زنده باد ایرانیان واقعی.
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
fozolie aziz
by Red Wine on Sat May 29, 2010 07:36 AM PDTکم و بیش با حضرت عالی موافق هستیم در مواردی که نام بردید،از لطف شما بسیار سپاسگزاریم.
shazdeh jan
by Red Wine on Sat May 29, 2010 07:33 AM PDTقطعاً انقلاب ما را ... !
با سپاس فراوان ...
A good read
by fozolie on Sat May 29, 2010 10:05 AM PDTBut a story albeit with variations I have heard often since our glorious revolution. The revolution was neither necessary nor desired. And this is not something I say with the benefit of hindsight, but people who should have known better would not listen. The following generations in Iran - by far much more politically mature than their parents - are acutely aware of the dangers of 'glorious' revolutionary change, namely any benefit is far outweighed by the damage to people's lives and national interest.
Mr. Fozolie
شراب سرخ بزرگوار
Shazde Asdola MirzaFri May 28, 2010 05:38 PM PDT
اینک ز بعد سی سال، هر کس ز خویش پرسان:
ما انقلاب کردیم، یا انقلاب ما را؟
Anonymous Observer Jan
by Red Wine on Fri May 28, 2010 10:26 AM PDTThank you so much for your nice words,you are so kind,God bless you .
Thank you Red Wine gerami
by Anonymous Observer on Fri May 28, 2010 10:22 AM PDTfor sharing this touching story. It's a fate that is unfortunately shared by many patriotic Iranians such as yourself.
MRX1 Aziz
by Red Wine on Fri May 28, 2010 09:18 AM PDTYou are so right my dear friend,thank you for your attention .
MRX1 Aziz
by Red Wine on Fri May 28, 2010 09:18 AM PDTYou are so right my dear friend,thank you for your attention .
Thanks for sharing
by MRX1 on Fri May 28, 2010 09:04 AM PDTyour thoughts and feelings. The only area of disagrement is your insistance that the revloution was neccesary but fell in a wrong hand and so on. To me it's a sign of weakness by not wanting to acept the fact that it was huge mistake and the sad fact in some areas, Iran (If it would even survive as one enitity and not disintigrate) may never recover from some damges but I leave that for another discussion.............
mahmoudg aziz
by Red Wine on Fri May 28, 2010 07:59 AM PDTخوش آمدید به کلبه محقّر ما... خدا شما را برای ما حفظ کند.
همیشه پاینده باشید.
Fatollah jan
by Red Wine on Fri May 28, 2010 07:57 AM PDTجالب فرمودید و نیکو...بسیار چاکرم دوست عزیز.
همیشه سبز باشید.
kofri Jan
by Red Wine on Fri May 28, 2010 07:49 AM PDTبسیار جالب بیان کردید...
با سپاس فراوان..
M. Saadat Noury jan
by Red Wine on Fri May 28, 2010 07:48 AM PDTاستاد دست بوسیم و نمک پرورده، خوش فرمودید.
با سپاس..
Cost-of-Progress aziz
by Red Wine on Fri May 28, 2010 07:45 AM PDTبسیار خوشحالیم که مطلب ما ،به مورد توجه شما عزیز قرار گرفته است.
با سپاس..
Maryam Hojjat Aziz
by Red Wine on Fri May 28, 2010 07:43 AM PDTاز شما متشکرم که اینجور صادقید در گفتار احساساتتان.
همیشه سبز باشید.
I too had an experience with the daftar hefazat
by mahmoudg on Fri May 28, 2010 07:21 AM PDTAnd that was perhaps, the straw that broke the camel's back, which started me on the path of combating this regime. In my case i am convinced that with the help of America and perhaps its military might, we will be able to re-take our country. We have to annihilate the many thousands of Pasdars or Basij. Even if you think they are Iranian and our contrymen, they are no different that the ruling elite. They will kill the rest of us to preserve this regime. If left alone they will attempt to hit targets and interests of America and other countries elsewhere. So you see, the only alternative is to fight to remove these leaches.
Redwine jaan
by Fatollah on Fri May 28, 2010 06:56 AM PDTso sad and cursed a lot after reading your story, what can i say, everything became upside down on that feb 1979! those who belonged to the bottom, all of a sudden became masters of that land. not to mention, many "gheblashon avaz shod" !
"kheyali nabood age sar soozan ghabliat, modiriat, mardom dari va mamlekat dari sareshoon mishod!
"as maast ka bar maast".
hang in there buddy, these "haramz..." will be gone one day very soon!
respectfully
-F
tavallalle baad az 28 mordad 32 goft:
by Kofri on Fri May 28, 2010 06:43 AM PDTtarsam ze farte shobadeh chandan kharat konand
ta dastane eshghe vatan bavarat konand
Dedicated to Red Wine
by M. Saadat Noury on Fri May 28, 2010 05:27 AM PDTبخشی از بند اول ترجیعبند معروف هاتف:
دل رهـانـدن ز دست تو مشکـل
جـان فشانـدن به پـای تو آسان
ساقی آتش پرست و آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم کفر از آن و هم ایمان
Red Wine
by Cost-of-Progress on Fri May 28, 2010 05:19 AM PDTYour story is very touching. Thank you for sharing brother and I too wish that some day our beloved Iran will be freed of the occupying ahrimani forces of the islamic thugs.
Peerooz baash.
____________
IRAN FIRST
____________
Red Wine: I was touched by your story!
by Maryam Hojjat on Fri May 28, 2010 05:14 AM PDTwith hope of freedom & liberty for Iran & Iranians we live everyday.
Payandeh IRAN & True IRANIANS
Monda Jan
by Red Wine on Fri May 28, 2010 02:01 AM PDTدوست عزیزم، از لطف و محبت شما صمیمانه تشکر میکنم.
با سپاس..
vildemose Jan
by Red Wine on Fri May 28, 2010 01:58 AM PDTشما بسیار با محبت و مهربان هستید.
همیشه سبز و همیشه پاینده باشید.
Mardom Mazloom Aziz
by Red Wine on Fri May 28, 2010 01:54 AM PDTدوست عزیزم، شعر شما را خواندیم و حض کردیم و لذت فراوان بردیم.
به امید آزادی ایران.
با سپاس فراوان..
MM Jan
by Red Wine on Fri May 28, 2010 01:44 AM PDTدوست عزیز، خدا شما را برای ما حفظ کند.
با سپاس فراوان.
Azadeh jan
by Red Wine on Fri May 28, 2010 01:38 AM PDTما هم هنوز غمگین هستیم از این جریان، چه کنیم که فعلا کاری از دستمان بر نمیاید !
قربان مهربانی شما...
با سپاس فراوان.
hamsade ghadimi aziz
by Red Wine on Fri May 28, 2010 01:35 AM PDTدوست عزیزم،با شما کاملا موافق هستیم،پیروزی از آن ماست که حق با ماست.
با سپاس فراوان..
KavehAhangarAdel
by Red Wine on Fri May 28, 2010 01:33 AM PDTکاوه جان،بسیار خوب بیان کردی احساسات خودت را.
با سپاس..
SamSam Jan
by Red Wine on Fri May 28, 2010 01:30 AM PDTقربان معرفتت سمسام جان که بی نظیر هستی دوست من.
maziar Jan
by Red Wine on Fri May 28, 2010 01:21 AM PDTبا شما موافق هستیم مازیار جان.
سپاسگزارم از لطف شما.