مامان، من که زندگی نکردم! هیچکدوم ما در واقع زندگی نکردیم، من، پروین و پروانه...ما از خیلی وقت پیش مرده بودیم.
زن- اینحرف هارو نزن، سعید. غمگینم میکنی. من تمام آرزوهامو به پای شماها ریختم. تمام امید من فقط شما چهارتا بودین. از همه چی به خاطر شماها گذشتم. خودت خوب میدونی از چه خطر هایی گذشتم، چقدر در به دری کشیدم، تا شما هارو حفظ کنم، که زنده بمونید، که سالم بمونید، که ........
زن مکث کرد. انگار دیگه دنباله کلامش رو پیدا نمیکرد.
مرد - که چی؟ بگو مامان، ادامه بده که چی؟ درسته، قبول دارم که همه کار کردی که ما زنده باشیم. خوب زنده هم موندیم، اما آیا زندگی هم کردیم؟ کِی، کجا؟
مامان جان، زندگی من همش دوازده سال بود. من فقط دوازده سال زندگی کردم. نمیدونم بقیه سالها کجا رفتن، اما با من نبودن، من ندیدمشون. مثل اینکه در خواب گذشتن. من همیشه خواب بودم، حتی وقتی که به ظاهر بیدار بودم. همیشه خواب میدیدم که شاهزاده شدم. خواب میدیدم که یک کت و شلوار مخمل آبی پوشیدم، روی اسب سفیدی نششتم و شمشیر به کمرم بستم. یک لشکر عظیمی پیاده منو همراهی میکنه، و من دارم میرم به طرف پدرم که با لبخندی غرور آمیز در انتهای یک باغ بزرگ منتظرمه.
راستی بهت نگفتم، پروانه هم همیشه میگفت که خوابهأی شبیه این میبینه. واسه همینم بود که یه روز بالاخره تصمیم گرفت بره اون طرف ببینه چه خبره. میخواست ببینه که اونجا، آیا به همون قشنگیه که توی خواب میدید؟ همون آسمون آبی، چمنهای سبز تازه چیده شده، با فوارههای آبی قشنگ وسط میدون؟ پروانه قسم میخورد که همه اونها هم خواب نبودند. میگفت: میدونی سعید، اینها همه واقعیین ها. به خدا من خواب ندیدم.... من و تو و مامان و بابا یه روز واقعاً توی اون باغ داشتیم قدم میزدیم و بازی میکردیم.
طفلک پروانه. خیلی به واقعی بودن خوابهاش ایمان داشت. واسه همینم بود که دیگه طاقت نیاورد. نمیتونست بیشتر از این صبر کنه. ایکاش مامان، ایکاش بهش انقدر قول نداده بودی که خواب هاش یه روز تعبیر میشن. من میدونستم، همیشه میدونستم که نمیشن. من همیشه میدونستم که خوابهای ما فقط خواب هستن، هر چند طلائی، هر چند زیبا....ولی هیچوقت تعبیر نخواهند شد، ولی پروانه باور کرده بود! منهم نمیخواستم دلشو بشکنم. بهش میگفتم که تو راست میگی. میگفتم بهتره همیشه بخوابه تا خوابهای قشنگ ببینه، نمیخواستم بیدار بشه و بفهمه که همه اینا فقط خواب بوده.
طفلک پروانه، واسه همین بود که یه روز دیگه خسته شد. تصمیم گرفت خودش بره اون طرف، ببینه چه خبره. راستش دلش هم واسه بابا خیلی تنگ شده بود. واسه همینم یه روز، یه دفعه بال زد و رفت. یادته چقدر گریه کردی؟ اون روز انقدر غمگین بودی که من نتونستم بهت بگم چرا اون رفت. اما امروز بهت میگم مامان، امروز بهت میگم. کاشکی نمیذاشتی ما انقدر بخوابیم. کاشکی نمیذاشتی اون خوابها، کودکیِ ما رو ازمون بدزدن. کاشکی انقدر سردرد نمیگرفتی، انقدر گریه نمیکردی. کاشکی انقدر قرص نمیخوردی مامان. کاشکی میذاشتی من برم تو کوچه با بچهها برف بازی کنم. آخه با اون کت و شلوار مخمل آبی که نمیشد برف بازی کرد....کاشکی یه شلوار کهنه با یه جاکت بافتنی به جاش تنم میکردی و ولم میکردی برم با بچههای توی کوچه بازی کنم.
مامان جون ، مامان، گریه نکن. تورو خدا گریه نکن. بذار بهت بگم که چقدر خوشحالم الان. من و پروانه هر روز داریم با هم بازی میکنیم، شیطونی میکنیم، قایم موشک بازی میکنیم...سر به سر این و اون میذاریم ومیخندیم. نمیدونی چه حالی داره. ایکاش همون موقع که دوازده سالم بود مزه اینکار هارو چشیده بودم. ایکاش بچگیهامو تو بچگی کرده بودم. ولی من همش خواب بودم...
واسه همینم یه شب تصمیممو گرفتم و رفتم پیش پروانه. اون شب پروانه اومد دیدنم. همیشه شبها میومد پیشم. یواش اومد روی شونم نشست. با بالهای ظریف و قشنگش که به هم میزد، مثل اینکه داشت یه ترانه زیبا توی گوشم زمزمه میکرد:
کوچهای هست که قلب من آن را
از محلههای کودکیم دزدیده است........
و بدین سان است که کسی میمیرد و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد............
******************
پیرزن غمگین به مرد خیره میشه. انگار تازه از یک خواب عمیق چند ساله بیدار شده باشه. با نگرانی به مرد جوان خیره میشه و سوال میکنه:
- پروانه حالش چطوره؟ چرا به دیدن من نیومد امروز؟
مرد: میاد مامان، میاد. دفعه دیگه با همدیگه میأیم دیدنت. پروانه حالش خیلی خوبه. خیلی خوشحاله. تو نگران اون نباش. خیالت از بابت پروانه دیگه راحت باشه. الان دیگه تو باید مواظب منصور و پروین باشی. بخصوص پروین. مامان، خیلی مواظبش باش. بهش بگو نخوابه، بگو که اون خوابهای کودکیِ بوده، کودکیِ که از هممون دزیده شد...ولی اونها دیگه نباید خواب بمونن، هنوز وقت دارن که بیدار بشن...
مامان؟ مامان جان. تو هم خسته شدی. وقتشه که بری دیگه بخوابی
******************
پیرزن به خواب عمیقی فرو رفت. وقتیکه بیدار شد. شعلههای توی یه اجاق باز هم داشتن بهش دهن کجی میکردن. آخ که چقدر سردش بود.......با خودش گفت: اون شراب مگه چند ساله بود؟
Recently by Souri | Comments | Date |
---|---|---|
Ahamdi brings 140 persons to NY | 26 | Sep 24, 2012 |
Where is gone the Babak Pirouzian's blog? | - | Sep 12, 2012 |
منهم به ایران برگشتم | 23 | May 09, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Souri jan,
by Monda on Fri Jan 28, 2011 02:39 PM PSTYour writing has such an easy natural flow to it. I just re-read both parts.
Your story related the most heartbreaking injustice about our Prince's death. He and his sister were born into an extraordinary setting, but without much control over their future. You depicted their fragile natures, so well.
I do look forward to reading more of your writings in the near future.
Thank MPD jon
by Souri on Mon Jan 10, 2011 12:42 PM PSTAll of your comments are always constructive and very much appreciated.
The good behavior of the people, warms our heart and make us thankful..... And the bad ones, just make us to recognize and appreciate the good ones!
Thank you Souri for the additional information
by Multiple Personality Disorder on Mon Jan 10, 2011 11:42 AM PSTThe first time I read the story my quarter didn't drop that this story was about the Pahlavi family, but after I was informed about it, reading the comments, and seeing the new Blog Image, I read the story again and enjoyed it even more than the first time I read it. And also, now I realize why the story was told mainly through dialogue. Keep on writing dear Souri. Something tells me you have a lot of stories to tell.
Anahid
by Souri on Mon Jan 10, 2011 09:17 AM PSTThe story is not based on pure assumption. The image of the snowman and play, is taken from a documentary I've seen some years ago. The loneliness of the young prince, is also explained in this report below:
//www.aolnews.com/2011/01/08/alireza-pahlavi-the-lonely-life-of-an-exiled-prince/
Apart from those facts, as you may have noticed, this was a only a "story" .....and should be taken for what it is: Just a story.
The good behavior of the people, warms our heart and make us thankful..... And the bad ones, just make us to recognize and appreciate the good ones!
Orang aziz
by Souri on Mon Jan 10, 2011 09:09 AM PSTThanks for reading my story. I appreciate your comment.
The good behavior of the people, warms our heart and make us thankful..... And the bad ones, just make us to recognize and appreciate the good ones!
Souri jan, I like your writing but
by Anahid Hojjati on Mon Jan 10, 2011 08:51 AM PSTDear Souri, I wanted to write a comment about your good writing skills. However, what prevented me was a kind of feeling that I got after reading this story. Basically, personally, I would prefer if in your writing, you had not assumed so much about this real family. However, as far as writing skill goes, kudos to you.
Nice story Souri Jan
by Orang Gholikhani on Mon Jan 10, 2011 08:42 AM PSTIt is like a long poem ;-)
Thanks
What a delight!
by Souri on Sun Jan 09, 2011 07:54 PM PSTI'm so glad to see most of my favorite bloggers, here. Admitted, that was totally unexpected. I'm so glad this story attracted your attention. Thanks for your encouragement, dear friends. Let's hope next time we gather together it will be for a happy story.
The good behavior of the people, warms our heart and make us thankful..... And the bad ones, just make us to recognize and appreciate the good ones!
دلم خوشست که نامم کبوتر حرم است!
MajidSun Jan 09, 2011 06:29 PM PST
سوری، داستانت منو یاد کتاب «سهم من» انداخت.
همیشه میگفتن سر بیگناه پای دار میره ولی.........ظاهراً بالای دار هم میره!
joy of life
by maziar 58 on Sun Jan 09, 2011 05:40 PM PSTenjoyed it very much.
thank you souri khanoom. Maziar
Souri Jon, Thank You
by Faramarz on Sun Jan 09, 2011 04:50 PM PSTA heart warming or heart breaking story, depending on how one looks at it.
We don't get to pick our parents and we don't get to choose our childhoods! We just have to go with whatever we have.
And we get to have only one childhood and it will stay with us for the rest of our lives. Those of us who are lucky, like me, had quiet and ordinary childhoods. However, many of us were robbed of theirs, one way or another.
And that's a tragedy!
Thanks dears Redwine and Ari jon
by Souri on Sun Jan 09, 2011 04:23 PM PSTRedwine jon: Thanks for the offer. I will sure ask you for help in the future.
Ari aziz: How nice of you to read my humble thoughts. Thanks for the warm words :)
The good behavior of the people, warms our heart and make us thankful..... And the bad ones, just make us to recognize and appreciate the good ones!
Imaginative!
by Ari Siletz on Sun Jan 09, 2011 03:48 PM PST...
by Red Wine on Sun Jan 09, 2011 03:12 PM PSTSouri jan ,Maybe i can help you next time if you need a pic for your blog.
Thank you for your blog...
Thanks dears Nazy and MPD
by Souri on Sun Jan 09, 2011 02:11 PM PSTNazy jon, you have a very sharp eye :)
Yes, I changed the picture in this blog. First I'd put the image of two little children, like a brother and sister, picking flowers in a paradise... But after a second thought I changed it into this one, which relates better to the boy in blue suits.
Thanks again for your encouragements. Although I have neither the pretension nor the ambition to be considered as a writer, but your nice thoughts warm my heart and give me more enthusiasms for writing more stories in the future.
The good behavior of the people, warms our heart and make us thankful..... And the bad ones, just make us to recognize and appreciate the good ones!
Souri Jan,
by Nazy Kaviani on Sun Jan 09, 2011 12:32 PM PSTI read these blogs last night. I see you changed the blog image on this part. That's good, because the new blog image helps the story be better understood. Amazingly, your short answer to MPD's comment further helps the story to be better understood. As I said in my comment on Part 1, trying to tell a story entirely through dialogue is one of the most difficult ways to write a story, and yet you tackled it! You did really well, Souri Jan! You must keep up with writing! I can't wait to read more of your stories.
MPD jon
by Souri on Sun Jan 09, 2011 06:28 AM PSTThanks for reading the story.
The end is here. Nothing happened next. That was a dialog between a son's ghost and his mother. He comes to explain her why he had killed himself. The woman has an ambition (keeping the room warm) and she will continue to live for that ambition.
The good behavior of the people, warms our heart and make us thankful..... And the bad ones, just make us to recognize and appreciate the good ones!
Souri,
by Multiple Personality Disorder on Sat Jan 08, 2011 11:47 PM PSTSooo what happened next,,,