چندی پیش دوستی چکامه ای برایم ایمیل کرد بنام”هرگز نخواب کورش”. همانجا بر آن شدم که این پاسخ را بر آن بنویسم.
گفتی به آه و زاری: “دارا جهان ندارد”.
واندر پی اش فزودی:”سارا زبان ندارد”.
ای یار تیزخامه؛ خوش داستان نوشتی
اما، نبشته ی تو برهان و جان ندارد.
گویا که در خروشی زین امر که شاه شاهان
خون فرود دستان در استکان ندارد.
در بیستون نقش است آدمکشی دارا
دانش پژوه ترسی از امتحان ندارد.
برخوان به نقش رستم دستور بار دیگر
فرمانروایی او روی نهان ندارد.
بعد از خروج مزدک؛ وارونه کشتن خلق
جز قتل و جنگ کاری نوشینروان ندارد.
با آنهمه جنایت، جنگ و ستیز و بیداد
زنجیر و آن خر خل جای بیان ندارد.
بر دار رفت مانی در عهد شاهپور شاه
این نوع هنرنمایی شاپورگان ندارد.
آواز طبل باشد خوش از ورای دوران
خاصه برای او کو علم عیان ندارد.
کورش نراند حکمی بر قلب و جان مردم
حاکم به قلب مردم مشت گران ندارد.
هرگز به طیب خاطر کس حکم او نبردی
مانی قلمرو حکم تا بیکران ندارد.
خواهی بدانی، ای دل، جاوید قهرمان کیست؟
خلق است باغ گل که هرگز خزان ندارد.
باید که آه و افسوس هر لحظه و همه روز
بر حال ملتی خورد کو قهرمان ندارد.
با صد هزار آرش، صدها هزار رستم
احوال و روز میهن آه و فغان ندارد.
ای خاک پاک ایران؛ روی زمین چنان تو
کارون و کرخه جاری تا جاودان ندارد
اسفند ماه 1387
اتاوا