بخار شور گريه اش
زمستان تنم را گرم کرد
بوسه اش مکالمه نويسنده اي را
با يک کتاب داشت
بر سينه عريان خواهش او
درهاي آشنائي عشق را گشودم
و حيران به تماشا نشستم
از بامداد تا ديدار
به صورت خوب آشنائي
که سالها نميديدمش
و عمري بر دلم ديده گريان داشت
تجسم اعتماد را ديدم
که چه معصومانه
اصالت عشق پاک بچگي را
تا گذر از مرز بلوغ
هنوز چه زيبا در قاب داشت
بوسه اش طعم خوشه انگوري نارس را
در روياي شرابي ناب داشت
باران نگاهم سيلي شد
در امواج بسترم غرق شدم
هوا نبود…..مرده بودم.