از “شهر باریک” اولین کتاب من — مجموعه داستانهای کوتاه به همراه نقاشیهای توکا نیستانی.
***
میلگردها در تنش فرو میروند. یکی از زیر دندههایش میرود تو و از طرف دیگر درمیآید. یکی هم از کنار رانش رد میشود. درست یادم نیست. چند میلگرد دیگر هم در تنش فرو میروند. ولی مرد نمرده است. صورت مرد رو به آسمان است. بین زمین و هوا.
مرد لابد آسمان را نگاه میکرده که ابرهایش با سرعت رد میشدند. مرد شاید از ناهار برمیگشته است.
سعی میکند ساعتش را نگاه کند. درد از زیر سینه میپیچد تا زیر گلو. کارگرها بالای گود برداری مرد را نگاه میکنند. سر کارگر با بیسیم با کسی حرف میزند.
سرش را تند تکان میدهد و میگوید: زنگ زدیم به آتش نشانی. میرسند.
…
سرکارگر: ناهار هستند. برنگشتهاند.
…
سرکارگر: زنده است. تکان خورد.
…
سرکارگر: نه. علامت خطر را برداشته بودند. گذاشته بودند آن طرف. چون آن ور مدرسه است.
…
سرکارگر: بله، درخواست دادیم، ولی هنوز نیامده. دوتا بیشتر نداریم. توری هم چرا. درخواست کردیم.
…
سرکارگر: چشم. الان میروم، میآورمش و میگذارمش اینجا.
مرد میبیند که سرکارگر میدود و میرود. حتمن اخراجش میکنند. دلش برای سرکارگر میسوزد. خودش را هم رییسش اخراج میکند. ریسش الان لابد دارد سراغش را از منشی میگیرد.
رییس: تاد هنوز نیامده؟
منشی: نه.
رییس: ساعت سه با من قرار داشت.
منشی: هنوز از ناهار برنگشته.
رییس: مردک پفیوز! تا رسید بفرستش دفتر من. زنگ بزن به تلفن همراهش ببین کجاست. الان اینها میرسند و تاد هنور قیمتهای نهایی را به من نداده. اگر برنداشت برو ببین روی میزش پیدا میکنی.
منشی: باشه.
تلفن همراه در جیب شلوار مرد میلرزد. مرد حس میکند که میلگردها هم میلرزند. درد میلگرد کنار ران بیشتر میشود. کنار رانش میخارد. اهمیت نمیدهد. کف پایش هم میخارد. آنجا که گود است. البته کف پای تاد صاف مادرزاد است. بچه که بود نمیتوانست به اردو برود. راهپیمایی طولانی برای تاد کمر درد میآورد. مادرش میگفت کف پای پدرش هم صاف بوده است. “مثل اردک”. تاد پدرش را ندیده است. پدر تاد چند ماه قبل از تولد او بر اثر خفگی با مونوکسید کربن مرده است. ساعت چهار و نیم صبح از سر کار آمده خانه. متوجه شده که کلید ندارد. از پنجره زنش را دیده که مثل یک قدیسه “مقدس و باردار” روی مبل خوابیده است. این «مقدس و باردار» را هم مادرش از ده سال پیش به داستان اضافه کرده است. دلش نیامده زنش را بیدار کند. رفته توی گاراژ و نشسته توی ماشین و صبر کرده تا صبح بشود. رادیو و بخاری هر دو روشن بودهاند. صبح وقتی مادر تاد در گاراژ را باز میکند تا جنیفر – سگ خانواده – برود بیرون بشاشد٬ شوهرش را میبیند که با صورت کبود در صندلی جلو بیوکش خوابیده است. مادر تاد دو سال بعد با ناپدری تاد ازدواج میکند. همیشه وقتی شوهرش بیرون میرود، میپرسد: “عزیزم کلیدت را بردی؟”
تاد فکر میکند٬ “ما پا اردکیها به مرگهای عجیبی میمیریم.” چقدر دلش میخواست کفشش را بکند و آن گودی را که ندارد٬ بخاراند. با زبانش توی دهنش را میگردد. یک تکه مرغ لای دندانش گیر کرده است. سعی میکند مرغ را در آورد. تاد کارگرها را میبیند که با هم حرف میزنند.
کارگر: عجب سگ جونیه؟
کارگر ۲: ناله هم نمیکنه.
کارگر: رفتنیه.
کارگر ۲: نه٬ سروقت برسن، نجاتش میدن.
کارگر: عمرن…از پایین که میلهها تو بتنان. از بالا میکشنش بیرون؟ وسط راه تموم میکنه. حداقل یک متر از این ور زده بیرون. دهنش صاف میشه..
کارگر ۲: اگر شکایت کنه … دهن مهندس سرویسه.
خارش مرد را عصبی کرده است. فکر نمیکرد در چنان موقعیت استثنایی هم انسان به خارش بیفتد. تلفن همراهش بازهم زنگ میزند. این باید مادرش باشد. میخواهد مطمئن باشد که تاد کلیدش را برده است. همیشه حدود ساعت چهار زنگ میزند. کف پای اردکی تاد میخارد. با خودش فکر میکند اولین چیزی که از گروه امداد خواهد خواست این است که کف پایش را بخارانند. در حال حاضر این تنها آروزی تاد است.
در «عجیبتر از علم خواندم» که میلگردها را با فشار آب سرد خنک نگاه داشتند تا کارگرها با اره آهنبری ببرندشان. بعد تاد را با قسمتی از میگلردها گذاشتند توی آمبولانس.
نویسنده «عجیبتر از علم» دیگر توضیحی نداده بود و ما را به حال خودمان ول کرده بود که تعجب کنیم.
آیدا احدیانی