تا آنجا که من خبر دارم و خوانده ام، آقای محسن مخملباف در این چند هفته، دوبار به پارلمان اروپا دعوت شده، بار اول به همراهی خانم ساتراپی و بار دوم به احتمالی تنها. در این هر دوبار، آقای محسن مخملباف نه از ایده ها و آرمان های من در مورد ایران حرفی زد، که چنین قراری هم نبوده است، و نه به اعتقاد من از این فرصت بسیار مناسبی که به دست آورد، استفاده ی کافی کرد تا در مورد اوضاع اخیر در ایران، به وسعت تظاهرات بی باکانه و تحسین برانگیز مردم در خیابان های تهران و شهرهای دیگر ایران، و به وسعت هزینه ای که مردم برای این شهامت خود پرداخته اند، روشنگری کرده باشد. از جمله ی این کمبودها، یکی هم استفاده ی خانم ساتراپی از یک سند جعلی علیه حکومت اسلامی در پارلمان اروپا بود. (از همان روزهای انتخابات در ایران، برای تمام کسانی که به عملکرد دستگاه اطلاعاتی رژیم آشنایی داشتند، کاملن روشن بود که اغلب اخباری که از طریق ئی میل یا سایت های شخصی بین ایرانیان توزیع می شود، ساخته ی دستگاه اطلاعاتی رژیم است تا مثل همیشه با درهم ریختن مفاهیم و اغتشاش اطلاعاتی، باور مردم را بدزدد و آنها را در تصمیم گیری و جانب داری از طرف مخالف، به تردید وادارد. این جعل خبر و سند در برخی موارد، مانند همان نامه ی صادق محصولی وزیر کشور احمدی نژاد به خامنه ای در مورد نتایج انتخابات، آنقدر واضح بود که نیازی به توضیح ندارد. حتی “رابرت فیسک” هم در همان هفته در “ایندی پندنت” نوشت؛ به احتمال قوی این نامه جعلی ست!).
با این همه تردید ندارم که بسیاری دیگر که احتمالن می توانستند بهتر از آقای مخملباف و خانم ساتراپی از این موقعیت استفاده کنند، نه از سوی پارلمان اروپا دعوت شده اند، و نه شاید به اندازه ی ایشان مقبولیت و شهرت جهانی داشته باشند که انتظار داشته باشیم در آینده از آنها دعوت بشود. ما در این سال ها اما فراگرفته ایم که جوامع دموکرات هم بنا به مصلحت خویش دست به کاری می زنند. پس اگر پارلمان اروپا ایرانیان دیگری که برای این کار شایسته تر اند را هم می شناسد، و دعوت نکرده است، لابد صلاح کار خویش را چنین دانسته و برای نمایش “دموکرات” بودن خود، خواسته تا از دو فیلمساز ایرانی (و نه سیاستمدار، نه دانشمند، نه استاد، نه حقوقدان، نه نویسنده، نه فعال سیاسی، نه ..) که شهرت جهانی دارند، استفاده کند. پس برای من جای بسی خوشحالی ست که بخشی از تمامی صدای مردمی که در ایران خفه می شوند، توسط آقای مخملباف به گوش اروپاییان رسیده است. خیلی های دیگر هم به اشکال دیگر چنین ماموریتی را به انجام رسانیده اند که شاید مطابق دلخواه من نبوده، اما قدمی بزرگ و قابل تحسین و تشکر در زمینه ی آشنا کردن اروپاییان و آمریکاییان با مسایل جنبش اخیر ایران برداشته اند، که به عنوان یک ایرانی از آنها هم صمیمانه سپاسگزارم.
آنچه مرا به نوشتن این یادداشت واداشته اما، تشکر از آقای مخملباف و خانم ساتراپی و امثال آنها نیست، بلکه بیشتر ناشی از دلشکستگی کاملن شخصی من از چند نفری ست که طی نامه ای سرگشاده به پارلمان اروپا، به تخطئه ی عمل آقای مخملباف پرداخته اند. و مهم تر از آن این که چرا ما بهر شکل، فریب دستگاه اطلاعاتی حکومت اسلامی را می خوریم، و گاه ناآگاهانه به تخریب ابزار و امکانات خود می پردازیم و با نوعی “تمامیت خواهی” کهنه، جزیی و ناشکیل، خود را از کل جنبش جدا می کنیم! باری، تا آنجا که من خوانده ام، مخملباف گفته است؛ “به نمایندگی از مردم ایران …”. این جمله به معنای آن نیست که ایشان از طرف مردم ایران انتخاب شده تا در پارلمان اروپا صحبت کند. اگرچه از حرف های ایشان چنین بر می آید که از سوی دفتر آقای میرحسین موسوی به نوعی به ایشان نمایندگی داده شده تا در این فرصت، خواست ها و مطالبات این گروه را مطرح کند. اگر چنین باشد، ایشان نماینده دفتر آقای موسوی، و طیف وسیعی از مردمی هستند که در جنبش اخیر، صرفن طرفدار آقای موسوی اند، و نه همه ی مردمی که به خیابان ها ریخته اند و خواسته هایشان زیر پوشش طرفداری از آقای موسوی، بسی فراتر و والاتر از خواسته های ایشان است. با این همه تمامی تردید در زمینه ی آنچه آقای مخملباف گفته، ناشی از ترجمه مطلب از فارسی به یک زبان اروپایی ست. (من ایران یا ایرانیان را نمایندگی می کنم، به معنی آن نیست که من نماینده ی ایران یا ایرانیانم.)
با این همه و گیرم که حرف آقای مخملباف به این شکل ترجمه شود که؛ “من نماینده ی مردم ایرانم”. با یک نگاه معتدل نسبت به این حرف، می شود در کمال فروتنی همان معنای اول را از آن استنباط کرد و گذشت، و عمل ایشان را حتی اگر کاملن مطابق خواسته های شخصی ما نیست، تایید و پشتیبانی کرد، یا دست کم به تحسین شخصی بسنده کرد و کار را به نامه ی سرگشاده به پارلمان اروپا نکشاند. چرا؟
آنچه آقای مخملباف گفته بهررو در جهت شناساندن جنبش اخیر مردم ایران است و ایشان نه تمایل به تحریف جنبش داشته و نه قدرت چنین تحریفی را دارد، ولو آن که خواسته باشد دانسته از تریبونی که پارلمان اروپا در اخیتارش گذاشته، چنین استفاده ای بکند. دلشکستگی من در مورد نامه ی سرگشاده ی اعتراضی به پارلمان اروپا در این مورد، بیشتر شامل یکی دو نفری می شود که می شناسمشان و هرگز تصور نمی کنم که در آنها حقد و کینه و حسدی وجود داشته باشد. چرا که این نامه برای من بیشتر به این معناست که چرا آقای مخملباف، و چرا من نه؟ چون در طرف دیگر این اظهار نظر که “آقای مخملباف نماینده ی مردم ایران نیست”، چنین استنباط می شود که “ما (امضاء کنندگان نامه) نماینده”تر” مردم ایران هستیم”! در این صورت نویسندگان نامه ی سرگشاده به پارلمان اروپا هم، به همان اندازه که آقای مخملباف، حق ندارند خود را نماینده ی مردم ایران بدانند. مضافن این که هر چه باشند، به اندازه ی مخملباف مقبولیت و شهرت جهانی ندارند. واقعیت اما این است که برای من مخملباف حکم یکی از یازده بازیکن فوتبال را دارد که بنا بر موقعیت یا هرچه، اینک جلوی دروازه ایستاده، و باید توپ را به او پاس داد، حتی اگر نتواند از این فرصت خوب برای گل زدن به حریف استفاده کند.
من هم مثل همه ی آنها که سال ها در کار تیاتر و سینما بوده اند، در سال های ابتدایی انقلاب، از امثال آقای مخملباف کم زیان و خسارت ندیده ام. در آن زمان ایشان یک مدافع سرسخت “هنر اسلامی” بودند که هنوز هم پس از سی سال، هیچ کس نمی تواند هیچ تعریفی از آن هنر ارائه دهد، چرا که چنین هنری وجود خارجی ندارد، و نمی تواند داشته باشد. اما مخملباف هم مثل بسیاری دیگر که به زعم “اسلامی” بودنشان از صدها امکان بهره جستند و تقریبن هرچه می خواستند، در اختیارشان بود، استفاده کرد و البته جزو معدود کسانی بود که به مجردی که دریافت دچار اشتباه بزرگی شده، به سادگی سر خر را بطرف دیگر چرخاند و از “هنر اسلامی” جدا شد. همان گونه که آقای سروش جزو هیات اجرایی “انقلاب فرهنگی” بود، و نمی توان او را در تعطیل دانشگاه ها، اخراج نزدیک به چهل هزار معلم علوم اجتماعی از آموزش و پرورش، اخراج و بازنشسته کردن بسیاری از استادان شایسته ی دانشگاه های ایران، تعویض مواد درسی مدارس و دانشگاه ها با یک مشت لاطایلات ووو … مقصر ندانست. اما آقای سروش هم مثل حجاریان، گنجی، سحرخیز، شمس الواعظین، عمادالدین باقی ووو… یکجا از خدمت به اسلام من درآوردی حضرات و ایستادن علیه خواست های مردم، باز ایستادند. عده از این سرخوردگان که نمی توانستند از اسلام جدا شوند، به عنوان گروه اپوزیسیون “اصلاح طلب” وارد معرکه ی سیاست شدند، و عده ی کمی هم خود را بکلی از معرکه ای به عنوان تقلب و دروغ و ریا و تظاهر به نام خدا و مذهب(بخوان حکومت اسلامی)، بیرون کشیدند و گوشه ی سلامت جستند تا مگر دست هایشان را از خطاهایی که کرده بودند، بشویند.
آیا همه ی این بریدگان از “حکومت اسلامی” بابت این که روزگاری در خدمت حکومت اسلامی بوده اند، یا امروز هم چنان مسلمان اند، باید به چوبه ی دار سپرده شوند؟ همان گونه که وقتی انقلاب و نتایج آن توسط آخوندها دزدیده شد، همه را جلوی جوخه ی اعدام گذاشتند؟ آیا همه ی ما همانیم که سی سال پیش بوده ایم؟ و اگر تغییر نکرده ایم و سی سال بر سر یک حرف و یک عقیده ایستاده ایم، آیا انسان های به حقی هستیم؟ آیا عدم توانایی ما در رسیدن به قدرت، یا دورماندن ما از قدرت، می تواند دلیلی برای بی گناهی و درست گفتاری و درست کرداری ما باشد؟ یا این واقعیت را می پذیریم که هرکس راه می رود، بی تردید زمین می خورد، و گاه خونین و مالین می شود، و نشستن و ایراد گرفتن به آنان که بهر دلیل و عقیده ای برمی خیزند، دلیل سلامت عقل و اندیشه ی ما نیست؟
من هم از آن گروه بی شمار ایرانیانی هستم که اگرچه در این سی ساله از فضا دور بوده اند، اما از وقایعی که در داخل ایران گذشته درس ها گرفته اند. یکی هم درک هدفمند ایرانیان داخل ایران از وقایع و جریانات است که در پاره ای از موارد به نظر ما عجیب و غریب و ناشی از “نادانی”ست، حال آن که نشان از درک بهتر هم وطنان از اوضاع داخلی ست. مثلن وقتی مخنثی مثل “حسین شریعتمداری” در کیهان می نویسد؛ “ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند” و به احتمال قوی منظورش “علی خامنه ای”ست، پیش از آن که من قادر باشم خشم انقلابی ام را از این کلام و مقاله فروبنشانم و به یک جواب شیرین و دندان شکن به این “هرجایی کیهانی” بیاندیشم، در بریده های ویدئویی تظاهرات روز بعد، می بینم مردم در خیابان ها فریاد می زنند؛ “ما اهل کوفه نیستیم، حسین تنها بماند”! از اتفاق به روایت تاریخ افسانه وار شیعه، اهل کوفه، هم علی را تنها گذاشتند و هم حسین را. این که منظور مردم در شعار خیابانی شان به راستی امام سوم شیعیان بوده یا “میرحسین موسوی”، چندان فرقی نمی کند. مهم این است که در آن صحرای بی آب و علف مین گذاری شده که هرجا پا بگذاری به هوا پرتاب می شوی و تکه تکه ات به زمین می رسد، این مردم دریافته اند که با همان زبان آخوندی پاسخ آخوندی به آخوندها بدهند! من هم مثل بسیاری کفرم در می آید وقتی نزدیک به یک ملیون باضافه ی خاتمی و موسوی و کروبی در نماز جمعه به امامت هاشمی رفسنجانی جمع می شوند و حتی خانم شادی صدر و بسیاری دیگر چادر چاقچور می کنند تا در نماز جمعه حضور پیدا کنند، و به اخطارهای موذیانه ی وزیر کشور و نظامیان سرسپرده ی رژیم توجه نمی کنند. به حد مرگ دلخور می شوم که می بینم هاشمی رفسنجانی، این موذی هزار چهره را که دل من هرگز با او راست نمی شود، وا می دارند تا اختلاف نظرش را مستقیم به رخ همتایان خود بکشد و از جمله موجود عقب افتاده ای نظیر “یزدی” و برخی دیگر را وادارد تا مستقیم در مقابلش جبهه بگیرند. همان گونه که پیش از این خانم های طرفدار برابری و آزادی زن در ایران، علیرغم میل باطنی من به سراغ آیت الله ها می روند تا از آنها برای برابری و آزادی زن علیه خشک مغزانی نظیر خامنه ای یا شورای نگهبان، فتوا بگیرند. به عبارت دیگر با مشت یک آیت الله به دهن آیت الله دیگر بزنند. در خلوت خودم این گونه رفتار را نمی توانم تایید کنم اما به خوبی می بینم که علیرغم میل من، در جهنم سوزان زیستن در آن جزیره، مردم به خوبی دریافته اند که تنها با زبان آخوندها با آخوندها مبارزه کنند و اتفاقن از همین طریق، دست و پای بسیاری از آن “سوسمارها”ی ما قبل تاریخ را در پوست گردو گذاشته اند.
نه آقای رفسنجانی به اندازه ی سر سوزنی مرا متقاعد می کند که “لیبرال” یا “اصلاح طلب” باشد، و نه مخملباف و نه سروش و نه آقای منتظری و نه آقای محسن کدیور و نه …. واقعیت این است که این ها می توانند بخش ناچیزی از خواسته های مردم را بیان کنند. اما طرف دیگر این واقعیت آن است که مردم از این طریق در آن “وحدت” دروغینی که سی سال است حاکمیت سعی دارد به آن ببالد و همه را با شکستن این وحدت به سکوت مرگباری وادارد، شکستی فاحش وارد کرده اند. با وجودی که من به هیچ کدام از این روش ها اعتقادی ندارم، اما به روشنی می بینم که این روش ها باعث شده تا بسیاری دریابند که نه تنها مخملباف ها و سروش ها و کدیورها، که امثال منتظری و صانعی و اردبیلی و طاهری و رفسنجانی ووو… هم کم کم از آن وحدت دروغین “حکومت” بریده اند، و به اصطلاح خود آقایان، بر پیکر “نظام” شکاف انداخته اند. پس این گونه تاکتیک در آنجا عمل می کند و همین شکاف است که آغاز پایان این سایه ی شوم “حکومت اسلامی” بر سر مردم است. این که این همه چقدر به آمال و آرزوهای من نزدیک است، دیگر چندان اهمیتی ندارد چرا که سال هاست یاد گرفته ایم “ایده آلیسم” دردی از دردهای فعلی جامعه ی ما را درمان نمی کند. حتی اگر کسانی هستند که هنوز خیال می کنند تنها راه رهایی آن ملت از شب هول و گردابی چنان هایل، ایستادن بر سر “آرمان”های چپ است، لابد دریافته اند که از “حکومت اسلامی” تا رسیدن به ایده آل های آرمانی سوسیالیسم، چه راه پر مخافت و درازی مانده است.
شاید بهتر باشد برای نشان دادن حسن نیتمان نسبت به مسایل ایران، برای وقایعی شبیه دعوت پارلمان اروپا از مخملباف شادمان باشیم، حتی اگر هیچ جایش با آرمان های شخصی ما همخوانی ندارد. نه گمانم چنین اعتراض هایی به پارلمان اروپا یا سازمان ها و ارگان های مشابه بین المللی باعث شود که آنها اشخاص به گمان ما شایسته تری را برای این کار دعوت کنند. تنها نتیجه ی قابل تصوری که می شود در نهایت از این گونه اعتراض ها به دست آورد، این است که پارلمان اروپا به احتمالی دیگر از آقای محسن مخملباف هم دعوت نکند! و ما همین امکان ناچیز را هم از دست بدهیم! تردید دارم این همان نتیجه ای باشد که آن چند تن امضاء کننده ی نامه ی سرگشاده به پارلمان اروپا آرزویش را داشته باشند؟