به من گفتهاند اگر اسمش بیاورم اوضاعش وخیمتر میشود ننویس!
به من گفتهاند که رسمش نیست!
گفتهاند و نمیدانند اگر ننویسم و پیش آید آن پیشآمدی که نباید بیاید، دیگر کسی نمیآید به اندوهم رنگی بزند، زنگی بزند گاهی و چتی کند شبانگاهی و بخنداندم برای خندانی که در رستورانِ مادرش دختری میکرد.
از گلفروشی معروفِ گلستان لبی آورده بود عینهوغنچه!
تنش مثل آبِ نخوردهی لیوان وقتِ تشنگی
پستانش دخترخالهی انار بود
و گونههاش دو گوجه سبزِ رسیده و نارس که گاهی فامیلِ مادریِ هلو میشد.
هلو نکن آن لبها را خندان!
چشمهای من دیگر اشک ندارد. نمیتوانم زبان ِسرخت را لواشکی ترش لب کنم
دیگراز بکتاش هم این کودکی ها برنمی آید
خیالش دیگرنمی تواند لیس اش زده بر هوس های من ریاست کند داستانش،
طالبِ آن دوستِ رنگین پوستت هم نیست که با تویوتایی نوک مدادی بدون آنکه ویراژی بدهد تند میگذشت و نمیگذاشت ژیانِ بدبختم دود بخورد. حتی از گیلاسِ کمرباریکِ شرابی که یکهو بشود سربالاش رفت، دیگرخوشش نمیآید.
ومن که قطره قطره و نم نم دارم تمامش میکنم، دیگر آنقدر نامی نیستم که رایگان لختش کنم.
برای دو چشمِ درخشانش
رانش
سفتیِ پستانش
برای بلندیِ گیسوانش هم فاکتور فرستاده بودند
و تخفیفی نداده بودند بابتِ سرخ پوستهایی که داشتند حمله میکردند.
چه روزهای درندشتی بود، تیمارستانی در کیش بودیم! حالا ولی بیمارستانی در پیش داری که مجبوری فقط سقفهاش را بچری. شاید پرستاری گیرت بیاید و بازخندانش کنی، جوری که از گوشهی لبهاش خرده شیشه بریزد. طوری که پنجرهها خجالت بکشند از فرودگاهی که داشتید به تبعیدم میفرستادید. تو همچنان میخندیدی، گرچه اشکهایی که صورت داده بودی مزاحم بود! خیلیها نیامده بودند، توازهمه بیشتر بودی خیلی!
راستی هنوزهم آنهمه فیلمی!؟
یا حال نداری، خستهای! دلشکستهای!
میدانم!
همه یک طورهایی عوضی شدند
اما تو عوض نشدی!
من هم هنوز همان منِ کوچکی هستم که اشتباهن بزرگ شده!
اگر بخواهم شعری برای تو بنویسم که ایرانِ مجروحمی، دوباره تهدیدم میکنند. و اگر بنویسم تنها تویی که تهرانِ روحمی دوباره تبعیدم میکنند. نه! نامِ تو دیگر سیاوشِ ماست، و من دیگرآن آتشی نیستم که نانت بسوزانم، نمیگذارم شناسنامهات سیاه کنند.
ده سال پیش، در تبعیدِ خود خواستهای که داشتم در کیش، یک سالِ آزگار، در کلبهای کنارِ کشتی ِیونانی پناهم دادی، حالا که وقتِ یاریست، چگونه بیکاری کنم؟ چه کم مقدار و بی اقتدارم در این تبعیدِ شاعرکُش که حتی نمیتوانم به خونخواهیِ تو حوزهی هنری را زیرِ کیر ببرم!
کلیسایی در چلهی زمستان بودی، و من کشیشی که از آن بیشتر نمیتوانستم در کیش گناه کنم. از من به سامانتر، ولی جوانتر بودی. جزئیترین کارمند اداره بودی اما همه کاره بودی. چنان از سر ِدرد قلم میزدی که بر هر مدیری امیری میکردی. گرچه حالا از زمرهی اوباشی، اما خودشان خوب میدانند که مقیمِ مدامِ بکتاشی! اگر تو نباشی که آب طینت باشی توی کفشی که مالِ پایم نیست دیگر پا نمیکردم. میخواستم خیانت کنم به زمین تا به نازنین عادت کنم. از وقتی قدم گذاشتم بر این تیمارستانِ گرد که مثل توپی هی میچرخد دورِ نمیدانم، عدم دادم به خدایی که میتوانستم فقط خودم باشم.
پس گاییدم این عصر را که شاعری در ولی عصرش چاقو میخورد.
راستی تو فکر میکنی اگر تهران بودم، خایه میکردم در میدان ولی عصر، برای ولی عصر، مثل تو کیرم را در بیاورم؟ من فکر نمیکنم، تو خایهدارتری! از تیمور لنگ هم پایدارتری! نام تو خاندانِ ماست، نمیگذارم شناسنامهات را سیاه کنند.
اگر آنگونه که میخواهند
همین جا که هستیم بتمرگیم
سبزی نمیبرگیم
برعقوبتِ ما مرگ حکومت میکند رفیق!
باید بمرگیم تا زندگی کنیم.
پس یکی بیاید به خانهام زنگی بزند، به نام کوچکی که دست و پا کردم سنگی بزند
تحمل این همه درد دیگر از من ساخته نیست
لطفن یکی بیاید کار مرا هم بسازد!
علی عبدالرضایی