لعنتی باز آمد این سرمای وحشتناک و سوزان
کوچهها پر شد دوباره از لجن از آب و گل از برف و باران
باد چون شلاق دژخیمان زندان
می نوازد صورت مهتابی و زرد فقیری
کز پی یک لقمه نان
سگ دو زند در طول و پهنای خیابان
از غرور و همت در هم شکسته
از مناعتهای ذاتی
زان چه در فرهنگ ادامها به نام عزت نفس است و غیرت
درگذشته تا برای کودک بیمار خود پیدا کند نان و دوائی
مردک در مانده از هر سؤ روان
بی طاقت از تک سرفهها در زیر باران
میکشد دنبال خود پاهای نافرمان و خسته
بی هدف در ظلمت شب
نامید و دلشکسته
در میان ظلمتی هول آفرین و وحشت افزا
زوزه سگ تولهای با استغاثه
میشکافد پرده شوم سکوت کوچهها را
شرمگین از خجلت ناکرده کاری
مردک در مانده با او همصدا
آوای خود را میدهد سر
کودک بیمار دارمای مسلمانها خدا را
میزند در
میزند شاید مسلمانی شود پیدا
و بردارد سر از سجّاده و کوتاه کند الله…. و…. اکبر
بشکند در رکعت دوم نماز مغربش را
تا که از پس مانده ها
پس مانده در بشقابهای نیم خرده
پر کند دامن مردی را که میلرزد دم در
تازه حال کودکش از حال آن بیچاره بدتر
من چه میگویم خدایا
توبه ای یکتای بی همتا
زبانم لال باد
بهر یک مرد گدا
باطل کند آعمال خود را؟
بشکند در رکعت دوم نماز مغربش را
وه چه دور از انتظار است این توقعهای بیجا
تازه صاحب خانه در کوک ولضالین توست
بعد از آن صد قول هوو الله و احد
زان سپس تسبیحها ذکر دگر
ایتل کرسی برای حفظ مال
با تو خلوت کرده تا فارغ شود از پشت در
قصد قربت کرده تا پیدا کند ایمان بهتر
بگذریم
ساعتی بعد
از میان پنجره
سلطان منزل میکشد سر
در میان غرشی چون راعد و برق آسمانی
ناسزا گویان به هم کوبد در نگشوده را بر مرد مسکین
مردک بی آبرو
این موقع شب آمدی بر در طلبکاری مگر؟
آسمان از رّقت این صحنه طوفان میکند
استمالت میکند مردانه از مردی که میگرید به تلخی
می زداید قطرهای اشک او را
از میان صورتش با قطرههای تند باران
چون سگی در آب غلطان
ناآ امید و خسته از جان
میزند در میرود با پای خسته در پی درهای دیگر
میرود اما دل پر اضطرابش
در هوای دختر شیرین زبانش میکشد پر
دختر بی مادرش
کز تب به خود پیچیده میپرسد چرا بابا نیامد؟
مردک بی چاره ما
رفته بود از کوچه نزدیک منزل
شام گرم و تازهای پیدا کند
شربت سینه برای سرفه اش
اندکی هم نفت و یک گونی زغال
والسلام
این بود سر تا پا نیازش
از خدای چاره سازش
وای بر انصاف همنوعان ما
در نخستین گام نا فرجام و دور از انتظارش
با کمال عذر و از روی ادب
بقال کوچه
دست رد بر سینهاش زد بی دریغ
از در و همسایه هم
خیری ندید
شب گذشت از نیمه اما باز هم بابا نیامد
لابد از سرمایه منزل رفته است
رفته تا در گوشهای لالا کند
شام گرمی خورده و خوابیده است
مردک از افکار خود دیوانه شد
وای اگر مرجان من
آن دختر نازک خیالم
فکر بد در باره بابا کند
لرزه بر جانش فتاد از فکر او
قوت زانو گرفت از ذکر او
تف به توای ریشه تلخ فساد
احتیاجای با شیاطین خانه زد
آدمی تا خود نگردد نا علاج
در نیابد شرح درد احتیاج
در غباری از شرار و التهاب
بر دلش طوفانی از رنج و عذاب
مردک در مانده با تصمیم زشت
میسپارد ره به سوی سرنوشت
ره به سوی آخرین امید خویش
با دلی پر اضطراب و ریش ریش
آخرین امید سهل و تازه اش
تا بدزدد در خور اندازه اش
شرمگین از خجلت نکرده کار
ناشی و بی دست و پا و بی قرار
رفت دزدی با دل افسرده ای
خانه یک مال مردم خرده ای
صاحبش با صد هزاران دود و دم
مال مردم خرده لیکن محترم
فربه و گردن کلفت از مال مفت
قوتش افزون تر از یک گاو جفت
در مقابل این یکی زار و نحیف
این به ظاهر راهزن اما شریف
قامتش در نو جوانی گشته خم
از فشار زندگی از بار غم
همسرش از بی طبیبی جان سپرد
شیر خواره کودکش را نیز برد
حالیا هم نور چشم دیگرش
دختر از برگ گل نازکترش
میرود چون شیر خواره خواهرش
تا بخوابد در جوار مادرش
بگذریم آن مرد خوار و نه امید
عاقبت از زور سرمای شدید
داخل آن خانه شد از لای در
با تنی از آب و گل چون موش تر
بی محابا سوی مطبخ شد روان
در پی دزدین یک لقمه نان
در مثلها آماده کز ترس جان
دزد نشی میزند بر کاهدان
بوی متبویی شنید از آن اتاق
یک طرف گرمای دلچسب اجاق
برّه ای بریان شده در زعفران
غرق در روغن شده اطراف آن
مرغ بریان یک طرف بااش جوو
آن طرف تر ماهی و سبزی پلو
آنچه در یک شب غذا پس مانده بود
خرج چندین ماه آن در مانده بود
بی نوا از کار خود رنجور شد
بی محابا اشتها یش کور شد
قصه کوتاه مردک رنجور ما
اندکی با خود گرفت از هر غذا
سفره ای پر کرد و قصد لانه کرد
صد دعا بر جان صاحب خانه کرد
بی خبر از شوخی تلخ فلک
شاد و خوشحال و سبک چون شاپرک
سر فراز از عهده این ازمون
پا نهاد از خوان این نعمت برون
مادر پیر فلک این پیر زشت
پنبه کرد آنرا که این بیچاره رشت
پاسبانی را سر راهش نهاد
ای دو صد لعنت به اجداد تو باد
منجمد شد خون مرد نیمه جان
در رگش از دیدن آن پاسبان
در دلش طوفانی از رنج و امید
از قفا فریاد جانکاهی شنید
ایست
اما فرصت ماندن نبود
میدوید و وقت ایستادن نبود
ایست
آنگاه با شلیک چند تیر
نقش میگردد زمین مرد فقیر
صبح فردا توله سگها خرده بود
آنچه با زحمت به دست آورده بود
روز دیگر داخل بیغوله ای
کودکی یخ بسته چون سگ توله ای
دیده بر در با نگاهی خسته بود
قطره اشکی بر رخش یخ بسته بود