فرار از تاریکی ها (قسمت دهم)ایکاش مردم با هم مهربان بودند.
در این قسمت پسر بچه میگوید که شنیده است که کلیمی ها بسیار زرنگ با سواد دانشمند پولدار و هشیار هستند و طبق نوشته هایی که خوانده است اینطور میبیند که یهودیها با وجود اینکه کمتر از بیست میلیون نفر هستند بسیاری از صنایع مهم و دانشگاهها و اقتصاد را در دست دارند و همه آنان از میلونر نباشد دارای وضع خوبی هستند. نوشته ای که من چند روز پیش دیدیم نشان میداد که اکنون یهودیان تنها چهارده میلیون نفرند ولی با مقایسه با مسلمانان که دارای بیش از یک میلیارد نفر هستند بسیار تعدادی اندک هستند ولی همین تعداد اندک نبض اقتصاد و دانش دنیا را در دست دارند. و از نظر در صد خیلی پیشرفته تر از مسلمانان میباشند. من نمیدانم که این آمار تا چه حد درست باشد ولی ایکاش که این دو پسر عمو عربها و یهودیان با هم مهربان بودند و این دوروز زندگی را با برادری و برابری و دوستی با هم بسر میبردند. و عوض خط و نشان کشیدن نسبت بهم با هم همیاری و همدردی میکردند.
ایکاش که مسلمانان عربان و یهودیان به آغوش هم میرفتند و با هم مدارا میکردند و بهم کمک میکردند. آخر مگر دوتا پسر عمو بایست اینطور بخون هم تشنه باشند. آیا هیچ راهی برای همکاری و همیاری بین این دو گروه وجود ندارد؟ آیا نمیشود که حرص و طمع را از بین برد و بجای آن دوستی و محبت کاشت؟ متاسفانه کنیسه های یهودیان بسته است و کسی را مثل مسحیان به داخل خود راه نمیدهند. مسیحیان مرتب میخواهند که دیگران را بطرف خود بکشانند ولی یهودیان این چنین نیستند و از دیگران فاصله میگیرند. من اطلاعاتی آن چنان از دینهای جور واجور ندارم ولی امیدوارم که یک روز هاخام های یهودی و کشیش های مسیحی و آیت الله های اسلامی همه دور هم بنشینند و این اختلافات را محض رضای همان خدایی که میپرسند حل کنند تا دیگرو کودکان آنان در خشم و جنون پرورش نیابند. مگر همه ما چقدر پول و غذا میخواهیم که حاضریم تمامی دنیا را ویران کنیم اگر یهودیان درب های کنیسه های خود را برروی مسلمانان بگشایند و مسلمانان بتوانند در معبد هایشان رو به قبله نماز یخوانند چقدر زیبا خواهد شد؟ اگر یهودیان از علم و دانش خود به مسلمانان هم اطلاعاتی بدهند و درهای دانشگاه ها و منزلهای خود را به روی مسلمانان و مسیحیان بگشایند آیا زندگی زیبا تر نخواهد شد. یک پسر بچه سیزده ساله ایرانی که دوستی دانشمند و همسن خود دارد و با هم به کلاس نقاشی پتگر میروند و اسم دختر بدری است همین چیز ها را میگوید. بدری که دختر بسیار با هوش و بسیار هنرمندی است حرفهای پسر بچه همسن خودش را قبول دارد ولی به علت مذهبی از او دوری میکند.
خدا به حضرت موسی میفرماید که ما برای وصل کردن آمده ایم نی برای فصل کردن آمده ایم. ادیان الهی نبایست مردم را از هم جدا کند. داستان خدا و عظمت دنیا و فضا آنقدر زیاد است که عقل ما قادر به درک آن نمیباشد. آن چیزی که ما بایست انجام دهیم عشق به همنوع کمک به دیگران و دوست داشتن دیگران است. همه این مشگلات را پسر بچه ای در شصت سال پیش در تهران درک میکرده است؟
اکنون دنباله داستان.
درب اتاق هیتلر باز شد و صدای قدمهای محکم زن جوان به گوش میرسید و هیتلر میدانست که او ست که دارد به طرف وی میآید. وی آهسته و بسیار با احترام و احتیاط در نزدیک هیتلر قرار گرفت. چند لحظه بعد برای دومین بار درب با صدایی مخصوص باز شد و این بار جوانی بلند بالا وارد اتاق شد. صدای متوالی ضربه های چکمه هایش بر کف اتاق آهنگی مخصوص بخود داشت که از احترام ونظم آلمانی حکایت میکرد. صداهای ضربه های پاهای آنان در اتاق پیچید و هیتلر را از دریای تفکراتش بیرون کشید. ( ایکاش هیتلر مهربان بود و با مردم با انصاف و مهربانی رفتار میکرد و از دیکتاتوری و قدرت خود استفاده های ناشایست نمیفرمود) چشمان هیتلر بسوی آنان گروید. افسر جوان دست خود را بعلامت سلام هیتلری بالا برد و های هیتلر را گفت. هیتلر لبخندی غره آمیز زد و غرود در رگهایش دوید. هیتلر که افسر جوان را شناخته بود گفت که چرا زودتر از اینها بسراغش نیآمده است. و چرا مستقم با وی تماس نگرفته است. ولی بعد مثل اینکه پشیمان شده باشد سکوت کوتاهی کرد. و صندلی را بوی تعارف نمود. او در روی صندلی جای گرفت شاید اگر ملاحظه مقام و موقعیت نبود هیتلر او را در آغوش میکشید. هیتلر او را از بچگی میشناخت. پس از اندکی که افسر جوان روی صندلی جای گرفته بود و لحظه ای بعد پرده ماهوت سرخ کنار رفت و سربازی بلند بالا قدم به داخل اتاق گذاشت ابتدا افسر جوان ناراحت شد ولی بعد آرام گرفت بر روی دوش سرباز یک مسلسل در حال آماده باش قرار داشت. در آن اتاق که دیکتاتور عصر طلایی جای داشت مجسمه بزرگی از یک عقاب سهمگین و بلند پرواز هم که پرهای بلند و زیبایش را گشوده بود هم خودنمایی میکرد. و گوی با نگاهش به آنان با تمسخر مینگریست. و برای این صحنه سازیهای مسخره لبخند میزد. لبخند که بر نوک عقاب دیده نمیشد ولی در دید بیننده جای میگزید. در جلوی هیتلر این عقاب زیبا قرار داشت. در پشت سر پرده ای قرمز رنگ بود که از تکانهای خیلی ملایم آن میشد حدس زد که در پشت آن چیزی در تقلا است. گویی میخواهد که جریانهای اتاق را زیر نظر بگیرد. و از صحبت های انجام شده باری بندد و چیزی دستگیرش شود. و با شنودن مکالمه ها نتیجه ای بگیرد و گزارش تهیه نماید.
شاید یک جاسوس طلایی بود و یا یک سرباز فدایی. هیتلر با هوش زیادش متوجه این موضوع شد و نگاهی به اطراف کرد و با قدمهای آهسته و کوتاه نزدیک پرده رفت و یکمرتبه آنرا به کناری زد. مردی تاس هویدا شد. در لباسی مخصوص بود که دارای ملیله دوزی و زردوزی هم بود مثل لباسهای تشریفاتی مامورین عالیرتبه دولتی و یا تیمساران ارتشی و یا مقامات غیر نظامی بلند پایه.
وی چون مجسمه ای خشک شده بود و جلوی مرد توانای قرن طلایی ایستاده بود و از ترس مژه هم نمیزد. هراسی سهمگین سراسر وجودش را فرا گرفته بود. افسر جوان زن زیبا و سرباز هر سه بهت زده و مبهوت شده بودند و به این صحنه غیر عادی نگاه میکردند. هیتلر بر خودش مسلط شد و مثل کسی که از چیزی میترسد بسوی زنگ جست و آنرا به صدا در آورد گروهی سرباز بسرعت وارد اتاق شدند سرباز که از لباس سیاسی مهم شخص جا خورده بودند بی اختیار بسوی افسر و سرباز حمله بردند. نعره هیتلر آنان را بخود آورد و سر جایشان میخکوب شدند که میگفت احمق ها چه میکنید؟ بسوی پرده نگاه کردن ولی مرد تاس دیگر آنجا نبود گویا بسرعت از اتاق خارج شده بود.
هیتلر در حالیکه از شدت عصبا نیت میلرزید و سخت به حرف زدن قادر بود و قدرت تکلم خود را برای دقیقه ای از دست داده بود به پرده اشاره ای کرد و گفت کسی پشت این پرده قایم شده بود و لی اکنون بسرعت فرار کرده است. بروید و اورا بسرعت پیدا کنید. سربازان با احترام خارج شدند. افسر جوان هم با ناراحتی از اوضاع پیش آمده اتاق را ترک کرد.
هیتلر فکر میکرد که جاسوسان از تمامی اسرار نظامی او آگاه شده اند. و با دست یافتن به آن سرها موقع آن رسیده است که کارها را تعویض نماید و یک نقشه دیگر بکشد. هیتلر فکر میکرد که متفقین میخواهند با بمبارانهای هوایی قوای زرهی او را منهدم کنند و اورا از پیشرفت بیشتر بازدارند.
هیتلر به قوای زرهی اش خیلی اهمیت میداد و تانک ها و زره پوشهایش برای او خیلی مهم بودند و نقشی حیاتی برای او بازی میکردند. قضایایی که افسر جوان و دیگران در آن مدت کوتاه بهم گفته بودند همه توسط جاسوس زبر دست شینده شده بود. هیتلر خیلی بخودش فشار آورد شاید بتواند مرد تاس را بشناسد. بالاخره او را شناخت او یکی از رییسان قسمت های مهم اداری او بود و وی دانست که فورا بایست محل مهمات و تانک ها عوض شود.
افسر دیگر هیتلر که یک کلنل بود نیز به مدد هیتلر آمد و با هوش سرشارش به راهنمایی هیتلر پرداخت. کلنل جوان گفت براحتی میتواند مرد را رد یابی نماید و با نهایت دقت میتوانند نقشه های جاسوسان را خنثی کنند و هیتلر نبایست نگران باشد. مرد تاس که از رییس های قسمت های مهم بود با سواستفاده از لباسهای تشریفاتی توانسته بود که به اتاق کار هیتلر مخفیانه داخل شود و بعد هم با فرصتی که داشت و لباسی که به تن داشت و مورد احترام بود بسرعت آنجا را ترک کرده و به سر کار خود و محل مربوطه اش رفته بود گویی آب از آب تکان نخورده است.
مردی که پشت پرده بود بقدری کارش را دقیق و خوب انجام داده بود که پیشوا با هوش سرشارش در آن گیر افتاده بود. مهارت و سرعت فوق عاده اش خشم و تحسین هیتلر را بر انگیخته بود. اجرای نقشی دقیق و با سرعت فوق عاده.
مرد تاس توانسته بود از سو ظن دیگران کنار رود و فرار نماید. بلافاصله مامورین به مرد تاس خبر داده بودند که افسر جوانی برای دادن گزارش های مهمی همراه با یک خانم زیبا به دفتر هیتلر خواهد رفت. زنجیر جاسوسی آنان خیلی خوب و دقیق بود. با اینکه مرد تاس توانست موقتا فرار کند ولی خیلی زود با کمک افسر جوان وکلنل همراه با سربازان مسلسل بدست دستگیر شد و دیگر او میدانست که نمیتواند فرار کند. این بار یک سرباز نبود که بسویش نشانه رود بلکه تعدادی زیادی سربازان مسلسل بدست او را نشانه گرفته بودند و کوچکترین حرکت اشتباه او میتوانست باران تیر را بر سر و رویش فرو بپاشد. این بود که خودش را تسلیم کرد. و پس از یک محاکمه کوتاه صحرایی به چوبه دار سپرده شد و اعدام گردید. مرد دیگری که در این جریان لو رفت یک افسر قوی هیکل و بسیار زورمند بود که باسربازانی که میخواستند او را زنده دستگیر کنند وتا شاید رازهایی بر ملا شود مدتها شجاعانه جنگید ولی در نتیجه حملات زیاد سربازان تاقت از کف داد و اورا دست بسته نزد هیتلر آوردند. هیتلر به یکی از کسانی که فکر میکرد از نزدیکانش هست نگاه کرد. خیلی دمغ شده بود که او هم راه خیانت به اورا برگزیده بود. شاید همه دوستان سابق هیتلر از اینکه او به یهودیان داشت ظلم میکرد از او برگشته بودند و میخواستند که او را از اریکه قدرت با همگامی با ارتش های خارجی پایین بکشند.
هیتلر که به این افسر کوه پیکر خیلی علاقه داشت ساعتی بعد با اکراه حکم اعدام فوری اورا امضا فرمود.