آن قدر بار ندامت ، به دلم جمع شده ست
که اگر پایم از این ، پیچ و خم آید بیرون
لنگ لنگان ، ره دروازه ی هستی گیرم
نگذارم ، که کسی از عدم آید بیرون : مسیح کاشانی
تار و پود نفس صبح ، همان باب فناست
خرقهٔ هستی ما ، جز به دریدن نرسید
غنچهسان، قطرهٔ اشک مژهٔ شاخ گلیم
سعی ما خون شود اما به چکیدن نرسید
هر کجا پای نهی خاک به زیر قدم است
ما نرفتیم به جاییکه رسیدن نرسید
چشم روزن مگر از بینگهی دریابد
ورنه این ذره که ماییم به دیدن نرسید
چه کنم با دو جهان بار ندامت بیدل
قوت من که به یک ناله کشیدن نرسید: بیدل دهلوی
ایام بر من چیره شد چشم جهان بین خیره شد
وین آب صافی تیره شد بس ماند در گودالها
دل پر اسف از ماضیم وز حال بس ناراضیم
تا خود چه راند قاضیم تقدیر استقبالها
نقش جبین درهم شده فر جوانی کم شده
شمشاد قامت خم شده گشته الف ها دالها … : حسن وثوق
تا بار ندامت نبری بذل درم کن
تا رنج قیامت نکشی مرد کرم باش
رنج از تو بود گنج نصیب دگرانست
گو صاحب اقبال کی و مسند جم باش … : مهدی سهیلی
آنچه به غفلت گذشت ، عمر نخواندم
عمر دگر خواهم از خدا ، به غرامت
پیرم و بر دوشم از ندیم جوانی
از تو چه پنهان ، همیشه بار ندامت
خرمن گل ها به باد رفت و به دل ها
نیش ندامت خلید و خار ملامت … : شهریار
زیستن ، جز درد و جز محنت نبود
هر چه بنمود ، بر غم_انسان فزود
مانده ست بار_ندامت ها ، به دوش
راستی، ما را ازین هستی، چه سود؟
دکتر منوچهر سعادت نوری