رویا رضایی جهرمی از مرگ چهار برادرش گفت. گریه امانش نمی داد. کاووس در سال ۶۱، بیژن و بهنام در سال ۶۲ و منوچهر در سال ۶۷ اعدام شدند. بیژن ۱۸ ساله بود که دستگیر شد. یک سال در انفرادی بود و قرار بود که آزاد بشود. او را به حسینیه اوین بردند و یکی از تواب ها او را شناسایی کرد. لاجوردی که از مقاومت یکساله او در زندان کینه به دل گرفته بود، او را یک هفته بعد از اعدام بهنام، اعدام کرد. مادرشان خانم طلعت ساویز، هر جمعه، اول به بهشت زهرا، بسر خاک کاووس و بیژن می رفت و پس از آن به گورستان خاوران (گلزار خاوران) بسر خاک بهنام و منوچهر. سرانجام نیز در این آمد و رفت ها، شب هنگام که از مزار عزیزانش در بهشت زهرا باز می گشت، دستش میان درب اتوبوس گیر کرده به زمین می افتد و پیکرش در زیر چرخ های عقب اتوبوس له شده به طرز فجیعی جان می سپارد. همه کسانی که به خواران می رفتند، جثه کوچک، چهره مهربان و سرودهایی را که زمزمه می کرد بخاطر دارند.
خاطره معینی از مرگ دو برادرش گفت. بهروز که ۴ سال از عمر خود را در زندان های شاه گذرانده بود، در سال ۵۸ در یک تصادف رانندگی مشکوک، که گویا از جانب حزب اللهی ها ترتیب داده شده بود کشته شد. هیبت در سال ۶۲ دستگیر و در سال ۶۷ بهمراه هزاران زندانی سیاسی دیگر، به دار آویخته شد. خاطره از جمله کسانی است که خیلی زود خبر دفن عده ای از زندانیان اعدام شده را، در گورستان خاوران شنیده و به همراه عده ای دیگر از خانواده ها به آنجا رفت. او تعریف می کرد “خاکها به هم ریخته بود وگورستان پر از کلاغ بود. از هر گوشه خاک، تکه ای لباس بیرون بود. مادرها در حالی که شیون زده و فریاد می کشیدند، شروع به چنگ زدن به خاک کرده و سعی می کردند که عزیز خود را در میان اجساد قربانیان پیدا کنند. مادر خاطره یک گوشه شلواری را گرفته میکشید و به خاطره می گفت: “بیا کمک کن، هیبت را پیدا کردم.” سرانجام مادری که می دید این تلاش های بیهوده به جائی نمی رسد و ابعاد فاجعه بیش از اینها است، فریاد زده بود: “بس کنید. فرزندان ما را با هم کشتند، بگذارید که در کنار هم آرام بگیرند.” در این گیر و دار پاسدارها هم سررسیده و خانواده ها را متفرق کرده بودند. تصویری که خاطره از آن روزهای خاوران ارائه داد، اشک همه را جاری کرد. هزاران جوان ایرانی، تنها به دلیل دگراندیشی و داشتن امید به فردای بهتر برای ایران عزیزمان، ناجوانمردانه به دار کشیده شده بودند و اجساد آنها را دسته دسته در گودالها ریخته و با اندکی خاک روی آنهارا پوشانده بودند. جوانانی که هر یک به تنهایی، سرمایه های کشورما بودند، در زیر تلی از خاک مدفون شدند، و سالها است که رژیم تلاش می کند، یاد و خاطره آنها را از اذهان بزداید.
نینا شهادت داد که برادر ۱۸ ساله اش، سیامک طوبایی، در شهریور سال ۶۰ دستگیر شده و در ۷ مهر ماه سال ۶۰ ، نام او به همراه ۵۶ نفر دیگر، در روزنامه ها به عنوان اعدام شده گان آن روز اعلام شد. آنها برای گرفتن اطلاعات بیشتر و جسد او به جلوی اوین رفتند، اما مسئولین اوین اظهار بی اطلاعی کرده و از آنها خواستند که به بهشت زهرا بروند. در بهشت زهرا فقط ۵۴ جسد وجود داشت، و سیامک در میان آنها نبود. بعد از چند روز پرس و جو و رفت و آمد به اوین، سرانجام مسئولین زندان اوین می گویند که اشتباه شده و سیامک اعدام نشده است. وضعیت خانواده ای را مجسم کنید که بعد ازپنج، شش روز به آنها اطلاع می دهند که فرزندشان زنده است. سیامک بعد از فشار ها و شکنجه های زیاد به ۳ سال زندان محکوم می شود، اما سال بعد یکی از دوستان او دستگیر شده و با اعترافاتی که در زیر شکنجه کرد، سیامک مجددا محاکمه شده و اینبار به ۱۲ سال زندان محکوم شد. خواهرش در میان گریه می گفت “وقتی که یکی از مسئولین زندان اوین به خانه ما تلفن زد و به پدرم اطلاع داد که حکم سیامک از ۳ سال به ۱۲ سال افزایش پیدا کرده است، پدرم از این مسئول تشکر می کرد.” پیرمرد آنچنان از حکم اعدام نگرفتن جگر گوشه اش خوشحال بود که از جانیان رژیم برای صدورحکم ۱۲ سال برای فرزندش، تشکر می کرد. سیامک به جرم دگر اندیشی در ۱۸ ساله گی به ۱۲ سال زندان محکوم شد و ۱۰ سال بعد، هنگامی که برای مرخصی ساعتی بهمراه دو پاسدار به خانه آمده بود، برای خرید نمک به بقالی سرکوچه رفت و دیگر باز نگشت. خواهرش درمیان گریه می گفت: “گویا در مرخصی چند روزه قبلی، با عده ای برای خروج غیر قانونی از کشور تماس برقرار کرده بود. اما آنها در واقع ماموران وزارت اطلاعات بودند و به این وسیله او را ربوده و سربه نیست کرده اند و کوچکترین مسئولیتی هم در قبال ناپدید شدن او بعهده نمی گیرند.” این خانواده بیش از ۲۰ سال است که از سرنوشت فرزند خود بی خبرند و تنها بدنبال واقعیت هستند که بدانند بسر جگر گوشه آنها چه آمده است.
نیما سروستانی شهادت داد که وقتی که برادر ۱۸ ساله اش محمد رحیم اکبر پور سروستانی (سهراب) از قاضی شرع شیراز حکم اعدام دریافت کرد، مادرش به همراه چند تن دیگر از اعضای خانواده که برای ملاقات با رستم به زندان رفته بود، بطور اتفاقی در این دادگاه نمایشی حضور داشت. مادر تلاش میکند که رستم را در آغوش بگیرد، که یک پاسدار وی را به عقب هل میدهد. مادر ملتمسانه از قاضی درخواست می کند که تخفیفی در حکم جگر گوشهاش بدهد، اما رستم ناراحت شده واز مادرش خواسته بود که آرام باشد و ازآن جانیان برای او تقاضای بخشش نکند. داستان سهراب من را به یاد نامه ای انداخت که “احمد خرم آبادی” ، از زندانیان تیرباران شده در زمان شاه، برای مادرش فرستاده بود. مادر احمد، برای نجات جان فرزند، به شاه نامه ای نوشته و از او تقاضای بخشش فرزندش را کرده بود. احمد در بخشی ازاین نامه به مادرش نوشته بود:
“تو فقط از نظر عاطفهی مادریات نامه نوشتی. مگر فکر نکردی که در این مرحله از گردش تاریخ آن کس که به فرمان ملوکانه زرگبار مسلسل برهد زنده به گور است؟ بدان احمدت این ننگ ابد را نپذیرد و مادر به تو سوگند که مردانه بمیرد.”
سهراب نیز مردانه و با چشم باز مرگ را پذیرفته و حاضر نشده بود زیر ذلت جانیان رژیم جمهوری اسلامی برود. و چه دردناک است که دور باطل ظلم، جنایت، شکنجه و اعدام در کشور ما تکرار می شود و هر بار نسل دیگری از جوانان سرزمین ما را به خاک و خون می کشد.
ننگ بر جمهوری اسلامی ماند و ما امروز به آن شهادت می دهیم.”
علی از برادرش “غلام ابراهیم زاده” و بقیه افراد خانواده اش گفت. غلام متولد سال ۱۳۲۲ بود، و از فعالان اصلی جنبش دانشجویی و چپ در دهه ۴۰ و ۵۰. غلام در زمان شاه، چندین بار به زندان افتاد و در مجموع ۹ سال را در زندانهای دوران شاه گذراند. برادر دیگرش “باقر ابراهیم زاده” نیز زندانی زمان شاه بود. غلام بسیار مردم دار بود و از ارتباطات گسترده ای با گروههای مختلف برخوردار بود. بدلیل این رابطه ها، مثل رابطه دوستی و رفاقت با بنیانگذاران مجاهدین، فداییان و گروههای دانشجویی، وتسلط به اسلام، قران، زبان عربی و دانش مارکسیستی، بعدها، همراه با دوستان دیگرش گروه “راه کارگر” را بوجود آوردند.
در جریان انقلاب، همراه آخرین زندانیان زمان شاه، “غلام” و “باقر” روی دوش مردم، از زندان آزاد شدند. اما خوشحالی پدر و مادر غلام که بعد از سالها، فرزندان تحصیل کرده و دلبندشان را در کنار خود می دیدند، طولی نکشید. بهار انقلاب، مانند یک خواب کوتاه بود. تنها سه ماه بعد، حباب رویاهای آزادی، استقلال و برابری با حمله نیروهای خمینی به کردستان ترکید. چهار نفر از بچه های خانواده “ابراهیم زاده” مجبور به فرار از خانه شدند. در ۲۸ مرداد سال ۵۸، خانه و کارگاه پدری “ابراهیم زاده ها” توسط حزب الله ای ها و فالانژها غارت شد. برادر نوجوان غلام، “جواد ابراهیم زاده” در سال ۵۹، هنگامی که تنها ۱۴ سال داشت دستگیر شد و ۹ ماه در زندان دیزل آباد شیراز بود. جواد مجددا در آذرماه سال ۶۰ دستگیر و تا سال ۶۴ در زندانهای اوین و گوهردشت زندانی بود.
غلام، درتیرماه سال ۶۲، همراه با چند نفر دیگر از جمله رفیق دیرینش “علی شکوهی” دستگیر شد. بنا به گزارشی، غلام در هنگام دستگیری موفق به فرار شده و در حین فرار مورد اصابت گلوله پاسداران قرار گرفته، کشته شد و به گزارشی دیگر، پس از فرار ناموفق و مجروح شدنش، در زندان اوین، زیر شکنجه جان باخته است. در همان روز، همسرش “آزاده”، دختر خردسالش “نیلوفر” و خواهر ۱۵ ساله اش “شکوفه” نیز در منزل مسکونی خود دستگیر میشوند. شکوفه تنها بدلیل نسبت خانواده گی با غلام، تا سال ۶۴ در زندان بود. آزاده، همسر غلام نیز، شکنجه ها و فشارهای زیادی تحمل کرده، و در دوران وحشتناک بازجویی و شکنجه باید از نیلوفر خردسال نیز در زندان، و با حداقل امکانات، نگهداری می کرد. وقتی که سرانجام، اجازه دادند نیلوفر به بیرون زندان رفته و به دست پدر بزرگ و مادر بزرگش سپرده شود، این کودک از مردها می ترسید و وحشت می کرد. نیلوفر نیز مانند بقیه کودکانی که پدر یا مادرشان اعدام شده و یا در زندان بودند، علاوه بر تالمات روحی، باید با جامعه ای که علیه او، بی رحم و غیر منصف بود، نیز، دست و پنجه نرم می کرد. او باید هویت خود را پنهان می کرد و به کسی نمی گفت که پدرش کشته شده، مادرش زندانی سیاسی است و عموهایش فراری، چون در غیر این صورت از مدرسه اخراج میشد. این رژیم و عوامل آن، حتی با کودکان نیز با پستی و بیرحمی برخورد می کردند. آزاده، مادر نیلوفر، سرانجام در سال ۶۷ آزاد شد. اوسالیان زیادی از جوانی و عمر خود را در پشت میله های زندان گذراند، از دیدن رشد و نمو کودک خود محروم بود، همسرش را از دست داد و شاهد به دار آویخته شدن صدها تن از همبندی ها و دوستان خود، در قتل عام زندانیان سیاسی، در تابستان سیاه سال ۶۷ بود. آیا یک انسان تحمل چقدر رنج و مشقت را دارد؟ او حتی به دلیل تالمات روحی نتوانست در “دادگاه مردمی لندن” حضور پیدا کرده و از آنچه که بر او رفته است، در مقابل “کمیسیون حقیقت یاب” سخن بگوید. سخن گفتن از اینهمه درد و رنج، در مقابل کسانی که چنین کابوسهایی را تجربه نکرده اند، کار دشواری است. چگونه می توان درد شکنجه، رنج دوری از فرزند، غم از دست دادن همسر، فشارهای روحی و جسمی در زندان، عذاب به دار کشیده شدن زنانی که سالها در کنار تو، شب و روز زندگی کرده اند، و غمها و شادی های کوچک خود را با تو تقسیم کرده اند، را برای دیگران توضیح داد؟ چگونه می توان از آرزوهای برباد رفته، رویاهای نقش بر آب شده، شور و شوق های در گلو خفه شده و جانهای از دست رفته، برای عده ای غریبه گفت؟ آیا واقعا می توان عمق فاجعه ای که بر مردان و زنان آزادیخواه گذشته است را با گفتار، قلم، عکس، فیلم، و یا تصویر نشان داد؟ با چه زبانی می توان لحضاتی را که زندانیان، در اتاق های بازجویی، زیر وحشیانه ترین شکنجه ها، بدنشان پاره پاره میشد را به تصویر کشید؟ همه کسانی که در طول این سالها تلاش کرده اند تا عمق جنایات جمهوری اسلامی را افشاء نمایند، تنها توانسته اند گوشه ناچیزی از وحشی گری قرون وسطایی ای این رژیم استبدادی مذهبی را به نمایش بگذارند. هنوز چه حرفها که گفته نشده است، چه بغضها که نترکیده است و چه حقایقی که رو نشده است.
ویژگی این دوره برای والدین زندانیان سیاسی از جمله “ابراهیم زاده” ها این بود که در این دوران، هیچکس در امان نبود. کودک، نوجوان، پیر، جوان، خواهر، برادر، پدر و مادر همه در ترس، اضطراب و نگرانی دائمی بسر می بردند. ساختار ملوک الطوایفی، وجه مشخصه این دوره بود: باج گیری، اخاذی، ایجاد جو رعب و وحشت، تواب سازی و فشار روی خانواده ها. در تمام این سالها، فقط غلام، آزاده، جواد، شکوفه ، و … زیر فشار و شکنجه نبودند، همه خانواده “ابراهیم زاده” از تبعات زندانی شدن عزیزانشان در عذاب بودند. همه “ابراهیم زاده” ها از تحصیل در مدرسه و دانشگاه محروم شده و از کارهای خود اخراج شده بودند. پسران دیگر خانواده فراری وهمسر یکی از آنها، بنام ثریا، بهمراه جواد، شکوفه، آزاده و نیلوفر در زندان بودند. اگر در زمان شاه، دو تن از اعضای خانواده در زندان بودند، دیگر موضوع اخراج از تحصیل، دستگیری، شکنجه و اعدام دیگر اعضای خانواده مطرح نبود. یکی از مهره های اصلی ای که در لو دادن و از هم پاشیدن گروه “راه کارگر” نقش کلیدی داشت، جوانی بنام “ناصر یار احمدی” بود. ناصر پس از دستگیری، ابراز ندامت کرد و تواب شد و نه تنها اسامی دوستان و رفقای خود را لو داد، بلکه فعالانه با نیروهای امنیتی، درعملیات دستگیری، شکنجه و اعدام دوستان خود شرکت می کرد. لو دادن اسامی افرادی که با تو در ارتباط بوده اند در زیر شکنجه یک چیز است، و تبدیل شدن به یک شکنجه گر و تیر خلاص زن چیز دیگر. به قول علی ، ناصر به “شکارچی انسان” تبدیل شده بود. او که مسئول و شاهد مرگ غلام، علی شکوهی و بقیه اعضا و هواداران راه کارگر بود، از بستگان “سرحدی زاده” از مسئولان سابق دولت و وزارت کار است والان مشفول کارهای بازرگانی وصادرات و واردات. نمیدانم چگونه با ننگ “شکارچی انسانها شدن” روزها را سپری می کند، اما مطمئن هستم که شبهایش مملو از کابوس است، و یاد جنایت هایی که مرتکب شده است، لحظه ای رهایش نمیکند. به جوخه مرگ فرستادن آذرخش هایی که برای تقسیم آزادی، برابری، شادی و شادمانی سینه سپر کرده بودند، ننگی است که تا ابد با او است، و رهایش نخواهد کرد.
علی در پایان از عزیزان و رفقای دیگری که از دست داده نام برده گفت: “از طلعت رهنما، شهلا بالاخان پور، مهدی سمیعی، لهراسب صلواتی، نوری، جعفر، یوسف، طاهره، آزاده، شهره، علی، ممد دماوندی و …. وافعا بیش از ۱۵۰ نفر را در آن دهه خونین از دست داده ام که از کنارم ربوده شدند، و من و بسیاری مجبور بودیم کارهای بجا مانده از انها را ادامه دهیم . با تلاش بسیار نشریات مخفی و منطقه ای را منتشر میکردیم و مجبور به ادامه کار سخت روشنگری و پراکندن امید و مبارزه ای بودیم که روزانه بخاطرش جانها و انسانهایی شریف و فداکار بی هیچ چشم داشتی فدا می شدند. میتوانم ساعتها در مورد یکایک آنها بگویم. از “شهلا بالاخان پور” بگم که روز ۳۰ خرداد دستگیر شد و فردایش به نام “طلعت رهنما” اعدام شد. از “مهدی سمیعی” بگم که با چه مشکلات و مصائبی معلم شد و بعد از یک هفته اعدام شد و از نوری بگم که باید خبر اعدام همسرش را بشنود و بعد از رو شدن هویتش توسط ناصر یار احمدی به جوخه اعدام سپرده شود و از …. ” داستان علی ابراهیم زاده، داستان هزاران جوان متولد دهه ۳۰ و ۴۰ است که آرزوها و رویاهایشان بیغما رفت و شاهد پرپر شدن و به خاک و خون کشیده شدن عزیزان و رفقای خود بودند.
ادامه دارد ….
لادن بازرگان
آگوست ۲۰۱۲