شانه به شانه یک دهقان فداکار ایستاده بودی
شایدهم آنطرف تر، روی ریل قطار ایستاده بودی
این همه متن را چلاندیم، برای یک قطره مفهوم
و تو جایی دیگر مثل آبشار ایستاده بودی
شعر عرق کرده بود، تب داشت و تو ناگهان
مثل معجزه شفای خود را به او داده بودی
“باغچههای پر از دستانت” را شخم زدند، میدانم!
تو مثل یک درخت پربار، انگار ایستاده بودی
دیوارهای ترک خورده از لرزههای پیشداوری
سقف که فرو ریخت، محکم زیر آوار ایستاده بودی
(من ندیده بودم اینهمه ذوق دردناک (در رگ کسی
درد میکشیدی، با این وجود، با وقار ایستاده بودی
انگار با تو وعده کرده بود واژه در پس کوچه ای
چرا اینچنین زود بر سر قرار ایستاده بودی ؟
چند ترکش، شقیقهٔ زمان را شکافته بود
تو با ضامنِ نارنجک، بعد از انفجار ایستاده بودی
یک خواب زمستانی عمیق در امتداد زمان
از همان اولِ دی، به استقبال بهار ایستاده بودی
پاییز نود و یک