شهرزاد و اشکان
در تهران اشکان تعریف میکرد که با یک دختر زیبا بنام شهرزاد در یک مهمانی آشنا شده است. اشکان دوره خدمت افسری خود را با درجه ستوان یکمی میگذارانید زیرا که مدرک دکتری داشت. او که جوانی نسبتا بلند بود از یک خانواده متوسط تهرانی بود. اشکان گفت که بعد از یکروز که از آشنایی او با شهرزاد میگذشت به او تلفن میکندو میخواهد که با هم به سینما بروند. اشکان میگفت که شهرزاد از او دعوت کرده بود که در یک کافه همدیگر را ببینند و سپس با هم به سینما بروند. فیلم سینمایی تله که فکر کنم در سینمای بزرگی در تهران نمایش داده میشد.
من با اتومبیل خودم به کافه مزبور رفتم و بعد از پارک کردن ماشین به کافه وارد شدم شهرزاد را دیدم که با یک دختر دیگر سرمیزی نشسته بودند. جلو رفتم و سلام کردم. شهرزاد گفت که این دوست من است شیرین که ارمنی میباشد. سر میز نشستم و گفت و گوی دلچسبی بود. بخصوص اینکه شهرزاد همش از من تعریف میکرد که شما چقدر خوبید و شما چقدر ماهید . من که از علاقه عجیب وسوزان و آنقدر تند و نیز شهرزاد خیلی لذت میبردم تنها میگفتم که اختیار دارید خوبی از خودتان است. زیاده روی میکنید. شهرزاد در تالار رودکی کار میکرد فکر میکنم که مترجم بود زیرا تازه از فرانسه باز کشته بود و یک اتومبیل کورسی فرانسوی دو نفره هم با خود از فرانسه آورده بود. صورت شهرزاد بیضی و چشمهای درشت و سبز رنگ پوست سفید و موها قهوه ای بسیار روشن داشت. قد شهرزاد بلند بود و لاغر اندام و خوش فرم بود.
من که تازه وارد خدمت شده بودم میخواستم با وی یک دوست خوب باشم ولی شهرزاد مرتب مرا بخانه و منزل دوستانش دعوت میکرد و تقریبا همه روز بعد از کار با هم بودیم. خیلی خوش میگذشت و شهرزاد هم اینطور نشان میداد که دلباخته من شده است. شهرزاد از خانواده های مثلا طبقه بالا بود و پدرش یک تاجر ثروتمند بود و خودش در فرانسه تحصیل کرده و فوق لیسانس زبان و ادبیات فرانسه داشت و شاید آنقدر خوب فرانسه و فارسی میدانست که در تالار رودکی مترجم بود. باحتمال نمایشنامه ها را ترجمه و مرتب میکرد. من که از طبقه متوسط بودم فکر میکردم که بایست با دختران مثل پسران دوست رفتار کرد و قبل از ازدواج هیچگونه کشش جنسی نشان نداد. متاسفانه یا خوشبختانه من هیچوقت جز به نظر یک دوست قابل احترام به شهرزاد نگریستم و تمامی سعی من این بود که برایش مصاحب خوبی باشم و از دوستی وی بسیار لذت میبردم. ولی حتی دستش را هم سعی نکردم در دستهایم بگیرم که یک تماس کوچکی با هم داشته باشیم. زیرا این طور ترتبیت شده بودم که نظر جنسی داشتن به زنان و دختران بد است.. و بدین سبب فکر میکردم که اگر مثلا دست شهرزاد را در دست بگیرم کاری بد و بی ادبی است.
شهرزاد هم تنها از من تعریف و تمجید میکرد و نوع حرفهای او اصلا عاشقانه نبود. و یا من اصلا متوجه نشدم که او چه میخواهد میترسیدم که از یک قدم جلو بگذارم او ناراحت شده و دوست مان بهم میخورد. اگر شهرزاد در اروپا درس خوانده و سالیان سال آنجا مانده بود و باحتمال با روحیه اروپایی برزگ شده بود من یک مرد دیگری بودم که از ایران بیرون نرفته و تمامی کار و وقتم صرف درس و یاد گیری شده بود و اینطور یاد گرفته بودم که دختر ها هم مثل دوست هستند و همانطوریکه با دوست مرد خود رفتار میکردم با دوستان زن و دختر خود هم رفتار میکردم. ولی شهرزاد مثل همشاگردیهای دختر دیگر من نبود که با هم تنها درس میخواندیم. و هیچ نظری بهم نداشتیم. و تنها هدف ما این بود که درس بخوانیم و بهم کمک کنیم. تصور اینکه یک روزی دستم به شهرزاد بخورد و یا دست او را در دستم بگیریم نداشتم و فکر میکردم اگر دست اورا بگیرم ممکن است که بهش بر بخورد و یا ناراحت بشود. و یا اگر به او نزدیک شوم نسبت بمن خشمگین شود و یا دستش را از دستم با خشم بیرون بکشد. با اینکه بیست شش ساله بودم ولی هیچ تجربه معشوقه بازی نداشتیم فکر میکردیم که اینکار ها گناه و زشت است و اهمیت دوست دختر را پایین میآورد و او را تبدیل به یک عروسک جنسی میکند. و یا اینکه دختر فکر میکند که میخواهم به او تجاوز و بد نامش کنم. شاید شهرزاد که در پاریس زندگی کرده بود افکار دیگری داشت و شاید هم توقع داشت که به او نزدیک شوم.
حتی موقعی هم که در خیابان با هم راه میرفتیم من با فاصله با او راه میرفتم که دستم و یا بدنم به او نخورد. شهرزاد هم که یک دختر خوب و تحصیکرده بود که خیلی کتاب خوانده و مطالعه کرده بود. خوب صحبت میکرد و شاید او هم متوجه نبود که من یک مرد ایرانی تربیت شده مذهبی مدرن هستم با وجود اینکه مادر من هم بیجاب بود و تحصیکرده ولی مذهبی بود و درست مثل زنانی که در زیر چادر بودند . او هم نمیخواست که فرزندانش هیچگونه رابطه عشقی پیش از ازدواج داشته باشند. و حتی بوسیدن و یا گرفتن دست یک دختر را توسط پسرش گناه میدانست و اشکان هم این را قبول کرده بود. حالا خودتان تصور کنید که اشکان تنها میخواست که شهرزاد با او دوست خوب و صمیمی باشد و شهرزاد هم عملا نشان نمیداد که چه میخواهد. دیدار های ما ماهها ادامه یافت و در تمام این مدت شهرزاد طوری نشان میداد که بمن اعتماد دارد و نمیخواهم از او مثل یک عروسک جنسی استفاده کنم بلکه به افکار تحصیلات و شخصیت او علاقه مند هستم و میخواهم که صمیمیت عمیقی با او داشته باشم.
با اینکه ما ساعتها با هم از کتاب و دانش و سیاست و اوضاع اجتماعی و جهانی صحبت میکردیم هیچوقت من سعی نکردم که این دوستی ساده را خراب کنم و کاری کنم که او از من ناراحت شود زیرا فکر میکردم که شهرزاد هم مثل من یک انسان جدی است و میخواهد اول مرا درک کند وخوب بشناسد و بعد به من بفهماند که میتوانم مثلا از او خواستگاری کنم. اوصولا در ایران رسم است که دختر پسر تا قبل از ازدواج با هم تماس بدنی هم ندارند و مثلا دست هم را نمیگیرند و یا همدیگر را عاشقانه نمیبوسند. زیرا دیگران میگویند که دختر دستمالی شده دیگر بدرد زندگی نمیخورد. بعبارت دیگر دختر نه تنها بایست بکارت خود را حفظ کند بلکه بایست بدن و دست خود و لبان خود را هم مثلا پاک نگه دارد و کاملا دست نخورده باشد. درصورتیکه در اروپا رابطه دختر و پسر در حد زناشویی بسیار معمولی است و بقول ایرانیها دختران غرب بدون بکارت و بدون حیای دوشیزگی هستند و رویشان و بدنشان بر روی مردان دیگر هم باز شده است. و سهل وصول هستند و با معیار ایرانی چیزی نظیر زنان بدکاره میباشند. حالا با این تصور عتیقی اشکان چگونه میتوانست دختری را که به اعتماد کرده و اینقدر از او تعریف میکند که شما خوبید ماهیید و نظیر ندارید و اینهمه به او احترام میگذارد با گرفتن دستهایش در دست خود از خود برنجاند. و یا نگاه غمگین و خشمگین به او بیاندازد و اشکان حتی نمیتوانست این ریسک را بکند که از او حتی زبانی خواستگاری کند و یا تنها زبانی اظهار عشق بکند. او مثلا از آن جوانهای سنگین و رنگینی بود که حتی از رقصیدن دو نفره و باهم با یک دختر را عیب و ننگ میدانست. زیرا به او اینطور تلقین شده بود و او هم فقط این نوع تفکر را میشناخت.
ولی از لحاظ روحی و روانی اشکان عاشق تمام عیار و دلباخته شهرزاد شده بود. شهرزاد را دیوانه وار دوست میداشت و حاضر بود برای بدست آوردن و بودن با او همه کاری بکند. شهرزاد هم با گفتار خود و با روش مخصوص بخودش این ستوان یکم وظیفه پزشگ را بی قرار خود ساخته بود که اکنون برای اشکان مشگل بود حتی یک روز بدون دیدن شهرزاد را تحمل کند. جریان دوستی و ملاقاتهای شهرزاد و اشکان که با دیدن فیلم سینمایی تله آغاز شده بود حالا بجایی رسیده بود که هر روز با هم به مکانهای مختلفی میرفتند و شاید تمامی جا های تهران را دو نفری بازدید کرده بودند و به تمام مکانهای عمومی از پارکها گرفته تا موزه ها و نمایشگاه ها و دوره ها و سینما و تاتر ها و خیابان گردیها و رفتن به شمال شهر و لواسانات و تا راه آهن و رستورانهای پایین و بالای شهر همه جا ایندو با هم بودند درست مثل مرغهای قمری که همیشه با هم هستند. شهرزاد همیشه با اشکان مهربان و دوستدار بود. بطوریکه به اشکان اینطور حالی کرده بود که او بهترین مرد دنیا است. و بیچاره اشکان هم قبول کرده بود و فکر میکرد که از نظر روحی و روانی شهرزاد مال اوست.
یک روز اشکان من را هم دعوت کرد که با آنها همراه باشم. من هم که تازه کاری پیدا کرده بودم قبول کردم و گفتم بشرط اینکه من شما را مهمان بکنم. اول گفتم که بخانه من باهم بیایید ولی بعد شهرزاد گفته بود که نمیخواهد در خانه مزاحم بشود همدیگر را در رستورانی نزدیک تجریش ببینیم. اشکان با شهرزاد در یک میز نشسته و منتظر من بودم اشکان که از سر کار آمده بود وقت نکرده بود که لباس نظامی اش را عوض کند و راحت باشد و من هم از سرکار برگشته بودم و این بود که سه تایی سر یک میز که قبلا اشکان رزرو کرده بود نشستیم. نگاه های آندو بهم خیلی دوستانه و پراز یگانگی و وحدت بود گویی بهم خیلی علاقه مند بودند و تصور اینکه یک روز با هم نباشند را هم نمیشد کرد. شهرزاد هم لباس سفید زیبایی پوشیده بود که به احتمال از فرانسه خریداری کرده بود. آن روی شاید یکی از شیرین ترین روزهای زندگی من بود که میدیدم که دوستم اینقدر شاد و مسرور است و همسر آتیه اش هم اینقدر زیبا و تحصیکرده و خوش بیان و خوش چهره است. واقعا که از دیدن این زوج زیبا و خوش قد و بالا حذ کردم و از اینکه دوست این دو شخص تحصیکرده و زیبا هستم خوشحال بود.
شهرزاد با من هم خیلی صحبت کرد و گفت که مثل اینکه من وشما هم رشته هستیم و هر دو زبان خوانده ایم . آنروز زیبا و پر طراوت در کنار زیبا رویان گذشت و از همدمی و مصاحبت آنان خیلی خوشحال بودم و از اینکه دوستم یک چنین گنجینه پر بهایی یافته است و ایقدر شاد است خیلی احساس آرامش میکردم. بخانه برگشتم و چند روز بعد دوباره اشکان بمن تلفن کرد که امیر امروز هم بیا با هم باشیم شهرزاد از تو هم خیلی تعریف کرده و میخواهد دوباره با هم باشیم. بدین ترتیب چندین بار ما هم سه تایی با هم بودیم.
حدود شاید یکسالی از این ماجری میگذشت که یکروز اشکان را دوباره دیدم این بار بدون شهرزاد گفتم دوست تو کجاست گفت با من قهر کرده است. گفت میتوانی با او صحبت کنی شاید از خر شیطان پایین بیاید. اشکان جریان را اینطور تعریف کرد که من هر روز بعد از کارم با همان لباس کار نظامی بخانه شهرزاد میرفتم و او هم هر روز منتظر من بود و با هم بودیم و شب هم دیر وقت من بخانه خودمان میرفتم من لحظه شماری میکردم تا فردا. یک روز بعللی کار من در اداره ارتش طولانی تر شد و متاسفانه هیچ وسیله ای هم در دسترس نبود که بتوان که به شهرزاد تلفن بکنم و کار نظامی هم که میدانی جدی است و نمیشود که بهانه آورد و در رفت. آن موقع هم که در تهران تلفن همراه نبود که به شهرزاد بتواند تلفن کند. این بود که دو سه ساعتی دیر تر از هر روز بخانه شهرزاد رسیدم . درب خانه شان را زدم شهرزاد خودش گوشی اف اف را برداشت و گفت که هستی گفتم شهرزاد ببخشید دیر شده چون سرکار گیر کرده بودم و نمیتوانستم به تو زنگ بزنم که امروز دیر تر میایم. گفت لازم نکرده که بیایی برو سر کارت و دیگر هم اینجا نیا برو خوش باش. اینطور شاید فکر کرده بود که من با دختر و یا زن دیگری بودم .. ومتاسفانه به من امکان توضیح بیشتر نداد.
گفتم که اشکان جان این دختران لوس بسیار ثروتمند خیلی پر توقع و ایرادی هستند. و شاید هم میخواسته از تو بهانه ای بگیرد و از تو جدا شود شاید فقط میخواسته که ببیند که میتواند کسی را عاشق و واله خود بسازد و بعد هم به کوچکترین بهانه ای ول کند. با این حال گفت امیر سعی خودت را بکن و با او تماس بگیر شاید بتوانی از دلش این ناراحتی اش را در بیاوری. گفتم من اینکار را برایت میکنم. واقعا هم برای اشکان مشگل بود که با دختر این چنین ثروتمندی عروسی بکند که همیشه در ناز و نعمت بسر برده و شاید در زندگی هیچ مشگلی نداشته است. و بدین ترتیب شهرزاد هم رابطه خود را با اشکان عاشق شده قطع کرده بود بدون اینکه کوچکترین خطایی از او سر زده باشد. شاید شهرزاد هم فکر میکرد برای جوانی خوش برو بالا و تحصیکرده پزشگ خیلی دختر ها خاطر خواهش هستند و اشکان براحتی میتوان یک دوست و یا زن معشوقه داشته باشد. زیرا آنها با هم همسن هم بودند یعنی شهرزاد هم درست بیست و پنج ساله بود. من در ذهن و افکار شهرزاد نبودم و نمیدانم که واقعا علت جدا شدن ناگهانی او از اشکان همان دو سه ساعت تاخیر بوده است و یا مسایل دیگری هم موازی با این موضوع در جریان بوده اند. ولی از نظر من شهرزاد بی انصاف دوست مرا آنطور شیفته خود کرد و بعد هم با کمال خشونت و بی رحمی او را با یک بهانه کوچک از خود رانده بود.
من چندین بار به شهرزاد و منزلشان تلفن زدم و حتی چندین بار هم با مادرش و برادرش صحبت کردم جسته گریخته بمن حالی کرده بودند که شهرزاد اشکان را خیلی دوست داشت ولی اکنون ندارد. شهرزاد هم حاضر نشده بود با من زیاد صحبت کند و فقط به یکی دو جمله اکتفا کرده بود. که تمام شده است. من فکر کردم که بهتر است سر راهش بروم شاید مثلا بطور تصادفی بتوانم با او صحبت کنم و اشکان بی قرار را تسلی بدهم. ولی شهرزاد هر وقت مرا دید رویش را برگرداند و بی محلی کرد. و آنقدر سرد و خشک رفتار نمود مثل اینکه با من هم قهر کرده بود. نمیدانم همسن بودن با اشکان و یا اختلاف طبقاتی و یا یک مشگل دیگر شهرزاد را به یک بهانه کوچک کنار زده بود. بهر حال من ماه ها سعی کردم که بنوعی با شهرزاد که با من هم آنقدر مهربان بود تماسی برقرار کنم و لی نشد که نشد و مرغ یک پا داشت.
اشکان مدتها خیلی ناراحت بود و عصبانی زیرا خیلی به شهرزاد دل بسته بود. و چون حدود یکسال تقریبا هر روز با هم بودند حالا هم جدایی برایش خیلی سنگین بود. اول این شهرزاد بود که خیلی به اشکان اظهار علاقه میکرد و لی وقتی اشکان هم به محبت و هم صحبت او عادت کرده بود و در گیر دوستی شدیدی با شهرزاد شده بود شهرزاد به نظر من بیرحم و بی انصاف اور ا ول کرده بود. من نمیدانم اگر مثلا اشکان شهرزاد را بوسیده بود و به رابطه وسعت بیشتری میداد آیا شهرزاد باین آسانی کنار میرفت…من که از این معما چیزی سر در نمیاورم شاید دیگران علت این جدایی شهرزاد را بهتر از من بتوانند حدس بزنند.