فردا قرار است شما بمیرید
انگار شهر هرت است. انگار بی دعوت آمدهام دنیا که ناگهان عذرم را بخواهند. انگار من بچه زن بابا هستم که به سادگی بگویند “خانم
انگار شهر هرت است. انگار بی دعوت آمدهام دنیا که ناگهان عذرم را بخواهند. انگار من بچه زن بابا هستم که به سادگی بگویند “خانم
همین که سرم را شستم و موهایم در هم برهم شد _ درست عین هر روز_ یادم آمد که: آخ، باز شانه را نیاورده ام.
– مثل یه جنده باهام رفتار می کنی. – چی؟؟؟؟ چی گفتی عزیزم؟ – عزیزت؟ بس کن تو رو خدا. از این لبخند آروم و
خوشبختانه من بیمه ام. از اینقدر کمتر رو خودتون پرداخت می کنید ولی اگه بیشتر شد شامل بیمه نمی شه. سعی کنید در موارد اورژانس
بابا بزرگ دوست بچه گی هام که بهشون می گفتیم “بازرگ” فوت کرد. روحش شاد… این داستان رو بر اساس خاطرات بازرگ نوشتم. – باظرگ!
چندی ست آمدهام لندن و از اقبال خوش توی محلهای خانه گرفتهام که بهشت را میماند. تو روحیهام، روش زندگیام، تا حدی باورها و طرز
منتشر شد! مجموعه داستان “حرفه من خواب دیدن است” را میتوانید از amazon.com خریداری کنید. لطفا جایزه را بدهید به رابین هود ————————— دوستان اینطور
فردا که آمدی یادت بماند پوست کاغذی خوشبوی آدامسم را بیاوری که رویش عکس خروس داشت شاپرک خشکی که پای چراغ حیاط رقصید و مرد
منتظر کسی نماندم و دست به کار شدم. شاید این آخرین راه باشد. نامه نوشتم. «دوست من سلام بیا قراری بگذاریم. این یک بازی است.
نه بابا کی گفته زبانم خوبه؟ خوبه، خودم دیدم با یارو حرف می زدی. همش هم تو حرف می زدی. آره بیشتر من حرف می
دیگر فراموش کن که دست کنی توی سطل آب نمک و بلال برشته برای خودت در آوری. فراموش کن که آدم را توی آب نمک
چطور ممکن است خبرش را نشنیده باشید، مخصوصاً بعد از ماجرای آن دختره که خبرش شهر را برداشت. واقعاً این دیگر آخرش بود، بعد از
Last week an English translation of this story (The Life and Death of a Hunchback) was one of seven awarded by AuthorStand.com from among more
دلم می خواهد که تو بهار قشنگ شهر مرا ببینی. آی که چه لذت بخش است. به اندک زمانی شاخه های ترد باریک و خشکیده
آقا جون صبر کن. کجا؟ باش ببینم. می خوام باهات حرف بزنم. اگه دوستت نداشتم که الان اینجا نبودم. فکر نکن الکی گفتم بیایی اینجا
از همان اولي كه آلبوم موزيك فرشاد فزوني با عنوان من و دوست غولم را ديدم، خواندمش “من و غوس دولم”. كتاب شل سيلوراستان را
به گمونم یه مورچه رفته تو مخم. آره رفته. شک ندارم که یه مورچه نر سیاهِ نازک رفته تو مخم، فقط نمی دونم چه طوری.
خانه من درست در تقاطع سه چهارتا خیابان مهم واقع شده که همگی ختم می شوند به یک میدان کوچک. با خودم فکر می کردم
من هم مثل شما همیشه شنیده بودم دختر بی ریخت شانسی برای مهماندار هواپیما شدن ندارد.این همه مهماندار را که مثل پروانه دور مسافرین محترم
مبایلم را خاموش می کنم. دیگر دستم از دنیا کوتاه است. خودم را می سپارم به علم و دانش و مهارت خلبان. خودم را می
شغل خوبی دارم. نه تنها خوب است بلکه می دانم از اگر از این کار بروم هم بی کار نمی مانم. مهارت جدیدی کسب کرده
قبل از همه یاد گرفتم بروم بالای درخت. با این که بلد نبودم بیایم پایین لذتش را فراوان می بردم. بلد بودم آدامس بادکنکی باد
بهت فکر می کنم. زیاد فکر می کنم. به پوست تنت، به صورتت وقتی چشات بسته ست، به صورتت وقتی که چشات بازه. به این
هزار تا بادبادک ساختم که هوا نرفت. هزارتا بادبادک ساختم که به اولین آنتن روی پشت بامهای دوروبر گیر کرد و پاره شد. هزارتا بادبادک
چی؟ از سر کار بیام پیشت؟ باشه میام ولی اگه از سر کار بیام، خسته و کر و کثیفم. اگه بخوام دوش بگیرم حوله ات