I was inspired by Faramarz's recent blog about Reza Shah Kabir high school girls to post this piece. It is part of a work in progress
>>>
LEADER
سرآغاز تثبیت رهبری موسوی بر جنبش سبز
پس از اظهارات اولیه آقای موسوی که از سوی بسیاری مورد نقد قرار گرفت، خوشبختانه ایشان در موضعگیریهای اخیر خود به صورت واقعگرایانهای نه فقط حضور نحلهها و گرایشهای دیگر در درون جنبش سبز را پذیرفته و بلکه آنها را محترم شمرده است. از جمله، آقای موسوی در بیانیه اخیر خود به مناسبت ۱۶ آذر مسایلی را مطرح میکند که در پیامها و نوشتههای پیشین ایشان دیده نمیشد، و حاکی از آن است که ایشان ملزومات رهبری یک جنبش تودهای را تا حد زیادی پذیرفته است. در این پیام، دیگر از تأکید بر مواضع شخصی خود ایشان، و نفی مواضع کسانی که گونه دیگری میاندیشند، خبری نیست.
>>>
PRISONER
The “Truth is Your Salvation”
by Nafise Azad
Write Mehrnoosh. Write on the interrogation forms marked with “Truth is Your Salvation.” Perhaps this time, if you are truly honest, they will set you free. Write my sister. Write that we were a few women, who dreamed of an equal world, a more feminine world. Write that we could no longer tolerate the insults and injuries resulting from discrimination. Write that we believe a better world is only possible through equality. Write that we had dreams
>>>
BOOK
Excerpt from forthcoming novel
by Elizabeth Eslami
It’s Sunday and time for the phone call to Iran. I sit in my room and listen through the thin wall. I can tell you exactly what he’ll say, but I don’t know what any of it means. It’s a script. Though I can’t speak the language or translate the dialogue, I have heard him say the same things for so many years that I can repeat it—even mimic the sing-song voice and the pauses between questions and answers. Both my father’s parents are there when he calls, and usually also some brothers and sisters
>>>
STORY
می دانست که خودکشی کرده و خود را ار پنجره اتاقش به بیرون پرت کرده اما زمان ایستاده بود
تصمیمش را گرفته بود. وقتی شعاع مستقیم آفتاب از پنجره ی سمت چپ اتاق صورتش را خراش داد، نمی خواست که از تختش جدا شود. بیدار بود ولی هنوزچشمانش را باز نکرده بود.می دانست که بیدار است اما اگرچشمانش را باز می کرد باید راست درتیغ آفتاب نگاه می کرد. پس تصمیم گرفت با چشمانی بسته بوبکشد. بوی عطر او از شب پیش هنوز بر بالشش مانده بود. سرش را برگرداند و در بالش فرو کرد وبوکشید تا نفسش بند آمد. جرات کرد و آرام دستش را دزدکی به سمت راست تخت دراز کرد. او رفته بود
>>>