از کتاب «نه زیستن، نه مرگ» که تلفیقی از خاطرات و گزارش از زندانهای
جمهوری اسلامی است
آذرماه ۶۷. بالاخره بعد از گذشت هفت ماه، موفق به دیدار خانواده شدم. مادربزرگم، مادرم و پدرم به ملاقات آمده بودند. بیچاره مادرم فکرمیکرد که اعدام شدهام. بارها مراجعه کرده بود. به او گفته بودند که ملاقات ندارد یا اینجا نیست تا این که نامهام را دریافت کرده بود. مادرم اشک میریخت. سراغ مرتضی مدنی را گرفت. با چشمانی اشکبار پرسید که آیا از او خبری دارم یا نه؟ هنوز پاسخ نداده بودم، گفت: ملاقات ندارد، دلمان شور میزند. دلم هری ریخت پایین. به خودم دلداری میدادم که شاید زنده مانده باشد. با هم بزرگ شده بودیم. بعد از انقلاب دیگر کمتر از هم جدا میشدیم. روز پنج مهر دستگیر شده بود درحالی که تا چند لحظه قبل از دستگیری در کنارم بود. در گوهردشت خیلی از مواقع، در بندی به سر میبرد که در طبقهی سوم بود و من در طبقهی دوم. حیاط هواخوری ما مشترک بود. وقتی آنها را برای هواخوری میبردند، او به پشت در عقبی بند ما که به هواخوری منتهی میشد، آمده و از زیر در با هم صحبت میکردیم. هر بار به هنگام خداحافظی دستمان را به سختی از زیر در رد کرده و ناخنهایمان را به هم میزدیم. این بهترین لحظهی تماسمان بود. احساس میکردم او را در آغوش گرفتهام. و حالا میفهمیدم:
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
پرسیدم: جلال کزازی چی، آیا ملاقات داشته است؟ پاسخاش منفی بود. سوزشی در پشتم احساس کردم. فکر کردم پاهایم تحمل بدنم را ندارد. جلال را نیز از بچگی میشناختم. زلال بود و صمیمی. به اتفاق مادر و پدرش و سه برادر و یک خواهر مجموعاً هفت نفر، سالیان سال در یک اتاق تاریک و نمور و بسیار کوچک در محلهی نظام آباد تهران زندگی میکردند و خواهرش فاطمه در تیرماه ۶۳ اعدام شده بود. یاد مادرش افتادم با آن موهای طلایی و چشمهای روشنش درست مثل چشمهای فاطی راجع به وحید سعیدینژا د سؤال کردم. مادرم دوباره گفت: ملاقات نداشته! روزی را که بالاخره در سال ۶۵ حکم محکومیت به حبس ابد را گرفت، به یاد آوردم. وقتی به هواخوری آمده بود از طریق پنجره به من خبر داد. ابتدا خوشحال شدم، بعد رفتم تو لاک خودم. محمود سمندر پرسید: چرا ناراحت شدی؟ تو که نگران وضعیتاش بودی، حالا جای شکرش باقی است که حکم گرفته! گفتم: یک لحظه به فکر این افتادم که هرگاه شرایط حاد و بحرانی شود، نخست افرادی مانند او را قربانی خواهند کرد. حالا پیشبینیام درست از آب در آمده بود. چهرهها در پیش نظرم در هم و برهم رژه میرفتند. میخواستم هرچه زودتر ملاقات را تمام کنم. تقریباً هیچ کس در اوین ملاقات نداشت.
دیگر نمیخواستم نامی را بر زبان بیاورم. مادرم راجع به مصطفی مردفرد پرسید. چه داشتم بگویم؟ تحمل شنیدن نامها را نداشتم. گفت: خانوادهاش بیرون در منتظرند! کوتاه گفتم: هر کس ملاقات ندارد، اعدام شده است! "آنچه میبینی برف نیست، پرندهای پر پر میزند" مادرم مثل برقگرفتهها شده بود. مادر بزرگم، قربان صدقهام میرفت و دائم دعا میخواند و به در و دیوار فوت میکرد و لعنت میفرستاد بر ظالمان، بر شمر و یزید و عمر سعد و خولی! اینها سقف جنایتکاری در ذهن او بودند. بیچاره مادربزرگ خوشقلب من! نمیدانست که در اینجا، کوچکترین و ناچیزترین جانیشان دست صدتا شمر و خولی و یزید و حرمله را از پشت بسته است.
***********************
نیازی به آفتاب نیست
در پس پنجرهها
دلی میسوزد و زمستان را گرم میکند
بهمن ۶۷. به مناسبت ۲۲ بهمن، نمایشگاهی در قتلگاه زندانیان برپا ساخته بودند. از مدتها قبل، ناصریان خود اجرای پروژه را زیر نظر داشت. کسانی که در کارگاه گوهردشت کار میکردند و به علاوه تعداد محدودی از زندانیان منفعل و خسته از شرایط، به کار آماده سازی نمایشگاه مشغول شده بودند. تا آن سال جز یک بار سابقه نداشت در گوهردشت مراسمی از این دست برپا شود و یا نمایشگاهی ترتیب داده شود. زندان را فوق امنیتی تصور میکردند و خانوادههای زندانیان سیاسی نیز با ترتیب خاصی به سالن ملاقات زندان هدایت میشدند. برای اولین بار بود که به زندانیان غیرکارگاهی با خانوادههایشان ملاقات حضوری میدادند. تمامی تلاششان پوشاندن جنایتی بود که مرتکب شده بودند.
وقتی از بند بیرون رفتیم و متوجه شدم که به جای سالن ملاقات به طبقهی همکف میرویم، هول برم داشت. حدسم درست بود. ما را به سمت قتلگاه بچهها میبردند. پاهایم قدرت تحمل و کشاندن بدنم را نداشتند. عرق سردی بر تنم نشست. میخواستم زمین دهان باز کند و مرا فرو بلعد ولی مرا به آنجا نبرند. چگونه میتوانستم خانوادهام را در آنجا ملاقات کنم؟ چگونه میتوانستم بر سن آنجا نظر کنم؛ جایی که بچهها را در آنجا آویزان کرده بودند. زندانبانان با این کار، میخواستند عقدههایشان را خالی کنند. آنها رنج و شکنجه را به شیوهی نوینی روی ما تجربه میکردند. اگر نفر جلوییام نبود که دست بر شانههایش بگذارم و تقریباً خودم را بر او آویزان کنم، نمیدانم آیا به قتلگاه بچهها که حالا سالن ملاقات حضوری ما شده بود، میرسیدم یا نه؟ با هر جانکندنی که بود، بدانجا رسیدم. خانوادهها از قبل به آنجا هدایت شده بودند و در انتظار ما، هریک در گوشهای نشسته بودند. هرکس که وارد میشد، خانوادهاش را مییافت و در کنارش مینشست. چشمبندم را که برداشتم، گریه امانم نمیداد. پاهایم آشکارا میلرزید. دست خودم نبود، نمیتوانستم روی از قتلگاه بچهها بردارم. بر روی میلهای که بالای سن بود، به دنبال جای قرقره و قلابهایی میگشتم که با آن بچهها را دار زده بودند. هر چند:
دارها، دارکوبها، نامها را از یاد بردهاند
دشنهها، نقش خون را از خویش شستهاند
ولی احساس میکردم هنوز بچهها بر دار خویش میرقصند. همه از جلوی چشمم رژه میرفتند. دلم آشوب بود. عینکم را به چشمانم زدم تا کسی متوجهی حالت غیرعادی چشمانم نشود. گویی کسی در گوشم فریاد میزد:
در برزخ احتضار رها میکنمات تا بکشی! ننگ حیات را
تلختر از زخم خنجر
بچشی
قطره به قطره
چکه به چکه...
من مرگ خود را بر دارها میگریستم. فراموش کرده بودم برای چه به اینجا آورده شدهام. اولین باری بود که احساس میکردم گیج و مبهوتم و درک درستی از محیط ندارم. اصلاً خانوادهام را نمیدیدم. یعنی در واقع تلاشی برای دیدنشان به خرج نداده بودم. به دنبال راه فراری میگشتم. روی سن را نگاه میکردم. میخواستم فریاد بزنم:
گلام وای، گلام وای گلام! ناگاه صدای مادرم را شنیدم که آغوش برایم میگشود! من خشکم زده بود. میخواستم زانو زده و بر خاک آنجا بوسه زنم. مادر و پدرم میگریستند. بایستی به آنها میگفتم که پای بر چه خاک مقدسی نهادهاند؟ بر پردهی خیالم، صحنهی به دارکشیدن ناصر منصوری به تصویر در میآمد. نمیدانم "ناصریِ شعر شاملو بود که بر چلیپا کشیده بودندش و او "چونان قویی مغرور در زلالی خویش مینگریست" یا که "منصور"ِ شعر حافظ بود که " سر دار از او گشت بلند".
در رژیمهای فاشیستی، هرجایی میتواند قتلگاه باشد. مراسم اعدام به سادگی در همه جا میتواند اجرا شود. در گوهردشت ، سالن حسینیه و سن نمایش آن به این کار اختصاص داده شده بود و در اوین ، پارکینگ زندان و سپس زیرزمین ساختمان ۲۰۹ و اتاقهای آن. سربازان اساس نیز در خلال پاکسازیهای قومی و نژادی، از همهی مکانها برای اجرای چنین مراسمی استفاده میکردند. برای مثال مدرسه "بولنهوسر دام" در هامبورگ، یکی از این مکانها در ۲۰ آوریل ۱۹۴۵ بود:
قربانیان در گروههای مختلف در شوفاژخانه مدرسه که در زیر زمین آن قرار داشت به دار آویخته شدند. برای اجرای مراسم ابتدا افراد بزرگسال را از لولهای در سقف آویزان کردند و بعد نوبت کودکان رسید.
نمیدانم ملاقات چگونه گذشت، به بند که برگشتم گوشهای افتادم. از تب میسوختم! دل سوختهام، تمام بدنم را به آتش کشیده بود. چنان که احساس میکردم در میان سرمای زمستان، نیازی به تنپوشام نیست!
*****
ایرج مصداقی متولد نهم آبان ۱۳۳۹ تهران است. پیش از انقلاب در آمریکا
از طریق کنفدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی (احیاء) به فعالیت سیاسی
روی آورد و مقارن انقلاب ضد سطلنتی به ایران بازگشت. در سال ۱۳۶۰ در
ارتباط با سازمان مجاهدین خلق دستگیر و به ۱۰ سال زندان محکوم شد. وی
دوران محکومیت دهساله خود را در زندانهای قزلحصار، اوین و گوهردشت به سر
برده و یکی از شاهدان عینی و بازماندگان کشتار ۶۷ در زندان گوهردشت است.
مصداقی پس از آزادی از زندان، در سال ۱۳۷۳ همراه همسر و فرزند 25 روزه
اش مجبور به فرار از کشور می شود که منجر به دستگیری آن ها در ترکیه می
شود. عاقبت پس از نزدیک به سه ماه زندان و کسب تجربه ای جدید آزاد می
شوند. در خارج از کشور دوباره فعالیتهای سیاسی ـ اجتماعی خود را از سر
میگیرد. وی هم اکنون به عنوان یک فرد مستقل در زمینه حقوق بشر، حقوق کار
و مسئله زندانها به کار و تحقیق میپردازد.
او طی سالهای گذشته همچنین در رابطه با مسئلهی نقض حقوق بشر در
ایران، در ارتباط با سازمان های بینالمللی از جمله کمیسیون و سو کمیسیون
حقوق بشر، سازمان جهانی کار و پارلمان اروپا فعالیت داشته است.
کتاب «نه زیستن، نه مرگ» را که تلفیقی از خاطرات و گزارش از زندانهای
جمهوری اسلامی است، در چهار جلد به نامهای «غروب سپیده»، «اندوه
ققنوسها»، «تمشکهای ناآرام» و «تاطلوع انگور»، در سال ۲۰۰۴ میلادی در
سوئد منتشر میکند. در پایان سال ۲۰۰۶ چاپ دوم آن همراه با ۵۷ صفحه
نقشههای زندانهای اوین و قزلحصار و گوهردشت در 1850 صفحه انتشار
مییابد. همچنین تحقیق جداگانهای توسط او در ارتباط با واحد مسکونی یکی
از مخوف ترین شکنجهگاههای جمهوری اسلامی صورت گرفته که در ۷۰ صفحه در
چاپ دوم کتاب نه زیستن نه مرگ انتشار یافته است.
کتاب بر ساقه تابیده کنف که مجموعه سرودههای زندان است در سال ۲۰۰۶
توسط وی انتشار مییابد. این کتاب در ۳۰۰ صفحه حاوی اشعاری است که در
زندان های اوین و گوهردشت در ارتباط با کشتار ۶۷ سروده شده و ایرج مصداقی
آنها را از حفظ کرده است.
ایرج مصداقی هم اکنون ۲ کتاب در ارتباط با کشتار ۶۷ و همچنین قبر،
قیامت و واحد مسکونی در زندان قزلحصار و ریشههای ایدئولوژیک آن را در دست
انتشار دارد.
ایرج مصداقی به جز انتشار کتابهای نامبرده، مقاله و گزارشهای متعددی را
در زمینهی مسئلهی حقوق بشر و افشاگری بر علیه سیاستهای ضد انسانی
جمهوری اسلامی، در سایتهای اینترنتی فارسی زبان منتشر کرده است.
U.S. SALES CONTACT: nazistannamarg@yahoo.com
ALL OTHER COUNTRIES CONTACT:irajmesdaghi@yahoo.com
Recently by Iraj Mesdaghi | Comments | Date |
---|---|---|
مأموریت «یک اسکادران هموسکسوئل منحرف آمریکایی»! | 5 | Nov 25, 2008 |
هویت اصلی داوود لشگری | 6 | Oct 12, 2008 |
مشت نمونه خروار | 2 | Sep 06, 2008 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
kheyli aghl va housh
by Anonymous 125 (not verified) on Fri Dec 21, 2007 01:00 AM PSTkheyli aghl va housh nemikhad, kafi ast be esme Konfederation negah konid. esm an confederation Daneshjouyan va Mohaselin Irani ast. laboud yek farghi beyn Daneshjou va Mohasel hast ke az har 2 dar namgozari confederation estefadeh shoudeh. . in ra kour baten haye vabasteh be regime nemi fahmand. ba na bar in mozdouran jomhouri eslami behtar ast be mohtavaye neveshteh biandishand na in ke ehsasat-e Karagahi anha gol konad.
Be yade javanane parpar shode...
by Anonymous_ (not verified) on Wed Dec 19, 2007 10:39 AM PSTThank you for your article and thank you for not giving up! This regime has killed thousands of young souls and there doesn't seem to be any end to it. Thank you for keeping their memory alive. My own brother was hanged in prison in 1363 after spending 3 years in prison. Your article touched me very very deep. Be omide ayandeyi roshan.
Anonymous123 you are right!
by Anonymous124 (not verified) on Wed Dec 19, 2007 06:25 AM PSTHe was in confederation as a High School student?! Numbers don't add up. Jomhooree Islami is bad and done plenty bad. But when some people (not necessarily the author here) are willing to destroy Iran because they are against IRI, shows they don't really care. They just care about their silly lives and nothing beyond that.
numbers don't add up
by Anonymous123 (not verified) on Tue Dec 18, 2007 10:08 PM PSTClaims to be in the US prior to the revolution and active in University Student Confederation. Then came back to Iran during the revolution.
Born in 1339 which means at the time of the revolution in 1357 he was only 18 years old, just getting out of high school?!
Thank You
by Ali (not verified) on Tue Dec 18, 2007 06:24 PM PSTDear Mr. Mesdaghi,
I hope you know the difference you have made in showing the world of crimes against humanity committed by the Islamic Republic of Iran. One day, thel'll all stand trail. Please keep on writing.
Shame on Titra Parsi, Hooshang Amir Ahmadi and the other hoodlums who make their living by supporting this regime.
Ali
Crimes against Humanity
by Gilani (not verified) on Tue Dec 18, 2007 05:36 PM PSTI am glad you survived to keep alive the memory of our fallen soliders.
Khosh peesh.
We must make sure these crimes will never happen in Iran.
by Solution (not verified) on Tue Dec 18, 2007 10:05 AM PSTAll dictatorial regimes including Islamis Republic of Iran wish their crimes be forgotten. Let's always remind their crimes to the Islamists in Iran:
WE WILL NOT FORGET THE CRIMES OF ISLAMIC REPUBLIC OF IRAN AGAINST IRANIANS.
We are all suffering. We must make sure these crimes will never happen in Iran.
We will revive.
//www.youtube.com/watch?v=_gaLc6YEU7c&eurl=ht...
why they didn't kill you?
by Anonymous_wondering (not verified) on Tue Dec 18, 2007 09:31 AM PSTWhy you were not hanged with others? Did you cooperate with them and gave away a few names and places? I just wonder...
Anyway your hands are bloody too and your crime is to bring islamists to Iran. You got what you deserve and iranians don't care about traitors like Mojahedin.
I cried
by Tahirih (not verified) on Tue Dec 18, 2007 06:53 AM PSTMr Mesdaghi I do not belong to any political group but I cried when I read your article.I think I am almost your age and for different reason had to escape Iran .Please lets remember all the inocent youth that lost their ilves so savagely during this last 29 years.As a nation we should learn not repeat this mistake again,we all know this regieme is on its way out,but we have to be different this time around .We have to respect life and it's snctity.My heart goes to you and your young friends.
Please remember that "Men who suffer not ,attain no perfection".
God Bless
Tahirih
اقای ایرج
Jahanshah RashidianTue Dec 18, 2007 03:15 AM PST
اقای ایرج مصداقی
مقاله شما جای تائمل برای "شمر" صفتی ج.ا. نمیگذارد. این رژیم با تمام اصحاب و خوارجش بدون اغراق بهترین اخلاف نازیسم معاصرند.
مقالات شما درنشریه پیشین دیدگاه حاوی صداقت و قضاوت پر ارزش
شما در قبال جنایات قرون وسطائی ج.ا. بوده و بی شک بخشی از
اسناد جنایات رژیم در محکمه تاریخ خواهند بود.
با درود بر خاطره جاویدان قربانیان رژیم در تابستان ۶۷, امیدوارم مطالب بیشری ازشما در این سایت منتشر شود.