نتيجه نهاييِ زندگيِ آن زن

تقديم به كلاريس ليپسكتور


Share/Save/Bookmark

نتيجه نهاييِ زندگيِ آن زن
by Ezzat Goushegir
21-May-2008
 

همان روز بود، آخرين روز، كه وقتي آن زن به چشمهاي مردي كه دوستش مي داشت نگاه كرد، تصميم گرفت كه خودش را بفروشد. نه به او ... خريدارش را خودش مي بايست انتخاب كند. مردي براي تمامي سالهاي باقيمانده عمرش ...

در نگاهش، ــ در نگاه همان مردي كه دوستش مي داشت ــ ديگر نه عشق بود، نه تمنايي براي لمس وجودش . . . وقتي زن مي گفت "وجود"، منظورش فقط جسمش نبود، بلكه چيزي ماوراء جسم. چيزي نامريي و لمس نشدني . . .

در خيرگي نگاهِ مرد، تنش ناگهان يخ كرد. خيلي سعي كرد كه گرمي را به تنش بازگرداند، آن چشمها، آن چشمها كه او را نمي ديد، از پشت چشم هاي بسته اش به او زل مي زد.

مگر زن كجا رفته بود؟ همان لحظه كه مرد‌ خيره به او نگاه مي كرد، زن كجا رفته بود؟ زن همانجا بود . . . نيمه عريان روي تختخواب و مرد خيره به او نگاه مي كرد. نگاهش ملتهب بود، اما زن را نمي ديد.

زن تمام سالهاي جواني اش را منتظر آن مرد بود. حالا آن مرد آمده بود و در مقابلش عريان ايستاده بود . . . اما نگاهش . . . آن نگاه خيره و موهوم به زن مي گفت كه او تمام سالهاي جواني اش را به اميد حس موهومي به نام عشق سپري كرده است. و حالا ناگهان به نتيجه نهايي زندگي اش رسيده بود كه بايد خودش را بفروشد و خريدارش را هم خودش انتخاب كند. اين حس از زماني كه كامپيوترش را خريد و روتختي سفيد توري اتاق خوابش . . . حتي اين گلدان كريستال و دسته گل رنگارنگ روي ميزش، . . . ــ و چشم هاي مرد كه مدام خيره به او نگاه مي كردند‌ ــ در زن قوت گرفت. زن با اين گلدان كريستال بيشتر از ده سال زندگي كرده بود. گلدان كريستال در سكوت با غم و شادي زن همراه بود. زن به هيچ قيمتي حاضر نبود كه اشيا خانه اش را كه براي تملكشان بهايي را پرداخته بود، از دست بدهد.

آيا مرد به هر قيمتي حاضر بود كه براي از دست ندادن زن تلاشي بكند؟ يا اينكه از دست ندادنش مثل از دست دادنش براي او بي تفاوت بود؟ زن اين را به مرور دريافته بود كه از آنجايي كه مرد در ازاء تملك عاريتي اش بهاي چنداني نپرداخته است، در حفظ او براي ماندگار شدن نمي كوشد. و او چه احمقانه با حس موهومي به نام عشق، بي اعتنايي هايش را توجيه مي كرد.

آن بارقه صاعقه گونه وقتي در چشم هاي مرد‌ مي پيچيد كه پول شام زن را مي پرداخت. و مي دانست كه در ازاي يك شام، جسم زن را با تمام گرماي زندگي بخشش تصاحب مي كند.

يك شك ذاتي زن را وامي داشت كه در ازاي ويراني وجهي از وجودش به يك فرد مطمئن شود.

مرد در ازاي لمس سر انگشتانش، و بوسه هايش، و خنده هاي دلگشايش بهايي را نپرداخته بود. زن بي هيچ بهاي گزافي وجودش را خالصانه به او تقديم كرده بود. زن به شكل جنون آميزي مصرانه خودش را به او تقديم كرده بود، آيا اين تقديم جنون آميز يك حس غريزي بود؟

در اين اهدا خالصانه چه چيزي را مي خواست ثابت كند؟ به كي؟ به او؟ يا به خودش؟ اصلا براي چه؟

ميل به ويرانگري وقتي در مرد قوت گرفت كه ساده زن را به دست آورد! در همان لحظات بخشندگي بود كه وقتي زن به چشمهاي مرد نگاه كرد، مرد ‌پنجه اش را ناگهان روي چهره ي زن فشار داد تا چشمهايش را زير انگشتانش له كند.

آيا مرد از زلاليت چشمهاي زن وحشت كرده بود؟

آيا در آيينه چشمهايش آن حقيقتي را مي ديد كه پيوسته از آن مي گريخت؟

يا تملك ساده جسم و روح زن، او را واداشته بود كه نه فقط چهره اش، بلكه چيزي فراتر از چهره اش را زير پنجه هايش به آرامي ويران كند!

زن به خود گفت: "نه . . . بي هيچ ترديدي بايد خودم را به خريدار بفروشم. و خريدارم مردي است كه حاضر است چشم هاي آبي شيشه اي اش را از حدقه درآورد و كف دستهايم بگذارد."

زن بارها وقتي كه جوان بود به خريد و فروش آدمها در دفاتر ثبت ازدواج و طلاق يا اسناد و املاك با شگفتي نگاه كرده بود. گاهي هم خنديده بود. گاهي هم غريده بود.

بستگي به اين داشت كه چه كسي روبرويش ايستاده بود. خنده ها و غرش هايش، مادر و مادربزرگهايش را عاصي مي كرد!

حالا بعد از سالهاي سپري شده جواني اش به اين نتيجه رسيده بود كه او در تمامي اين سالها مثل آن مرواريد ناشناخته درياي سياه، زير انگشتاني، روي شن هاي بياباني پهناور تيله بازي شده است.

آن كسي كه روي شن هاي بيابان به دنيا آمده است، با عمق درياي سياه بسيار بيگانه است.

خسته بود. سرش را روي شانه اش تكيه داد و به خود گفت: "من چه انتظار بيهوده اي دارم كه كسي بتواند روح مرا بشناسد!"

و بعد همانطور كه بازوانش را در تنش حلقه كرده بود، فكر كرد: "اگر در مورد ماهيتم در اين جهان مطلق گرايي كنم، با ديكتاتورها چه فرقي خواهم داشت؟ پس بي خردي است اگر كه در اين زندگي عاريتي با فردي كه از تجربه هاي پيشين به دست آمده است، خودم را تطبيق ندهم!"

بازوانش را رها كرد. سرش را از روي شانه اش برداشت و به سرعت به خود گفت: "نه . . . وقت چنداني ندارم. براي بودنم بايد خودم را بفروشم."

به ساعتش نگاه كرد . به غروب آفتاب هم. به سرعت از جا برخاست و در كوچه ها دويد. وقتي به خانه رسيد، خريدارش را قاطعانه انتخاب كرده بود. او يك مرد ‌بيگانه بود كه خانه اي بسيار بزرگ داشت. ‌آنقدر بزرگ كه زن در بيشماري اتاق هايش گم مي شد. و زن هيچ انتظاري نداشت كه آن مرد بتواند با روحش ارتباط پيدا كند. او مي توانست در يك آزادي نسبي، زندگي دروني خود را در كنارش داشته باشد. اما وقتي كنارش دراز كشيد متزلزل شد. سردي تنش مصرانه او را مجبور مي كرد كه د‌روغ بگويد. دروغ گفتن بيقرارش كرد. مشوشانه به خود گفت:

"مگر من براي ادامه زندگيم پيوسته به خودم دروغ نگفته ام؟

مگر اندوهم را با شادي هاي ظاهري پنهان نكرده ام؟‌

مگر آن چشمها كه انگيزه تصميم فروختنم بودند، بارها به من دروغ نگفته بودند؟ مگر من هنوز براي به دست آوردن يك بشقاب سالاد و يك ليوان آب زلال صبورانه دروغ نمي گويم؟

مگر دروغ نمي شنوم؟"

انگيزه فروختنش در ازاي از دست دادن هاي زنجيره اي خواست هاي انساني اش بود. براي آرام كردن بيقراري اش چند بار تكرار كرد: "آن سقف مطمئن آن سقف مطمئن . . . آن سقف مطمئن . . . و آن اتاق كه مي دانم حقيقتا مال خودم است."

آن مرد چشمهاي آبي شيشه اي غريبه اش را در ازاي يك امضا از حدقه درآورد و كف دستهاي زن گذاشت. زن با وحشت به كف دستهايش نگاه كرد. شگفت زده و مردد به خود گفت: "آيا من در تملك او هستم يا او در تملك من؟"

من چگونه مي توانم در تملك او باشم وقتي كه او خالصانه چشمهاي آبي شيشه اي اش را در كف دستهايم گذاشته است؟ و من آيا هرگز مي توانم حتي تصور كنم كه روزي با چشمهاي آبي شيشه اي اش روي چمن هاي سبز نمناك تيله بازي كنم؟"

چشمهاي آبي شيشه اي آن مرد‌ بيگانه در كف دستهاي زن كنجكاوانه به چشمهايش خيره نگاه مي كردند و حس اعتماد، لبهاي زن را براي يك بوسه طولاني و گرم به كف دستهايش نزديك مي كرد.

23 ماه مي 2004 ــ شيكاگو
عزت السادات گوشه گير


Share/Save/Bookmark

Recently by Ezzat GoushegirCommentsDate
The good fortune
-
Jan 02, 2009
You’re not a MAN!
3
Dec 18, 2008
more from Ezzat Goushegir
 
Souri

Very meaningful

by Souri on

Your story is so "latif" and meaningful. The simple story of many of us, but colored beautifully.

Thank you.