نیمه راه

داستان کوتاه


Share/Save/Bookmark

نیمه راه
by nushazar
12-Feb-2008
 

همان موقع که میخواست از داروخانه بیرون بیاید، متوجه شد که دارد نگاهش میکند. از داروخانه که بیرون آمد و به طرف اتوموبیلش رفت، دختر در چند قدمیاش به انتظار ایستاده بود. هفده - هیجده سال بیشتر نداشت. روسری پلنگی، چند طره موی مشکرده که افتاده بود روی پیشانیاش. مانتو کوتاه و تنگ که به سختی تا روی رانهایش میرسید. لبخند عصبی. گفته بود اگه زحمت نیس، منو برسونین. یه خرده بالاتر، تا سر آفریقا. دیرم شده. ایستاده بود کنار اتوموبیل، کیفش را روی شانه انداخته بود، دست چپیش را گرفته بود به بند کیف و دست راستش را کرده بود توی جیب مانتو. سعی میکرد مؤدب، محجوب و خانم جلوه کند. اما صدایش میلرزید. انگار از چیزی یا کسی وحشت داشت. غافلگیر شده بود. برای همین نتوانست بگوید نه. کار دارم. یا متأسفم. به مسیرم نمیخورد.

تقریباً تاریک شده بود. هشت شب بود. اوایل اردیبهشت. هوا سنگین بود و آلوده. غبارِ آمیخته با دود اتوموبیلها روی تهران افتاده بود. البرز از دور در مهای خاکستری فرورفته بود. هوا گرم بود بیهیچ نسیمی یا جنبشی، جوری که نفس آدم سخت بالا میآمد. در اثر داروهایی که برای فشارخون میخورد زود خسته میشد و نفسش زود به شماره میافتاد و در چنین روزهای آلودهای سینهاش تیر میکشید و نبضش تندتر میزد یا این که خیال میکرد نبضش تند میزند. عرق سردی به تنش نشسته بود و احساس میکرد کثیف است. دوست داشت زودتر خودش را به خانه برساند، دوشی بگیرد و دراز بکشد روی تخت، چشمهایش را ببندد و به هیچ چیز فکر نکند تا شاید خوابش ببرد. یک خواب بیکابوس و عمیق، بدون بیداری، بدون هشیاری یا هیچ نشانی از زندگی. در نورِِ خیابان دختر مات به نظر میآمد. مثل این بود که واقعی نیست. مثل این بود که دارد کابوس میبیند. آیا او را میشناخت؟ آیا پیش از این او را جایی دیده بود؟ به لبهایش ماتیک سرخ مالیده بود. پوستش مثل پوست آدمهای یرقانی زرد بود و ساق دستهایش که از آستین مانتو بیرون افتاده بود لاغر بود. یکی بود مثل هر کس دیگر، اما با این حال آشنا به نظر میرسید. میخواست بپرسد شما همکلاس دخترم هستید، یا ما جایی همدیگر را دیدهایم؟ اما سنش به سن دخترش نمیخورد. برای همین نپرسید.

در پاترول را که باز کرد، دختر سوار شد. مانتوش کنار رفته بود. حالا پاهایش بیرون افتاده بود. پاهای استخوانی. ساقهای استخوانی. سایهی سینههایش از پشت مانتو معلوم بود. دو سینهی نودمیدهی دخترانه مثل دو تا سیبِ کال. وقتی به راه افتاد، دختر دست برد در کیفش. عصبی بود. دستش میلرزید. معلوم نبود توی کیفش پیِ چیست. اعصاب ندارم. میترسم نرسم. ناخنهایش را بلند کرده بود و لاک سفید زده بود. میلرزید. روی صندلی جابهجا میشد. نمیتوانست بگوید خانم چته. اینقدر وول نخور.

دلش میخواست بپرسد چرا مقابل داروخانه به انتظار او ایستاده بود. میخواست بپرسد آیا پیش از این ما جایی همدیگر را دیدهایم؟ از کجا معلوم. شاید حتی قوم و خویش بودند و نمیدانستند. اینهمه دختر عمو، پسر دایی و پسرخاله که ازدواج کرده بودند، بچهدار شده بودند، دوست و آشنا داشتند. از کجا معلوم که با هم خویشاوند نباشند؟ اما اینها را نپرسید. از آلودگی هوا گفت. از ترافیک. از گرانی و گرفتاریهای زندگی روزانه در شهری مثل تهران. از خارج صحبت کرد. از سفرش به کانادا گفت و از آرامش زندگی در کانادا. این زندگی نیست که ما داریم. اینجا همه چیز زود فرسوده میشه. دو ماه نیست خانم که من این یه جفت کفش رو خریدم. هنوز هیچ چی نشده، تهش دراومده. آدما هم همینطورَن. ما که جوونی نکردیم. نه. نکردیم. دختر گفت: حق با شماس، کی آدم اینجا میتونه جوونی کنه. امروز چه روز گندیه واقعاً. سرم درد میکنه. از صبح که بیدار شدم سرم درد میکرد. گره روسریاش را شل کرد. بعد دوباره دست برد در کیفش پی چیزی که معلوم نبود چیست میگشت و پیدا نمیکرد و همچنان آرام و قرار نداشت.

مرسی که منو میرسونین خونه. سیگار دارین؟

نه. سیگاری نیستم. ترک کردم.

میخواست بگوید رگهای قلبم. میخواست بگوید یکیش هشتاد درصد مسدود شده. دیگری پنجاه درصد. دو رگ مسدود. میخواست بگوید با این حساب فقط یک قدم دیگر مانده تا گور. میخواست بگوید این روزها خانم به فکرم که در بهشت زهرا یک قبر برای خودم دست و پا کنم. مگه من چند سالمه. چهل و پنج سال. بله. چهل و پنج سال. مگه چهل و پنج سال سنییه؟ اما نگفت. ولیعصر شلوغ بود. نزدیکیهای ونک.

دستش را از کیفش درآورده بود. با تحسین داشت نگاهش میکرد. گفت: چه طوری تونستید سیگار رو ترک کنین؟

از امروز به فردا نکشیدم.

چند وقت بود سیگار میکشیدین؟

اوه. خیلی وقته. از چهارده سالگی. سی. سی و یک سال. حسابش دیگه از دستم دررفته بود. اولین بار سیگار بابام رو کش رفتم. اون موقع هنوز انقلاب نشده بود. حالا لابد فکر میکنین خیلی پیرم. حق هم دارین. وقتی به سن شما بودم فکر میکردم مردای چهل ساله خیلی پیرن. میخواست بگوید در همهی این سالها احساس کرده بیست پنج سالش است. میخواست بگوید ساعت زندگی من توی همون بیست و پنج سالگی خوابید. اما نگفت.

خیلی سخت بود، نه؟ حتماً خانمتون کمکتون کرد که ترک کنین.

دلش نمیخواست دربارهی زنش صحبت کند. این موضوع در حد دو رگ مسدود قلبش بود. هفتاد و هشتاد درصد. رگ کرونر. عضلهی قلب میمیرد. سیاه میشود. قانقاریا. مونترال.

دختر خندید. با شیطنت. سبکسرانه. گفت: من عادتای بد زیاد دارم. سیگار میکشم. مشروب میخورم. بنگ میکشم. اینقده زود عاشق میشم آقا. زودَم گول میخورم. همیشه، یه جورایی سر دوراهی وا ایستادم.

زیر لب ترانهای میخواند از ترانههای قدیمی گوگوش. همصدای خوبم، بخون تا بخونم. عمر من تو هستی بمون تا بمونم. تصنیف را از برنبود. اما بارها شنیده بودش. حالا کتانیهایش را از پا درآورده بود، زانوهایش را بغل کرده بود. میدانست که دارد نگاهش میکند. میدانست دارد دلبری میکند. قلبش تندتر میزد. اگر جلویشان را میگرفتند، چه میبایست بگوید؟ این خانم همکلاسی دخترم است. دختر دخترخالهام، یا دختر همکلاسی دخترعمویم است که از روی تصادف جلو داروخانهای در ولیعصر دیدمش و سوارش کردم. بدحجاب بود. بله.بی هیچ تردیدی بدحجاب بود. نزدیک بود بگوید روسریت رو پایین بکش.

گفت: یکی دیگه از عادتای بدم اینه که میتونم فکرِ آدما رو بخونم. مثلاً الان میدونم شما دارین به چی فکر میکنین.

گفت: نه بابا، جدی میگی؟

گفت: آره. پس چی

و زد زیر خنده. خندهاش بند نمیآمد. نزدیک بود از خندهاش بخندد. خیلی بد میشد. روش باز میشد. جردن. رسیدیم. کجای آفریقا پیاده میشین خانوم؟

من یه چارراه بالاتر پیاده میشم. اما یه پیشنهاد دارم. اون کیوسک روزنامهفروشی رو میبینین؟ کوچهی بعدیش بپیچین سمت راست. یه گوشهای پارک کنین، بعد با من بیاین، بریم بالا. خونهمون سر همین کوچهس. یه چایی بخوریم با هم. باشه؟

گفت: نه. متشکرم. کار دارم باید برم.

بابا، دو قدمه. آپارتمان ما رو نیگاه کن. اونجاست. پنجرهی طبقهی سوم رو میبینی؟ همونی که چراغش خاموشه. آبجو هم دارم. تگری. کسی خونه نیس. قول میدم اتفاقی نیفته. یه آبجو به سلامتی هم میخوریم، با هم یه خرده درددل میکنیم، دلمون وامیشه.

کنار کیوسک روزنامهفروشی ایستاد. خیابانها شلوغ بود. به خانه هنوز راه زیادی مانده بود. اگر نیامده بود جردن، شاید تا حالا رسیده بود. دلش میخواست دوش میگرفت. دراز میکشید، چشمهایش را میبست و به هیچ چیز فکر نمیکرد.

گفت: نگفتین ها! چیه؟ میترسین خانمتون دعواتون کنه؟

میخواست بگوید کسی منتظر من نیست. میخواست بگوید دخترم همین هفتهی پیش رفت مونترال پیش مادرش و برادرش. حالا من ماندهام با دو رگ مسدود. کرونر. اما نگفت. گفت: نه. این حرفا نیست. اما کار دارم. مرسی. نظر لطفتونه. اما نمیتونم.

گفت: نظر چی چیمه؟

و خندید و دستش را گذاشت روی رانش و رانش را نوازش داد و دست برد به طرف زیپ شلوارش. میخواست زیپ شلوارش را پایین بکشد که نگذاشت. گرمش بود. خون به چهرهاش دویده بود. نه از هیجان. از ترس. از ترس دیده شدن. خیابان شلوغ بود. اگر جلویشان را میگرفتند، چه میبایست بگوید؟

حالا داشت بازویش را نوازش میداد. گفت: اسم من پانتهآس. خونهمونم همین جاس. فکر میکنم خیلی تنهایی. فکر میکنم کسی منتظرت نیست. خیلی هم خوشتیپی. منم عاشق مردای خوشتیپی مثل توام. یعنی دلت میآد دلمو بشکنی؟ نفس نفس میزد. دهنش باز مانده بود و نفس نفس میزد.

دستش را کنار زد. گفت: پیاده شو خانوم.

گفت: اگه پیاده نشم، مثلاً چی کار میکنی؟

گفت: خواهش میکنم پیاده شو. خوب نیست.

گفت: ای بابا چرا اینقدر سخت میگیری؟ منم تنهام. خونهمون هیچکی نیس. خُب، دوست ندارم امشب تنها باشم. چی میشه مگه که با هم یه خورده موزیک گوش بدیم، لبی تر کنیم؟ ها؟ کجای این کار بَده؟

گفت: نشنیدی چی گفتم؟ پیاده شو.

گفت: من پیاده نمیشم

و لب برچید، انگار که مثلاً قهر کرده است.

گفت: عجب گرفتاری شدیم ها! خانم! گفتم پیاده شو. اگه پیاده نشی، پلیس خبر میکنم ها.

ادایش را درآورد: پلیس خبر میکنم ها!

در را باز کرد و در همان حال گفت: خاک تو سرت، بدبختِ اُزگَل

و رفت.

تابستان آن سال غروبها، همین که کارش تمام میشد و میخواست برگردد خانه میپیچید به طرف جردن، میرفت تا همان کیوسک روزنامهفروشی، لحظهای توقف میکرد و به پنجرهی آپارتمانی نگاه میکرد که دختر -پانتهآ – در آنجا زندگی میکرد. پنجره تاریک بود. مثل این بود که کسی در آن خانه زندگی نمیکند. شاید دروغ گفته بود. شاید میخواست دستش بیندازد. شاید یکی از دختران خودفروش بود. هزار احتمال وجود داشت. شاید هم اخاذ بود. از اعضای یکی از باندهایی بود که وصفشان هر روز در صفحهی حوادث روزنامهها میآمد. شاید او را نشان کرده بودند با این قصد که پای او را به ماجرایی بکشانند و از او اخاذی کنند. اما چرا چراغ این خانه خاموش است؟ سنگ مرمر عمارت از دود خاکستری میزد. عمارت چند طبقه داشت. چراغ اتاقها همه روشن بودند به جز چراغ همان آپارتمان. یک خانهی تاریک در تهران. چرا؟

یکی از همین روزها – اواخر مرداد همان سال – وقتی از روی عادت بعد از پایان کار روزانه به جردن رفت، دید چراغ خانه روشن است. مردی، بیست و پنج – شش ساله ایستاده بود پای پنجره، به خیابان نگاه میکرد. تیشرت تنش بود، سیگاری روشن کرده بود و به آمد و شد مردم نگاه میکرد. مدتی به مرد نگاه کرد. اما ظاهراً مرد او را ندید. گازش را گرفت و رفت که باشتاب خود را برساند به خانهی مجللش در شهرک غرب با اتاقهای متعدد خالی

حسین نوشآذر
medad.net


Share/Save/Bookmark

 
default

My reply to empty tin cans

by oracle7 (not verified) on

Dear reader,

From the comments you have posted I assume that you maybe an Iranian lady whom is sick and tired of Iranian men writing about girls fancying them.
I have read a few articles from Nushazar and I don't think he just writes about the themes you mention.
His story is real and happens in Tehran everyday.
It’s not a story about young girls being mad about older Iranian men as you claim. It’s a reflection of what is happening in our society and I have seen and heard it happen as well. Young girls in Tehran do exactly as Nushazar tells in his story but not because of love for older men - oh no - but for many other reasons like poverty and hardships they face everyday. 30 years of repression in Iran where the government interferes in the personal lives of people coupled with rampant inflation and unemployment and degradation of women and hundreds of other reasons is to blame.
The reason I am making these comments about your reply is that I feel you are criticising a writer because he does not write on the subjects that you like. If that the case then you should write about issues that are important to you, and if you do please write either in English or Persian but not both as its sounds and reads awful.


default

cliche themes from Iranian male writers

by empty tin cans (not verified) on

I don't if it's me, but it seems like that the male Iranian writers all like to write about how wanted they are by the opposite sex. It could be a girl friend, or a complete stranger young enough to be their duaghter, but it is like, "hameh cheh ghadr mennateh in mard-hayeh Irani ro mikeshan" This fantasy is getting old baba, get real. I wished people varied the theme somehow and we had more original themes. Like a teenager's anguish about kon-koor, or a man/ woman overcoming (or succumbing) a serious disease, being different in society (like being gay, lesbian, transgender, transvestite person). Why write tekrari stories... baba get over it already. There are so many wonderful themes out there, just get involved with society, and you find tons of stories. What about someone writing a story about football and women? Or the efforts of that females race car driver to get were she wanted? Or what about an underground musician and her/his conflicts with parents or society? Why is it all about women "koshteh morderyeh mard-ha hastan?" This male fantasy if getting stale.