قصه 24 ساعت خواب و بیداری

قصدم اين است كه بچه هاي هموطن خود را بهتر بشناسي و فكر كني كه چاره ي درد آنها چيست؟


Share/Save/Bookmark

قصه 24 ساعت خواب و بیداری
by Samad Behrangi
24-Feb-2008
 

خواننده ي عزيز،

قصه ي « خواب و بيداري» را به خاطر اين ننوشته ام كه براي تو سرمشقي باشد. قصدم اين است كه بچه هاي هموطن خود را بهتر بشناسي و فكر كني كه چاره ي درد آنها چيست؟

اگر بخواهم همه ي آنچه را كه در تهران بر سرم آمد بنويسم چند كتاب مي شود و شايد هم همه را خسته كند. از اين رو فقط بيست و چهار ساعت آخر را شرح مي دهم كه فكر مي كنم خسته كننده هم نباشد. البته ناچارم اين را هم بگويم كه چطور شد من و پدرم به تهران آمديم:

چند ماهي بود كه پدرم بيكار بود. عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهايم را در شهر خودمان گذاشت و دست من را گرفت و آمديم به تهران. چند نفر از آشنايان و همشهري ها قبلا به تهران‌آمده بودند و توانسته بودند كار پيدا كنند. ما هم به هواي آنها آمديم. مثلا يكي از آشنايان دكه ي يخفروشي داشت. يكي ديگر رخت و لباس كهنه خريد و فروش مي كرد. يكي ديگر پرتقال فروش بود. پدر من هم يك چرخ دستي گير آورد و دستفروش شد. پياز و سيب زميني و خيار و اين جور چيزها دوره مي گرداند. يك لقمه نان خودمان مي خورديم و يك لقمه هم مي فرستاديم پيش مادرم. من هم گاهي همراه پدرم دوره مي گشتم و گاهي تنها توي خيابان ها پرسه مي زدم و فقط شب ها پيش پدرم بر مي گشتم. گاهي هم آدامس بسته يك قران يا فال حافظ و اين ها مي فروختم.

حالا بياييم بر سر اصل مطلب:

آن شب من بودم، قاسم بود، پسر زيور بليت فروش بود، احمد حسين بود و دو تاي ديگر بودند كه يك ساعت پيش روي سكوي بانك با ما دوست شده بودند.

ما چهار تا نشسته بوديم روي سكوي بانك و مي گفتيم كه كجا برويم تاس بازي كنيم كه آن ها آمدند نشستند پهلوي ما. هر دو بزرگتر از ما بودند. يكي يك چشمش كور بود. آن ديگري كفش نو سياهي به پايش بود اما استخوان چرك يكي از زانوهايش از سوراخ شلوارش بيرون زده بود و سر و وضعش بدتر از ما بود.

ما چهار تا بنا كرديم به نگاه هاي دزدكي به كفش ها كردن. بعد نگاه كرديم به صورت هم. با نگاه به همديگر گفتيم كه آهاي بچه ها مواظب باشيد كه با يك دزد كفش طرفيم. يارو كه ملتفت نگاه هاي ما شد گفت: چيه؟ مگر كفش نديده ايد؟

رفيقش گفت: ولشان كن محمود. مگر نمي بيني ناف و كون همه شان بيرون افتاده؟ اين بيچاره ها كفش كجا ديده بودند.

محمود گفت: مرا باش كه پاهاي برهنه شان را مي بينم باز دارم ازشان مي پرسم كه مگر كفش به پايشان نديده اند.

رفيقش كه يك چشمش كور بود گفت: همه كه مثل تو باباي اعيان ندارند كه مثل ريگ پول بريزند براي بچه شان كفش نو بخرند.

بعد هر دوشان غش غش زدند زير خنده. ما چهار تا پاك درمانده بوديم. احمد حسين نگاه كرد به پسر زيور. بعد دوتايي نگاه كردند به قاسم. بعد سه تايي نگاه كردند به من: چكار بكنيم؟ شر راه بيندازيم يا بگذاريم هرهر بخندند و دستمان بيندازند؟

من بلند بلند به محمود گفتم: تو دزدي!.. تو كفش ها را دزديده يي!..

كه هر دو پقي زدند زير خنده. چشم كوره با آرنج مي زد به پهلوي آن يكي و هي مي گفت: نگفتم محمود؟.. ها ها!.. نگفتم؟.. هه...هه...هه!..

ماشين هاي سواري رنگارنگي كنار خيابان توقف كرده بودند و چنان كيپ هم قرار گرفته بودند كه انگار ديواري از آهن جلو روي ما كشيده بودند. ماشين سواري قرمزي كه درست جلو روي من بود حركت كرد و سوراخي پيدا شد كه وسط خيابان را ببينم.

ماشين هاي جوراجوري از تاكسي و سواري و اتوبوس وسط خيابان را پر كرده بودند و به كندي و كيپ هم حركت مي كردند و سر و صدا راه مي انداختند. انگار يكديگر را هل مي دادند جلو مي رفتند و به سر يكديگر داد مي زدند. به نظر من تهران شلوغ ترين نقطه ي دنياست و اين خيابان شلوغ ترين نقطه ي تهران.

چشم كوره و رفيقش محمود كم مانده بود از خنده غش بكنند. من خدا خدا مي كردم كه دعوامان بشود. فحش تازه اي ياد گرفته بودم و مي خواستم هر جور شده، بيجا هم كه شده، به يكي بدهم. به خودم مي گفتم كاش محمود بيخ گوش من بزند آنوقت من عصباني مي شوم و بهش مي گويم: « دست روي من بلند مي كني؟ حالا مي آيم خايه هايت را با چاقو مي برم، همين من!» با اين نيت يقه ي محمود را كه پهلويم نشسته بود چسبيدم و گفتم: اگر دزد نيستي پس بگو كفش ها را كي برايت خريده؟

اين دفعه خنده قطع شد. محمود دست من را به تندي دور كرد و گفت: بنشين سر جايت، بچه. هيچ معني حرفت را مي فهمي؟

چشم كوره خودش را به وسط انداخت و نگذاشت دعوا دربگيرد. گفت: ولش كن محمود. اين وقت شب ديگر نمي خواهد دعوا راه بيندازي. بگذار مزه ي خنده را توي دهنمان داشته باشيم.

ما چهار تا خيال دعوا و كتك كاري داشتيم اما محمود و چشم كوره راستي راستي دلشان مي خواست تفريح كنند و بخندند.

محمود به من گفت: داداش، ما امشب خيال دعوا نداريم. اگر شما دلتان دعوا مي خواهد بگذاريم براي فردا شب.

چشم كوره گفت: امشب، ما مي خواهيم همچين يك كمي بگو بخند كنيم. خوب؟

من گفتم: باشد.

ماشين سواري براقي آمد روبروي ما كنار خيابان ايستاد و جاي خالي را پر كرد. آقا و خانمي جوان و يك توله سگ سفيد و براق از آن پياده شدند. پسر بچه درست همقد احمد حسين بود و شلوار كوتاه و جوراب سفيد و كفش روباز دو رنگ داشت و موهاي شانه خورده و روغن زده داشت. در يك دست عينك سفيدي داشت و با دست ديگر دست پدرش را گرفته بود. زنجير توله سگ در دست خانم بود كه بازوها و پاهاي لخت و كفش پاشنه بلند داشت و از كنار ما گذشت عطر خوشايندي به بيني هايمان خورد. قاسم پوسته يي از زير پايش برداشت و محكم زد پس گردن پسرك. پسرك برگشت نگاهي به ما كرد و گفت: ولگردها!..

احمد حسين با خشم گفت: برو گم شو، بچه ننه!..

من فرصت يافتم و گفتم: حالا مي آيم خايه هايت را با چاقو مي برم.

بچه ها همه يك دفعه زدند زير خنده. پدر دست پسرك را كشيد و داخل هتلي شدند كه چند متر آن طرفتر بود.

باز همه ي چشم ها برگشت به طرف كفش هاي نو محمود. محمود دوستانه گفت: كفش براي من زياد هم مهم نيست. اگر مي خواهيد مال شما باشد.

بعد رو كرد به احمد حسين و گفت: بيا كوچولو. بيا كفش ها را درآر به پايت كن.

احمد حسين با شك نگاهي به پاهاي محمود انداخت و جنب نخورد. محمود گفت: چرا وايستادي نگاه مي كني؟ كفش نو نمي خواهي؟ د بيا بگير.

اين دفعه احمد حسين از جا بلند شد و رفت روبروي محمود خم شد كه كفش هايش را در بياورد. ما سه تا نگاه مي كرديم و چيزي نمي گفتيم. احمد حسين پاي محمود را محكم گرفت و كشيد اما دست هايش ليز خوردند و به پشت بر پياده رو افتاد. محمود و چشم كوره زدند زير خنده طوري كه من به خودم گفتم همين حالا شكمشان درد مي گيرد. دست هاي احمد حسين سياه شده بود. چشم كوره هي مي زد به پهلوي محمود و مي گفت: نگفتم محمود؟.. هاها...ها!.. نگفتم؟.. هه...هه...هه!..

جاي انگشتان ليز خورده ي احمد حسين روي پاي محمود ديده مي شد. ما سه تا تازه ملتفت شديم كه حقه را خورده ايم. خنده ي آن دو رفيق حقه باز به ما هم سرايت كرد. ما هم زديم زير خنده. احمد حسين هم كه ناراحت از زير پاي مردم بلند شده بود، مدتي ما را نگاه كرد بعد او هم زد زير خنده. حالا نخند كي بخند! جماعت پياده رو ما را نگاه مي كردند و مي گذشتند. من خم شدم و پاي محمود را از نزديك نگاه كردم. كفش كجا بود! محمود فقط پاهايش را رنگ كرده بود به طوري كه آدم خيال مي كرد كفش نو سياهي پوشيده. عجب حقه يي بود!

***

محمود گفت كه شش نفره تاس بازي كنيم.

من چهار هزار داشتم. قاسم نگفت چقدر پول دارد. آن دو تا رفيق پنج هزار داشتند. پسر زيور بليت فروش يك تومان داشت. احمد حسين اصلا پول نداشت. كمي پايين تر مغازه يي بسته بود. رفتيم آنجا و جلو مغازه بنا كرديم به تاس ريختن. براي شروع بازي پشك انداختيم. پشك اول به پسر زيور افتاد. تاس ريخت. پنج آورد. بعد نوبت قاسم بود. تاس ريخت، شش آورد. يك قران از پسر زيور گرفت. بعد دوباره تاس ريخت، دو آورد. تاس را داد به محمود. محمود چهار آورد. دو قران از قاسم گرفت و با شادي دست هايش را بهم زد و گفت: بركت بابا! بختمان گفت.

اين جوري دو به دو تاس مي ريختيم و بازي مي كرديم.

دو تا جوان شيك پوش از دست راست مي آمدند. احمد حسين جلو دويد و التماس كرد: يك قران... آقا يك قران بده... ترا خدا!..

يكي از مردها احمد حسين را با دست زد و دور كرد. احمد حسين دويد و جلوشان را گرفت و التماس كرد: آقا يك قران بده... يك قران كه چيزي نيست... ترا خدا...

از جلو ما كه رد مي شدند، مرد جوان پس گردن احمد حسين را گرفت و بلندش كرد و روي شكمش گذاشت روي نرده ي كنار خيابان. سر احمد حسين به طرف وسط خيابان آويزان بود و پاهايش به طرف پياده رو. احمد حسين دست و پا زد تا پاهاش به زمين رسيد و همانجا لب جو ايستاد. دو تا دختر جوان با يك پسر جوان خنده كنان از دست چپ مي آمدند. دخترها پيراهن كوتاه خوشرنگي پوشيده بودند و در دو طرف پسر راه مي رفتند. احمد حسين جلو دويد و به يكي از دخترها التماس كرد: خانم ترا خدا يك قران بده... گرسنه ام... يك قران كه چيزي نيست... ترا خدا!.. خانم يك قران!..

دختر اعتنايي نكرد. احمد حسين باز التماس كرد. دختر پولي از كيفش درآورد گذاشت به كف دست احمد حسين. احمد حسين با شادي برگشت پيش ما و گفت: من هم مي ريزم.

پسر زيور گفت: پولت كو؟

احمد حسين مشتش را باز كرد نشان داد. يك سكه ي دو هزاري كف دستش بود.

قاسم گفت: باز هم گدايي كردي؟

و خواست احمد حسين را بزند كه محمود دستش را گرفت و نگذاشت. احمد حسين چيزي نگفت. براي خودش جا باز كرد و نشست. من بلند شدم و گفتم: من با گداها تاس نمي ريزم.

حالا من يك قران بيشتر پول نداشتم. سه هزار از چهار هزارم را باخته بودم. محمود هم كه خيلي بد آورده بود گفت: تاس بازي ديگر بس است. بيخ ديواري بازي مي كنيم.

قاسم به من گفت: لطيف، باز با اين حرف هايت بازي را به هم نزن.

بعد به همه گفت: كي مي ريزد؟

چشم كوره گفت: خودت تنهايي بريز. ما بيخ ديواري بازي مي كنيم.

پسر زيور به قاسم اشاره كرد و گفت: تاس بازي با اين فايده اي ندارد. همه ش پنج و شش مي آورد. شير يا خط بازي مي كنيم.

احمد حسين گفت: باشد.

محمود گفت: نه. بيخ ديواري.

خيابان داشت خلوت مي شد. چند تا از مغازه هاي روبرويي بسته شده بود. براي شروع بازي هر كدام يك سكه ي يك قراني را از لب جو تا بيخ ديوار انداختيم. هنوز سكه ها بيخ ديوار بود كه احمد حسين داد زد: آژان!..

آژان باتون به دست در دو سه قدمي ما بود. من و احمد حسين و چشم كوره در رفتيم. محمود و پسر زيور هم پشت سر ما در رفتند. قاسم خواست پول ها را از بيخ ديوار جمع كند كه آژان سر رسيد. قاسم از ضربت باتون فريادي كشيد و پا به دو گذاشت. آژان پشت سرش داد زد: ولگردهاي قمارباز!.. مگر شما خانه و زندگي نداريد؟ مگر پدر و مادر نداريد؟

بعد خم شد يك قراني ها را جمع كرد و راه افتاد.

از چهار راه كه رد شدم ديدم تنها مانده ام. چلوكبابي آن بر خيابان بسته بود. دير كرده بودم. هر وقت شاگرد چلوكبابي در آهني را تا نصف پايين مي كشيد، وقتش بود كه پيش پدرم برگردم. از خيابان ها و چهارراه ها به تندي مي گذشتم و به خودم مي گفتم: «حالا ديگر پدرم گرفته خوابيده. كاشكي منتظر من بنشيند... حالا ديگر حتماً گرفته خوابيده.» بعد باز به خودم گفتم: «مغازه ي اسباب بازي فروشي چي؟ آن هم بسته است ديگر. اين وقت شب كي حوصله ي اسباب بازي خريدن دارد؟.. لابد حالا شتر من را هم چپانده اند توي مغازه و در مغازه را هم بسته اند و رفته اند... كاشكي مي توانستم با شترم حرف بزنم. مي ترسم يادش برود كه ديشب چه قراري گذاشتيم. اگر پيشم نيايد؟.. نه. حتماً مي آيد. خودش گفت كه فردا شب مي آيم سوارم مي شوي مي رويم تهران را مي گرديم. شتر سواري هم كيف دارد آ!..»

ناگهان صداي ترمزي بلند شد و من به هوا پرت شدم به طوري كه فكر كردم ديگر تشريف ها را برده ام. به زمين كه افتادم فهميدم وسط خيابان با يك سواري تصادف كرده ام اما چيزيم نشده. داشتم مچ دستم را مالش مي دادم كه يكي سرش را از ماشين درآورد و داد زد: د گم شو از جلو ماشين!.. مجسمه كه نيستي.

من ناگهان به خود آمدم. پيرزن بزك كرده يي پشت فرمان نشسته بود سگ گنده يي هم پهلويش چمباتمه زده بود بيرون را مي پاييد. قلاده ي گردن سگ برق برق مي زد. يك دفعه حالم طوري شد كه خيال كردم اگر همين حالا كاري نكنم، مثلا اگر شيشه ي ماشين را نشكنم، از زور عصباني بودن خواهم تركيد و هيچ وقت نخواهم توانست از سر جام تكان بخورم.

پيرزن يكي دو دفعه بوق زد و دوباره گفت: مگر كري بچه؟ گم شو از جلو ماشين!..

يكي دو تا ماشين ديگر آمدند و از بغل ما رد شدند. پيرزن سرش را درآورد و خواست چيزي بگويد كه من تف گنده يي به صورتش انداختم و چند تا فحش بارش كردم و تند از آنجا دور شدم.

كمي كه راه رفتم، نشستم روي سكوي مغازه ي بسته يي. دلم تاپ تاپ مي زد.

مغازه در آهني سوراخ سوراخي داشت. داخل مغازه روشن بود. كفش هاي جوراجوري پشت شيشه گذاشته بودند. روزي پدرم مي گفت كه ما حتي با پول ده روزمان هم نمي توانيم يك جفت از اين كفش ها بخريم.

سرم را به در وا دادم و پاهايم را دراز كردم. مچ دستم هنوز درد مي كرد، دلم مالش مي رفت، يادم آمد كه هنوز نان نخورده ام. به خودم گفتم: «امشب هم بايد گرسنه بخوابم. كاشكي پدرم چيزي برايم گذاشته باشد...» ناگهان يادم آمد كه امشب شترم خواهد آمد من را سوار كند ببرد به گردش. از جا پريدم و تند راه افتادم. مغازه ي اسباب بازي فروشي بسته بود اما سر و صداي اسباب بازي ها از پشت در آهني به گوش مي رسيد. قطار باري تلق تلوق مي كرد و سوت مي كشيد. خرس گنده ي سياه انگار نشسته بود پشت مسلسل و هي گلوله در مي كرد و عروسك هاي خوشگل و ملوس را مي ترساند. ميمون ها از گوشه يي به گوشه ي ديگر جست مي زدند و گاهي هم از دم شتر آويزان مي شدند كه شتر دادش درمي آمد و بد و بيراه مي گفت. خر درازگوش دندان هايش را به هم مي ساييد و عرعر مي كرد و بچه خرس ها و عروسك ها را به پشتش سوار مي كرد و شلنگ انداز دور بر مي داشت. شتر گوش به تيك تيك ساعت ديواري خوابانيده بود. انگار وعده يي به كسي داده باشد. هواپيماها و هليكوپترها توي هوا گشت مي زدند. لاك پشت ها توي لاكشان چرت مي زدند. ماده سگ ها بچه هايشان را شير مي دادند. گربه از زير سبد دزدكي تخم مرغ در مي آورد. خرگوش ها با تعجب شكارچي قفسه ي روبرو را نگاه مي كردند. ميمون سياه ساز دهني من را كه هميشه پشت شيشه بود، روي لب هاي كلفتش مي ماليد و صداهاي قشنگ جوراجوري از آن درمي آورد. اتوبوس ها و سواري ها عروسك ها را سوار كرده بودند و مي گشتند. تانك ها و تفنگ ها و تپانچه ها و مسلسل ها تند تند گلوله در مي كردند. بچه خرگوش هاي سفيد زردك هاي گنده يي را با دست گرفته مي جويدند در حالي كه نيششان تا بناگوش باز شده بود. مهمتر از همه شتر خود من بود كه اگر مي خواست حركتي بكند همه چيز را در هم مي ريخت. آنقدر گنده بود كه ديگر پشت شيشه جا نمي گرفت و تمام روز لب پياده رو مي ايستاد و مردم را تماشا مي كرد. حالا هم ايستاده بود وسط مغازه و زنگ گردنش را جرينگ جرينگ به صدا در مي آورد، سقز مي جويد و گوش به تيك تيك ساعت خوابانيده بود. يك رديف بچه شتر سفيد مو از توي قفسه هي داد مي زدند: ننه، اگر به خيابان بروي ما هم با تو مي آييم، خوب؟

خواستم با شتر دو كلمه حرف زده باشم اما هر چه فرياد زدم صدايم را نشنيد. ناچار چند لگد به در زدم بلكه ديگران ساكت شوند اما در همين موقع كسي گوشم را گرفت و گفت مگر ديوانه شده يي بچه؟ بيا برو بخواب.

ديگر جاي ايستادن نبود. خودم را از دست آژان خلاص كردم و پا به دو گذاشتم كه بيشتر از اين دير نكنم.

وقتي پيش پدرم رسيدم، خيابان ها همه ساكت و خلوت بود. تك و توكي تاكسي مي آمد رد مي شد. پدرم روي چرخ دستيش خوابيده بود به طوري كه اگر مي خواستم من هم روي چرخ بخوابم، مجبور بودم او را بيدار كنم كه پاهايش را كنار بكشد و جا بدهد. غير از چرخ دستي ما چرخ هاي ديگري هم لب جو يا كنار ديوار بودند كه كساني رويشان خوابيده بودند. چند نفري هم كنار ديوار همينجوري روي زمين به خواب رفته بودند. اينجا چهار راهي بود و يكي از همشهري هاي ما در همين جا دكه ي يخفروشي داشت. سر پا خوابم مي گرفت. پاي چرخ دستيمان افتادم خوابيدم.

***

جرينگ!.. جرينگ!.. جرينگ!..

- آهاي لطيف كجايي؟ لطيف چرا جواب نمي دهي؟ چرا نمي آيي برويم بگرديم.

جرينگ!.. جرينگ!.. جرينگ!..

- لطيف جان، صدايم را مي شنوي؟ من شترم. آمدم برويم بگرديم د بيا سوار شو برويم.

شتر كه زير ايوان رسيد من از رختخوابم درآمدم و از آن بالا پريدم و افتادم به پشت او و خنده كنان گفتم: من كه نشسته ام پشت تو ديگر چرا داد مي زني؟

شتر از ديدن من خوشحال شد و كمي سقز به دهانش گذاشت وكمي هم به من داد و راه افتاديم. كمي راه رفته بوديم كه شتر گفت: ساز دهنيت را هم آورده ام. بگير بزن گوش كنيم.

من ساز دهني قشنگم را از شتر گرفتم و بنا كردم محكم در آن دميدن. شتر هم با جرينگ جرينگ زنگ هاي بزرگ و كوچكش با ساز من همراهي مي كرد.

شتر سرش را به طرف من برگرداند و گفت: لطيف، شام خورده يي؟

من گفتم: نه. پول نداشتم.

شتر گفت: پس اول برويم شام بخوريم.

در همين موقع خرگوش سفيد از بالاي درختي پايين پريد و گفت: شتر جان، امشب شام را در ويلا مي خوريم. من مي روم ديگران را خبر كنم. شما خودتان برويد.

خرگوش ته زردكي را كه تا حالا مي جويد، توي جوي آب انداخت و جست زنان از ما دور شد.

شتر گفت: مي داني ويلا يعني چه؟

من گفتم: به نظرم يعني ييلاق.

شتر گفت: ييلاق كه نه. آدم هاي ميليونر در جاهاي خوش آب و هوا براي خودشان كاخ ها و خانه هاي مجللي درست مي كنند كه هر وقت عشقشان كشيد بروند آنجا استراحت و تفريح كنند. اين خانه ها را مي گويند ويلا. البته ويلاها استخر و فواره و باغ و باغچه هاي بزرگ و پرگلي هم دارند. يك دسته باغبان و آشپز و نوكر و كلفت هم دارند. بعضي از ميليونرها چند تا ويلا هم در كشورهاي خارج دارند. مثلا در سويس و فرانسه. حالا ما مي رويم به يكي از ويلاهاي شمال تهران كه گرماي تابستان را از تنمان درآوريم.

شتر اين را گفت و انگار پر در آورده باشد، مثل پرنده ها به هوا بلند شد. زير پايمان خانه هاي زيبا و تميزي قرار داشت. بوي دود و كثافت هم در هوا نبود. خانه ها و كوچه ها طوري بودند كه من خيال كردم دارم فيلم تماشا مي كنم. عاقبت به شتر گفتم: شتر، نكند از تهران خارج شده باشيم!

شتر گفت: چطور شد به اين فكر افتادي؟

من گفتم: آخر اين طرف ها اصلا بوي دود و كثافت نيست. خانه ها همه اش بزرگ، مثل دسته گل هستند.

شتر خنديد و گفت: حق داري لطيف جان. تهران دو قسمت دارد و هر قسمتش براي خودش چيز ديگري است. جنوب و شمال: جنوب پر از دود و كثافت و گرد و غبار است اما شمال تميز است. زيرا همه ي اتوبوس هاي قراضه در آن طرف ها كار مي كنند. همه ي كوره هاي آجرپزي در آن طرف هاست. همه ي ديزل ها و باري ها از آن برها رفت و آمد مي كنند. خيلي از كوچه و خيابانهاي جنوب خاكي است، همه ي آب هاي كثيف و گنديده ي جوهاي شمال به جنوب سرازير مي شود. خلاصه. جنوب محله ي آدم هاي بي چيز و گرسنه است و شمال محله ي اعيان و پولدارها. تو هيچ در «حصيرآباد» و «نازي آباد» و «خيابان حاج عبدالمحمود» ساختمان هاي ده طبقه ي مرمري ديده يي؟ اين ساختمان هاي بلند هستند كه پايينشان مغازه هاي اعياني قراردارند و مشتري هايشان سواري هاي لوكس و سگهاي چند هزار توماني دارند.

من گفتم: در طرف هاي جنوب همچنين چيزهايي ديده نمي شود. در آنجا كسي سواري ندارد اما خيلي ها چرخ دستي دارند و توي زاغه مي خوابند.

چنان گرسنه بودم كه حس مي كردم ته دلم دارد سوراخ مي شود.

زير پايمان باغ بزرگي بود پر از چراغهاي رنگارنگ، خنك و پر طراوت و پر گل و درخت. عمارت بزرگي مثل يك دسته گل در وسط قرار داشت و چند متر آن طرفتر استخر بزرگي با آب زلال و ماهي هاي قرمز و دور و برش ميز و صندلي و گل و شكوفه. روي ميزها يك عالمه غذاهاي رنگارنگ چيده شده بود كه بويشان آدم را مست مي كرد.

شتر گفت: برويم پايين. شام حاضر است.

من گفتم: پس صاحب باغ كجاست؟

شتر گفت: فكر او را نكن. در زيرزمين دست بسته افتاده و خوابيده.

شتر روي كاشي هاي رنگين لب استخر نشست و من جست زدم و پايين آمدم. خرگوش حاضر بود. دست من را گرفت و برد نشاند سر يكي از ميزها. كمي بعد سر مهمان ها باز شد. عروسك ها با ماشين هاي سواري، عده يي با هواپيما و هليكوپتر، الاغ شلنگ انداز، لاك پشت ها آويزان از دم بچه شترها، ميمون ها جست زنان و معلق زنان و خرگوش ها دوان دوان سر رسيدند. مهماني عجيب و پر سر و صدايي بود با غذاهايي كه تنها بوي آن ها دهان آدم را آب مي انداخت. بوقلمون هاي سرخ شده، جوجه كباب، بره كباب، پلوها و خورش ها ي جوراجور و خيلي خيلي غذاهاي ديگر كه من نمي توانستم بفهمم چه غذاهايي هستند. ميوه هم از هر چه دلت بخواهد، فراوان بود. زير دست و پا ريخته بود.

شتر در آن سر استخر ايستاد و با اشاره ي سر و گردن همه را ساكت كرد و گفت: همه از كوچك و بزرگ خوش آمده ايد، صفا آورده ايد. اما مي خواستم از شما بپرسم آيا مي دانيد به خاطر كي و چرا همچنين مهماني پرخرجي راه انداخته ايم؟

الاغ گفت: به خاطر لطيف. مي خواستيم او هم يك شكم غذاي حسابي بخورد. حسرت به دلش نماند.

خرس پشت مسلسل گفت: آخر لطيف اينقدر مي آيد ما را تماشا مي كند كه ما همه مان او را دوست داريم.

پلنگ گفت: آري ديگر. همانطور كه لطيف دلش مي خواهد ما مال او باشيم، ما هم دلمان مي خواهد مال او باشيم.

شير گفت: آري. بچه هاي ميليونر خيلي زود از ما سير مي شوند. پدرهايشان هر روز اسباب بازي هاي تازه يي برايشان مي خرند آنوقت اين ها يكي دو دفعه كه با ما بازي كردند، دلشان زده مي شود و ديگر ما را به بازي نمي گيرند و ولمان مي كنند كه بمانيم بپوسيم و از بين برويم.

من به حرف آمدم گفتم: اگر شما هر كدامتان مال من باشيد، قول مي دهم كه هيچوقت ازتان سير نشوم. هميشه با شما بازي مي كنم و تنهايتان نمي گذارم.

اسباب بازي ها يكصدا گفتند: مي دانيم. ما تو را خوب مي شناسيم. اما ما نمي توانيم مال تو باشيم. ما را خيلي گران مي فروشند.

بعد يكيشان گفت: من فكر نمي كنم حتي درآمد يك ماه پدر تو براي خريدن يكي از ماها كفايت بكند.

شتر باز همه را ساكت كرد و گفت: برگرديم بر سر مطلب. حرف هاي همه ي شما درست است ولي ما مهماني امشب را به خاطر چيز بسيار مهمي راه انداختيم كه شما به آن اشاره نكرديد.

من باز به حرف آمدم گفتم: من خودم مي دانم چرا من را به اينجا آورديد. شما خواستيد به من بگوييد كه ببين همه ي مردم مثل تو و پدرت گرسنه كنار خيابان نمي خوابند.

چند زن و مرد دور ميزي نشسته بودند و تند تند غذا مي خوردند. معلوم بود كه نوكر و كلفت هاي خانه بودند. من هم بنا كردم به خوردن اما انگار ته دلم سوراخ بود كه هر چه مي خوردم سير نمي شدم و شكمم مرتب قار و قور مي كرد. مثل آن وقت هايي كه خيلي گرسنه باشم. فكر كردم كه نكند دارم خواب مي بينم كه سير نمي شوم؟ دستي به چشم هايم كشيدم. هر دو قشنگ باز بودند. به خودم گفتم: «من خوابم؟ نه كه نيستم. آدم كه به خواب مي رود ديگر چشم هايش باز نيست و جايي را نمي بيند. پس چرا سير نمي شوم؟ چرا دارم خيال مي كنم دلم مالش مي رود؟»

حالا داشتم دور عمارت مي گشتم و به ديوارهاي آن و به سنگ هاي قيمتي ديوارها دست مي كشيدم. نمي دانم از كجا گرد و خاك مي آمد و يك راست مي خورد به صورت من. حالا توي زيرزمين بودم كه خيال مي كردم گرد و خاك از آنجاست. در اولين پله گرد و خاك چنان توي بيني و دهنم تپيد كه عطسه ام گرفت: هاپ ش!..

***

به خودم گفتم: چي شده؟ من كجام؟

جاروي سپور درست از جلو صورتم رد شد و گرد و خاك پياده رو را به صورتم زد.

به خودم گفتم: چي شده؟ من كجام؟ نكند خواب مي بينم؟

اما خواب نبودم. چرخ دستي پدرم را ديدم بعد هم سر و صداي تاكسي ها را شنيدم بعد هم در تاريك روشن صبح چشمم به ساختمانهاي اطراف چهار راه افتاد. پس خواب نبودم. سپور حالا از جلوي من رد شده بود اما همچنان گرد و غبار راه مي انداخت و پياده رو را خط خطي مي كرد و جلو مي رفت.

به خودم گفتم: پس همه ي آن ها را خواب ديدم؟ نه!.. آري ديگر خواب ديدم. نه!.. نه!.. نه..

سپور برگشت و من را نگاه كرد. پدرم از روي چرخ خم شد و گفت: لطيف، خوابي؟

من گفتم: نه!.. نه!..

پدرم گفت: خواب نيستي چرا ديگر داد مي زني؟ بيا بالا پهلوي خودم.

رفتم بالا. پدرم بازويش را زير سرم گذاشت اما من خوابم نمي برد. دلم مالش مي رفت. شكمم درست به تخته ي پشتم چسبيده بود. پدرم ديد كه خوابم نمي برد گفت: شب دير كردي. من هم خسته بودم زود خوابيدم.

گفتم: دو تا سواري تصادف كرده بودند وايستادم تماشا كنم دير كردم.

بعد گفتم: پدر. شتر مي تواند حرف بزند و بپرد...

پدرم گفت: نه كه نمي تواند.

من گفتم: آري. شتر كه پر ندارد...

پدرم گفت: پسر تو چه ات است؟ هر صبح كه از خواب بلند مي شوي حرف شتر را مي زني.

من كه فكر چيز ديگري را مي كردم گفتم: پولدار بودن هم چيز خوبي است، پدر. مگر نه؟ آدم مي تواند هر چه دلش خواست بخورد، هر چه دلش خواست داشته باشد. مگر نه، پدر؟

پدرم گفت: ناشكري نكن پسر. خدا خودش خوب مي داند كه كي را پولدار كند، كي را بي پول.

پدرم هميشه همين حرف را مي زد.

هوا كه روشن شد پدرم چستك هايش را از زير سرش برداشت به پايش كرد. بعد، از چرخ دستي پايين آمديم. پدرم گفت: ديروز نتوانستم سيب زميني ها را آب كنم. نصف بيشترش روي دستم مانده.

من گفتم: مي خواستي جنس ديگري بياوري.

پدرم حرفي نزد. قفل چرخ را باز كرد و دو تا كيسه ي پر درآورد خالي كرد روي چرخ دستي. من هم ترازو و كيلوها را درآوردم چيدم. بعد، راه افتاديم.

پدرم گفت: مي رويم آش بخوريم.

هر وقت صبح پدرم مي گفت «مي رويم آش بخوريم» من مي فهميدم كه شب شام نخورده است.

سپور پياده رو را تا ته خيابان خط خطي كرده بود. ما مي رفتيم به طرف پارك شهر. پيرمرد آش فروش مثل هميشه لب جو، پشت به وسط خيابان، نشسته بود و ديگ آش جلوش، روي اجاق فتيله يي، قل قل مي كرد. سه تا مشتري زن و مرد دوره نشسته بودند و از كاسه هاي آلومينيومي آششان را مي خوردند. زن بليت فروش بود. مثل زيور بليت فروش چادر به سر داشت. چمباتمه زده بود و دسته بليت ها را گذاشته بود وسط شكم و زانوهايش و چادر چركش را كشيده بود روي زانوهايش.

پدرم با پيرمرد احوال پرسي كرد و نشستيم. دو تا آش كوچك با نصفي نان خورديم و پا شديم. پدرم دو قران پول به من داد و گفت: من مي روم دوره بگردم. ظهر مي آيي همينجا ناهار را با هم مي خوريم.

***

اول كسي كه ديدم پسر زيور بليت فروش بود. جلو مردي را گرفته و مرتب مي گفت: آقا يك دانه بليت بخر. انشاالله برنده مي شوي. آقا ترا خدا بخر.

مرد زوركي از دست پسر زيور خلاص شد و در رفت. پسر زيور چند تا فحش زير لبي داد و مي خواست راه بيفتد كه من صدايش زدم و گفتم: نتوانستي كه قالب كني!

پسر زيور گفت: اوقاتش تلخ بود، انگار با زنش دعواش شده بود.

دو تايي راه افتاديم. پسر زيور دسته ي ده بيست تايي بليت هايش را جلو مردم مي گرفت و مرتب مي گفت: آقا بليت؟.. خانم بليت؟..

پسر زيور براي هر بليتي كه مي فروخت يك قران از مادرش مي گرفت. خرجي خودش را كه در مي آورد ديگر بليت نمي فروخت، مي رفت دنبال بازي و گردش و دعوا و سينما. پولدارتر از همه ي ما بود. ظهرها عادتش بود كه توي جوي آبي، زير پلي، دراز بكشد و يكي دو ساعتي بخوابد. صبح آفتاب نزده بيدار مي شد و از مادرش ده بيست تايي بليت مي گرفت و راه مي افتاد كه مشتري هاي صبح را از دست ندهد تا كارش را ظهر نشده تمام كند. دلش نمي آمد بعد از ظهرش را هم با بليت فروشي حرام كند.

تا خيابان نادري پسر زيور سه تا بليت فروخت. آنجا كه رسيديم گفت: من ديگر بايد همينجاها بمانم.

مغازه ها تك وتوك باز بودند. مغازه ي اسباب بازي فروشي بسته بود. شترم هنوز كنار پياده رو نيامده بود. دلم نيامد در را بزنم كه نكند خواب صبحش را حرام كرده باشم. گذاشتم رفتم بالاتر و بالاتر. خيابان ها پر شاگرد مدرسه يي ها بود. توي هر ماشين سواري يكي دو بچه مدرسه يي كنار پدر و مادرهايشان نشسته بودند و به مدرسه مي رفتند.

در اين وقت روز فقط مي توانستم احمد حسين را پيدا كنم تا از دست تنهايي خلاص بشوم. باز از چند خيابان گذشتم تا رسيدم به خيابان هايي كه ذره يي دود و بوي كثافت درشان نبود. بچه ها و بزرگترها همه شان لباس هاي تر و تميز داشتند. صورت ها همه شان برق برق مي زدند. دخترها و زن ها مثل گل هاي رنگارنگ مي درخشيدند. مغازه ها و خانه ها زير آفتاب مثل آينه به نظر مي آمدند. من هر وقت از اين محله ها مي گذشتم خيال مي كردم توي سينما نشسته ام فيلم تماشا مي كنم. هيچوقت نمي توانستم بفهمم كه توي خانه هاي به اين بلندي و تميزي چه جوري غذا مي خورند، چه جوري مي خوابند، چه جوري حرف مي زنند، چه جوري لباس مي پوشند. تو مي تواني پيش خود بفهمي كه توي شكم مادرت چه جوري زندگي مي كردي؟ مثلا مي تواني جلو چشم هات خودت را توي شكم مادرت ببيني كه چه جوري غذا مي خوردي؟ نه كه نمي تواني. من هم مثل تو بودم. اصلا نمي توانستم فكرش را بكنم.

جلو مغازه يي سه تا بچه كيف به دست ايستاده بودند چيزهاي پشت شيشه را تماشا مي كردند. من هم ايستادم پشت سرشان. عطر خوشايندي از موهاي شانه زده شان مي آمد. بي اختيار پشت گردن يكيشان را بو كردم. بچه ها به عقب نگاه كردند و من را برانداز كردند و با اخم و نفرت ازم فاصله گرفتند و رفتند. از دور شنيدم كه يكيشان مي گفت: چه بوي بدي ازش مي آمد!

فقط فرصت كردم كه عكس خودم را توي شيشه ي مغازه ببينم. موهاي سرم چنان بلند و پريشان بودند كه گوش هايم را زيرگرفته بودند. انگار كلاه پر مويي به سرم گذاشته ام. پيراهن كرباسي ام رنگ چرك و تيره يي گرفته بود و از يقه ي دريده اش بدن سوخته ام ديده مي شد. پاهام برهنه و چرك و پاشنه هام ترك خورده بودند. دلم مي خواست مغز هر سه اعيان زاده را داغون كنم.

آيا تقصير آن ها بود كه من زندگي اين جوري داشتم؟

مردي از توي مغازه بيرون آمد و با اشاره ي دست، من را راند و گفت: برو بچه. صبح اول صبح هنوز دشت نكرده ايم چيزي به تو بدهيم.

من جنب نخوردم و چيزي هم نگفتم. مرد باز من را با اشاره ي دست راند و گفت: د گم شو برو. عجب رويي دارد!

من جنب نخوردم و گفتم: من گدا نيستم.

مرد گفت: ببخشيد آقا پسر، پس چكاره ايد؟

من گفتم: كاره يي نيستم. دارم تماشا مي كنم.

و راه افتادم. مرد داخل مغازه شد. تكه كاشي سفيدي ته آب جو برق مي زد. ديگر معطل نكردم. تكه كاشي را برداشتم و با تمام قوت بازويم پراندم به طرف شيشه ي بزرگ مغازه. شيشه صدايي كرد و خرد شد. صداي شيشه انگار بار سنگيني را از روي دلم برداشت و آنوقت دو پا داشتم دو پاي ديگر هم قرض كردم و حالا در نرو كي در برو! نمي دانم از چند خيابان رد شده بودم كه به احمد حسين برخوردم و فهميدم كه ديگر از مغازه خيلي دور شده ام.

احمد حسين مثل هميشه جلو دبستان دخترانه اين بر آن بر مي رفت و از ماشين هاي سواري كه دختر بچه ها را پياده مي كردند، گدايي مي كرد. هر صبح زود كار احمد حسين همين بود. من عاقبت هم نفهميدم كه احمد حسين پيش چه كسي زندگي مي كند اما قاسم مي گفت كه احمد حسين فقط يك مادر بزرگ دارد كه او هم گداست. احمد حسين خودش چيزي نمي گفت.

وقتي زنگ مدرسه زده شد و بچه ها به كلاس رفتند ما راه افتاديم. احمد حسين گفت: امروز دخل خوبي نكردم. همه مي گويند پول خرد نداريم.

من گفتم: كجا مي خواهيم برويم؟

احمد حسين گفت: همين جوري راه مي رويم ديگر.

من گفتم: همين جوري نمي شود. برويم قاسم را پيدا كنيم يكي يك ليوان دوغ بزنيم.

قاسم ته خيابان سي متري دوغ ليواني يك قران مي فروخت و ما هر وقت به ديدن او مي رفتيم نفري يك ليوان دوغ مجاني مي زديم. پدر قاسم در خيابان حاج عبدالمحمود لباس كهنه خريد و فروش مي كرد. پيراهن يكي پانزده هزار، زير شلواري دو تا بيست و پنج هزار، كت و شلوار هفت هشت تومن. خيابان حاج عبدالمحمود با يك پيچ به محل كار قاسم مي خورد. در و ديوار و زمين خيابان پر از چيزهاي كهنه و قراضه بود كه صاحبانشان بالا سرشان ايستاده بودند و مشتري صدا مي زدند. پدر قاسم دكان بسيار كوچكي داشت كه شب ها هم با قاسم و زن خود سه نفري در همانجا مي خوابيدند. خانه ي ديگري نداشتند. مادر قاسم صبح تا شام لباس هاي پاره و چركي را كه پدر قاسم از اين و آن مي خريد، توي دكان يا توي جوي خيابان سي متري مي شست و بعد وصله مي كرد. خيابان حاج عبدالمحمود خاكي بود و جوي آب نداشت و هيچ ماشيني از آنجا نمي گذشت.

من و احمد حسين پس از يكي دو ساعت پياده روي رسيديم به محل كار قاسم. قاسم در آنجا نبود. رفتيم به خيابان حاج عبدالمحمود. پدر قاسم گفت كه قاسم مادرش را به مريضخانه برده. مادر قاسم هميشه يا پا درد داشت يا درد معده.

***

نزديك هاي ظهر من و احمد حسين و پسر زيور در خيابان نادري، لب جو، كنار شتر نشسته بوديم و تخمه مي شكستيم و درباره ي قيمت شتر حرف مي زديم. عاقبت قرار گذاشتيم كه برويم توي مغازه و از فروشنده بپرسيم. فروشنده به خيال اين كه ما گداييم، از در وارد نشده گفت: برويد بيرون. پول خرد نداريم.

من گفتم: پول نمي خواستيم آقا. شتر را چند مي دهيد؟

و با دست به بيرون اشاره كردم. صاحب مغازه با تعجب گفت: شتر؟!

احمد حسين و قاسم از پشت سر من گفتند: آري ديگر. چند مي دهيد؟

صاحب مغازه گفت: برويد بيرون بابا. شتر فروشي نيست.

دماغ سوخته از مغازه بيرون آمديم انگار اگر فروشي بود، آنقدر پول نقد داشتيم كه بدهيم و جلو شتر را بگيريم و ببريم. شتر محكم سر جايش ايستاده بود. ما خيال مي كرديم مي تواند هر سه ما را يكجا سوار كند و ذره يي به زحمت نيفتد. دست احمد حسين به سختي تا شكم شتر مي رسيد. پسر زيور هم مي خواست دستش را امتحان كند كه فروشنده بيرون آمد و گوش قاسم را گرفت و گفت: الاغ مگر نمي بيني نوشته اند دست نزنيد؟

و با دست تكه كاغذي را نشان داد كه بر سينه ي شتر سنجاق شده بود و چيزي رويش نوشته بودند ولي ما هيچكدام سر در نمي آورديم. از آنجا دور شديم و بنا كرديم به تخمه شكستن و قدم زدن. كمي بعد پسر زيور گفت كه خوابش مي آيد و جاي خلوتي پيدا كرد و رفت توي جوي آب، زير پلي، گرفت خوابيد. من و احمد حسين گفتيم كه برويم به پارك شهر. هوا گرم و خفه بود. چنان عرقي كرده بوديم كه نگو. هيچ يكيمان حرفي نمي زديم. من دلم مي خواست الان پيش مادرم بودم. بدجوري غريبيم مي آمد.

دم در پارك شهر احمد حسين دو هزار داد و ساندويچ تخم مرغ خريد و گذاشت كه يك گاز هم من بزنم. بعد رفتيم در جاي هميشگي توي جو، آب تني بكنيم. چند بچه ي ديگر هم بالاتر از ما آب تني مي كردند و به سر و روي هم آب مي پاشيدند. من و احمد حسين ساكت توي آب دراز كشيديم و سر و بدنمان را شستيم و كاري به كار آنها نداشتيم. نگهبان پارك به سر و صدا به طرف ما آمد و همه مان پا به فرار گذاشتيم و رفتيم جلو آفتاب نشستيم روي شن ها. من و احمد حسين با شن شكل شتر درست مي كرديم كه صداي پدرم را بالاي سرمان شنيدم. احمد حسين گذاشت رفت. من و پدرم رفتيم به دكان جگركي و ناهار خورديم. پدرم ديد كه من حرفي نمي زنم و تو فكرم گفت: لطيف، چي شده؟ حالت خوب نيست؟

من گفتم: چيزي نيست.

آمديم زير درخت هاي پارك شهر دراز كشيديم كه بخوابيم. پدرم ديد كه من هي از اين پهلو به آن پهلو مي شوم و نمي توانم بخوابم. گفت: لطيف، دعوا كردي؟ كسي چيزي بهت گفته؟ آخر به من بگو چي شده.

من اصلا حال حرف زدن نداشتم. خوشم مي آمد كه بدون حرف زدن غصه بخورم. دلم مي خواست الان صدا و بوي مادرم را بشنوم و بغلش كنم و ببوسم. يك دفعه زدم زير گريه و سرم را توي سينه ي پدرم پنهان كردم. پدرم پا شد نشست من را بغل كرد و گذاشت كه تا دلم مي خواهد گريه كنم. اما باز چيزي به پدرم نگفتم. فقط گفتم كه دلم مي خواست پيش مادرم بودم. بعد خواب من را گرفت و چشم كه باز كردم ديدم پدرم بالاي سر من نشسته و زانوهايش را بغل كرده و توي جماعت نگاه مي كند. من پايش را گرفتم و تكان دادم و گفتم: پدر!

پدرم من را نگاه كرد، دستش را به موهايم كشيد و گفت: بيدار شدي جانم؟

من سرم را تكان دادم كه آري.

پدرم گفت: فردا برمي گرديم به شهر خودمان. مي رويم پيش مادرت. اگر كاري شد همانجا مي كنيم يك لقمه نان مي خوريم. نشد هم كه نشد. هر چه باشد بهتر از اين است كه ما در اينجا بي سر و يتيم بمانيم آن ها هم در آنجا.

توي راه، از پارك تا گاراژ، نمي دانستم كه خوشحال باشم يا نه. دلم نمي آمد از شتر دور بيفتم. اگر مي توانستم شتر را هم با خودم ببرم، ديگر غصه يي نداشتم.

رفتيم بليت مسافرت خريديم باز توي خيابان ها راه افتاديم. پدرم مي خواست چرخ دستيش را هر طوري شده تا عصر بفروشد. من دلم مي خواست هر طوري شده يك دفعه ي ديگر شتر را سير ببينم. قرار گذاشتيم شب را بياييم طرف هاي گاراژ بخوابيم. پدرم نمي خواست من را تنها بگذارد اما من گفتم كه مي خواهم بروم يك كمي بگردم دلم باز شود.

***

طرف هاي غروب بود. نمي دانم چند ساعتي به تماشاي شتر ايستاده بودم كه ديدم ماشين سواري رو بازي از راه رسيد و نزديك هاي من و شتر ايستاد. يك مرد و يك دختر بچه ي تر و تميز توي ماشين نشسته بودند. چشم دختر به شتر دوخته شده بود و ذوق زده مي خنديد. به دلم برات شد كه مي خواهند شتر را بخرند ببرند به خانه شان. دختر دست پدرش را گرفته از ماشين بيرون مي كشيد و مي گفت: زودتر پاپا. حالا يكي ديگر مي آيد مي خرد.

پدر و دختر مي خواستند داخل مغازه شوند كه ديدند من جلوشان ايستاده ام و راه را بسته ام. نمي دانم چه حالي داشتم. مي ترسيدم؟ گريه ام مي گرفت؟ غصه ي چيزي را مي خوردم؟ نمي دانم چه حالي داشتم. همين قدر مي دانم كه جلو پدر و دختر را گرفته بودم و مرتب مي گفتم: آقا، شتره فروشي نيست. صبح خودش به من گفت. باور كن فروشي نيست.

مرد من را محكم كنار زد و گفت: راه را چرا بسته يي بچه؟ برو كنار.

و دو تايي داخل مغازه شدند. مرد شروع كرد با صاحب مغازه صحبت كردن. دختر مرتب برمي گشت و شتر را نگاه مي كرد. چنان حال خوشي داشت كه آدم خيال مي كرد توي زندگيش حتي يك ذره غصه نخورده. من انگار زبانم لال شده بود و پاهايم بي حركت، دم در ايستاده بودم و توي مغازه را مي پاييدم. ميمون ها، بچه شترها، خرس ها، خرگوش ها و ديگران من را نگاه مي كردند و من خيال مي كردم دلشان به حال من مي سوزد.

پدر و دختر خواستند از مغازه بيرون بيايند. پدر يك سكه ي دو هزاري به طرف من دراز كرد. من دستهايم را به پشتم گذاشتم و توي صورتش نگاه كردم. نمي دانم چه جوري نگاهش كرده بودم كه دو هزاري را زود توي جيبش گذاشت و رد شد. آنوقت صاحب مغازه من را از دم در دور كرد. دو نفر از كارگران مغازه بيرون آمدند و رفتند به طرف شتر. دختر بچه رفته بود نشسته بود توي سواري و شتر را نگاه مي كرد و با چشم و ابرو قربان صدقه اش مي رفت. كارگرها كه شتر را از زمين بلند كردند، من بي اختيار جلو دويدم و پاي شتر را گرفتم و داد زدم شتر مال من است. كجا مي بريد. من نمي گذارم.

يكي از كارگرها گفت: بچه برو كنار. مگر ديوانه شده يي!

پدر دختر از صاحب مغازه پرسيد: گداست؟

مردم به تماشا جمع شده بودند. من پاي شتر را ول نمي كردم عاقبت كارگرها مجبور شدند شتر را به زمين بگذارند و من را به زور دور كنند. صداي دختر را از توي ماشين شنيدم كه به پدرش مي گفت: پاپا، ديگر نگذار دست بهش بزند.

پدر رفت نشست پشت فرمان. شتر را گذاشتند پشت سر پدر و دختر. ماشين خواست حركت كند كه من خودم را خلاص كردم و دويدم به طرف ماشين. دو دستي ماشين را چسبيدم و فرياد زدم: شتر من را كجا مي بريد. من شترم را مي خواهم.

فكر مي كنم كسي صدايم را نشنيد. انگار لال شده بودم و صدايي از گلويم در نمي آمد و فقط خيال مي كردم كه فرياد مي زنم. ماشين حركت كرد و كسي من را از پشت گرفت. دست هايم از ماشين كنده شده و به رو افتادم روي اسفالت خيابان. سرم را بلند كردم و آخرين دفعه شترم را ديدم كه گريه مي كرد و زنگ گردنش را با عصبانيت به صدا در مي آورد.

صورتم افتاد روي خوني كه از بيني ام بر زمين ريخته بود. پاهايم را بر زمين زدم و هق هق گريه كردم.

دلم مي خواست مسلسل پشت شيشه مال من باشد.

 

تابستان 1347

 

--------------------

 

برای عضویت در گروه ماهی سیاه کوچولو روی خط آبی رنگ زیر فشاردهید

 

//groups.yahoo.com/group/Mahi_Siah_Kocholo/

Thanks to Saba

 


Share/Save/Bookmark

 
default

Samad Behrangi

by Aydin Fathalizadeh (not verified) on

 

 
Samad Behrangi was born into a lower-class Azerbaijani family in the southern division of Charandab, Tabriz, the commercial and administrative capital of Azerbaijan Province, in July 1939.  Behrangi completed elementary school and three years of secondary school.  In 1955, he attended the local Teachers’ Training College and in 1957, upon completion of his studies in modern and American theories on education, Behrangi became a village school teacher.  After eleven years of teaching Persian in village and town schools throughout Azerbaijan, he obtained a B.A. degree in English from Tabriz University.
 
Behrangi grew critical early on in his career as a teacher of both the methodology and contents of the state-sponsored textbooks.  He found the techniques to be outdated and the material to be irrelevant to his pupils. “Postal service, congratulatory notes, telephone conversation, and sitting at the table, although common place concepts in a western society, are alien to Iranian village children," he once said.  As a result of his dissatisfaction with available teaching materials, he wrote a first-grade reading book intended for village children which reflected their own lives.  The government prohibited its publication.
 
Behrangi also collected Azerbaijani folklore and prepared a book of poems from them; publication was again prohibited as a result of the government's ban on non-Persian texts.  As Iraq Bashiri notes, "Behrangi's native tongue was Azeri Turkish and, personally, preferred writing in Azeri over Farsi. He was not, however, allowed to publish in Azeri; he, therefore, made his writings available by translating them into Persian."  Behrangi translated the works of such famous authors and poets as Nima Yushij (1890-1960), Ahmad Shamlu (1925-), Mehdi Akhvan-Sales (1928-1990), Forugh Farrokhzad (1935-1967), and M. Azad (1933-) from Persian into Azerbaijani, demonstrating his great linguistic capabilities in both languages.  Unfortunately, these texts were prohibited from being published as well.
 
By the late 1950s, Behrangi began writing short stories and translating them from Turkish to Persian.  His first story, Talkun, was published in the spring of 1964.  A year later, he and good friend Behruz Dehqani published the first volume of Afsanaha-ye Azarbayjan (Tales of Azerbaijan).  The second volume of these Persian translations of Turkish tales appeared in the spring of 1968.
 
The appearance in the summer of 1965 of Behrangi's severe critique of educational methods and textbooks, entitled Kand o kav dar masael-e tarbiati-e Iran, established the author as a social critic.  It also brought him to the attention of Jalal Al-e Ahmad (1923-1969), a leading literary figure of the day among anti-establishment writers.  Al-e Ahmad subsequently attempted without success to arrange for the publication by the Ministry of Education of Behrangi's Alefba bara-ye kudakan-e Azarbayjan (Alphabet for the Children of Azerbaijan).
 
Despite his love for his native Azerbaijani language, Behrangi recognized the necessity for Azerbaijani children to learn Persian.  Previous educators taught Persians and non-Persians alike using the same techniques and materials.  Behrangi found fault with this methodology and thus detailed a proposal for teaching Persian to Azeri Turkish speakers that acknowledged the linguistic differences of the two languages and built on the students’ knowledge of vocabulary that was common to both Azeri Turkish and Persian alike.
 
In 1966, Behrangi's Ulduz va kalagha (Ulduz and the crows), his first published children's story, was discussed in the popular weekly Ferdowsi, bringing the young author's name to the attention of readers of Persian fiction.  During the next two years, numerous stories by Behrangi appeared as pamphlets, some of them distributed clandestinely as he developed a reputation as a dissident writer.  His best known work appeared in the summer of 1968.  Mahi-e siah-e kuchulu (The little black fish) was a folktale which many readers have come to accept as an anti-establishment allegory.  The piece would go on to win him posthumous awards at the Bologna and Bratislava International Literature Festivals in 1969.
 
Although he may be better known for his children’s stories and folktales, Behrangi also wrote numerous essays, very different in tone from his stories.  His essays criticized the Iranian education system and dealt with Azerbaijani history, the Azeri Turkish language, children’s literature, village life, grammar, and so on.  He wrote about a variety of philosophical, moral and social issues, often discussing specific societal and educational problems and proposed logical, well thought out strategies for dealing with them based on his own experiences.  A number of the essays have a pedagogical tone, notably those dealing with issues such as teaching methodology and curriculum development, while others, especially the ones concerning village life, are descriptive.
 
Behrangi’s close affiliation with the Tabriz branch of the Feda’iyan and, in particular, with his close friend, confidant, and coauthor, Behruz Dehqani (who was later tortured to death by the SAVAK in the summer of 1973 for being a leading member of the Feda’iyan), helped to strengthen the bond between the underground activists and the literati.  He used to meet writers such as Gholam-Reza Sabri-Tabrizi, Behruz Dehqani, and Gholam-Hossein Sa’edi at his publishers, Intisharat-e Shams (Shams Publications) in Tabriz while the government stepped up its repression of writers through frequent interrogations and constant harassment of booksellers believed to be selling protest literature.
 
In early September of 1968, on one of his wonted field trips to gather folklore and stories, this time to the Koda Afarin area near the Iran-USSR border, Behrangi, who could not swim, reportedly drowned in the Aras River.  This bizarre death in a faraway region combined with his growing reputation as a social critic and the presumed concern on the part of governmental authorities with his writing convinced some that his death was not accidental.
 
The Association of Writers of Iran (Kanun-e nevisandagan-e Iran) immediately compiled a commemorative issue of Aras magazine in Behrangi's memory.  In the spring of 1969, twelve of his children's stories were published in a volume entitled Qessaha-ye Behrang.  That summer all of Behrangi's articles, including several previously unpublished pieces, were compiled by Dehqani in Majmuaha-ye maqalaha.  Dehqani would go on to publish another compilation of Behrangi's stories and fables in 1970 in Talkun va qessaha-ye digar.  Behrangi’s writings, with the exception of The Little Black Fish, were officially banned by the security police in charge of censorship in 1973.
 
During the 1970s, Behrangi became a hero and a martyr figure for anti-Pahlavi groups and thus received considerable attention during the 1979 revolution in Iran.  A dedicated and indefatigable advocate of radical reforms, Behrangi is said to have been a model teacher.  His anti-patriarchal and anti-clerical encouragement of the youth of Azerbaijan to become educated, his passionate criticism of the wholesale adoption of American educational ideas and values, and his courageous willingness to confront the governmental power structure through his writing and teaching secured Behrangi a place in Iranian intellectual and social history.


default

Samad is Great!

by Behrouz (not verified) on

It is funny to see the advocates of those responsible for the death of more than one million civilians in Iraq and Afghanistan to talk about renouncing violence.

Hundreds of thousands of children have died due to the bombardments of civilians and lack of nutrition (literally known as 'starving') during the past few years and no one even mentions it, they keep it silent and do not feel that 'human rights' has been violated at all!

But a great writer of social justice and equality should be insulted because he advocates rebellion against injustice and social inequality!

The Fedayeen group was made after Samad's death and anyway, who cares about Fedayeen or Mujahedin... The hell with them all. They are dead entities.

Violence is bad, but what about complaining day and night against the injustices of the 'present' backward regime? Is it good or bad? It must be good because we are doing it.

If so, then why shouldn't Samad complain against the injustices existing in the 'former' dictatorial regime? He lived there and then and complained of the regime he was living in, we live now and complain of the present system we are dealing with ? what's wrong with that?

Behrangi's symbolism in the little black fish is great. That book is internationally reknowned and it is one of the 10 masterpieces of the contemporary persian literature. Besides that masterpiece, the Oldooz stories is full of compassion and dream like symbolism making it something comparable to 'Alice in Wonderland' but with a persian touch.

If you contact any of the living great writers of the persian literature like Simin Daneshvar, Mahmood Dolat Abadi, Dr Shamisa and ... they will all attest with no doubt that Behrangi is one of the pillars of the contemporary persian literature.

Samad Behrangi is a great name and does not need the approval of little people like you. So get back to your readings and stop stigmatizing great people.

It is funny to see idiots talking about Samad's death for hours as if being drowned in a river could be used as a negative point against him! Any person might be killed due to any accident at any moment and if you think only bad drivers die in the road or only bad swimmers die then better look at the name of famous drivers who have died at car accidents or
well known swimmers who have been drowned. The problem of whether he was drowned or SAVAK killed him is absurd too since you can not prove any of them. There is no evidence that they killed him and his brother affirms he was drowned, so what is the use of talking about that?

Amou Samad is loved by all children who know him in Iran because he talks of their deprivations and dreams. A fictional writer's duty is not to provide 'solutions' for people's problems but to make them understand and realize what their problems are through symbolism and imagery and he has done that very well.

Roohash Shad!


default

No more violence

by X (not verified) on

Here is how Samad Behrangi's death becomes relevant, he said:
“We all die one day sooner or later, it does not matter how we die, what matters is what we die for.”
“As long as I'm able to live, I shouldn't go out to meet death”
“If someday I should be forced to face death, as I shall, it doesn't matter. What does matter is the influence that my life or death will have on the lives of others . . ."

He died an accidental death by drawning in Aras river because he could not swim, a tragady by itself. This was not a glorious death for a revolutionary "hero". There was no gun fire, attack, torture, imprisonment, or anything like that. So, his supporters and followers concocted the story that he was killed by SAVAK (Security Agency of Viscous and Appalling Killers).
Behrangi was affiliated with Tabriz branch of Feda’iyan. ‘He believed that the system, which had served his generation, must be abolished even at the expense of taking arms against its supporters and promoters.’ He believed in armed struggle to over through the government. All that is fine and dandy, he believed in whatever he believed, and practiced what he preached. He spend his short life as a teacher in poor villages in Azerbaijan. So far so good.
But forty years after his death some still claim and write that he was killed by SAVAK, a total lie. Truth has to be told as it happened.
Some consider him to be a great children story writer, a lie. He was an ideological writer indoctrinating the children for a class struggle to overthrow the government. The story that is posted here is a cheesy story. It is based on ideological beliefs. It is targeting and indoctrinating poor children. At an early age, it depicts a child to pick up arm against adults. In his famous book "The little black fish", the little fish is clearly rebelling against his guardians and uses a dagger (arm) to kill others, all symbolic of course. But in this symbolism it is never explained how a fresh water fish can survive in the salty sea water (how a freedom loving human being can survive in a harsh totalitarian society, so to speak if you like symbolism). Indoctrinating children to rebel blindly against the establishment eventually leads to such disasters as the killing fields of Cambodia, and participation of children to become martyrs in Iran-Iraq war.
Yes, it is technically true that Behrangi didn't kill anyone himself, but that is due to his untimely death. If he had survived to the days of the revolution, continuing in the same line of thinking, he would have killed many.
Forty years after his death and thirty years after the revolution there is still people who advocate violence for regime change.
We need to denounce all violence.
If you have any respect for him, you would not wish for blessing of his soul, unless if you want to be obnoxious. He was an atheist he did not believe in soul. You should ask for his memory to live in the hearts of the people for ever, if you are so fund of him.


default

Amou Samad is Eternal!

by Behrooz (not verified) on

Samad Behrangi is considered one of the 10 top iranian modern writers. His simple concrete style and his humanistic approach is revered by all literary critics of modern Iran.

He was also a great symbolist and this is well shown in his 'Mahi Siah Kochoolo' and the 'Oldooz' stories.

Samad is not just known in Iran. He is one of the earliest persian writers to win 2 'international' writing prizes in the 60s (one in Chekoslovakia and the second and more important in Chicago for his 'little black fish').

His opposition to dictatorship and class discrimination is not a detract from his merits. It is a positive point added to his many intellectual merits.

The fact that he died in the river is also an accident showing nothing for or against him. Many good swimers are caught by the flood current and die, all over the world. It is funny to see people argue about that instead of his art!

We might not like his political viewpoints - I do not agree with his leftist viewpoint - but this should not deter us from seeing his artistic merits.

Behrangi will live in the Iranian's people hearts and minds for ages to come.


default

To none

by Anonymoose (not verified) on

It never fails: whenever you have nothing intelligent to say, start with the ad hominem attacks! Bravo...

Which "convictions" did he die for exactly???? The fact that he wasn't smart enough to know that if you cannot swim, you don't go inside a roodkhaneh, to wit, Aras? He drowned because he didn't know how to swim. His own brother, Asad, came out and said it...that is how he died.


default

You guys are a bunch of

by none (not verified) on

You guys are a bunch of morons. He was a great author writing about the realities of life in Iran back then and you assholes think that he was selling propaganda. He was questioning the injustice and the disparity that was rampant in our country. It is not his fault that the current regime in Iran is even worse than the previous one; it is because of ignorant people like you - the supposed Elite exile -and the illiterate back home. At least, he had a conviction and he died for it.


default

To "Felooni" or is it Felony?

by Anonymoose (not verified) on

Adam nakosht because he didn't have the opportunity. He did advocate violence. "Az tabagheye ma nabood, az tabagheye sevom bood va toonest khodesh ro be jayi beresooneh va nevisandeh besheh", big deal. Ahmadinejad ham az gheshre payiin boodeh va hast, hala bebin kojaro gerefteh va chekar mikoneh, az adam koshi gerefteh ta mamlekat forsooshi...hammon Shah va SAVAK midoonestan ba injoor ashghalhayeh jame'e chetori reftar konand. "Amoo Behrang" taught hatred and contempt through his writings.


default

آدم که نکشته بدبخت!

فلونی (not verified)


خوب ببینید این هم لازم است. اینقدر صمد را لعن نکنید آقا ! خوب انواع ادبیات وجود داره. بعله... یک نویسنده رمانتیک نویس است دیگری ناتورالیست نویس است مثل آقا چوبک. یکی سور رئالیست و سمبولیست نویس است مثل آقا هدایت. یکی تا حدودی رئالیست و قدری طنز پرداز است همچو آقا جلال آل احمد. یکی کمدی نویس است مثل عزیز نسین. دیگری هم چه و چه مینویسد مثل فلان کسک.

همه که نباید به یه سبک بنویسند آقا جان! خوب این آقا صمد هم سوسیال رئال می نوشت دیگه. آدم که نکشته ... خوب از طبقهء سه بود زبون بسته... بعله... مثل بنده و شما اتو کشیده و تر تمیز و آمریکا رفته و اروپا دیده و بعله شراب مرلو و کابرنه سووینیون بخور نبود که ! یعنی گیرش نمی اومد.

خوب صمد از اون طبقه بود. نه اینکه فقط داستان بنویسه. فی الواقع از طبقهء سه ء اجتماع بود. اما کسی بود که... یعنی از معدود افرادی بود که از اون طبقه برخاست و نویسنده شد. خوب شما چند نفر از طبقه پایین رو می شناسی که نویسنده بشه و نقطه نظر اون طبقه رو نشون بده.
خداییش اگه تو تهرون دست دخترتو بگیری و بری که براش یه عروسک بخری و یه بچه با سرو وضع لطیف رو دم در مغازه ببینی بهش تشر نمی زنی که : بچه گمشو راه رو وا کن؟
خوب اون بچه عقده ای میشه عمو جان و وقتی بزرگ شد و اگه نویسنده شد و قلم به دست گرفت بابا تو در میاره دیگه! خوب این که گله نداره که اینقذه سر و صدا راه انداختی و بد و بیراه میگی..
.
خوب اگه نوشت تو هم بفرست برن کلکش رو بکنن... سرشو به اصطلاح اهل فن ... بعله.... زیر آب کنن. مشکلی نیست که آقا.

این همه قیل و قال نداره. صمد از طبقهء من و تو نبود. ماشین و خونه و مدارک و حساب بانکی و دوست دختر با حال و چه و چه و فلان و بهمان نداشت ...

خوب بعله... درسی خوند و نویسنده شد. حالا که نویسنده شد چی می خواستی بنویسه؟ نکنه میخواستی دختر شاه پریون برات بنویسه؟ هری پاتر برات بنویسه... خوب اگه باباشو در نمی آوردی و یه زندگی انسانی داشت و تبعیض آنچنانی نبود که حلال زاده نمیرفت سوسیال رئال برات بنویسه که خواب شبت رو حروم کنه آقا جون ... برات هری پاتر مینوشت که ویکندتو بسازه...

گرفتی؟ نه به مولا حالیت نیس که نیس...

راستی اگه کسی اینجا تو این وب سایت هست که " الدوز و کلاغها" ی بهرنگی رو داره لطفا پیلیز به جیزوز کرایست قسم تو همین سایت به صورت بخش بخش بگذاره چون یادمه دوران کودکیم از اولین داستانهایی بود که خوندم و خیلی لذت بردم و تصویرش همیشه تو ذهنمه.
روحش شاد!

پی اس: باز رم نکنی و بد و بیراه بگی که فلونی چرا میگه صمد روحش شاد!


default

chi roohesh shaad?

by X (not verified) on

een rooh nedoshteh! He was an atheist/communist (sorry socialist). His writings are propaganda to brainwash poor children. The posted story here is an example of brainwashing children to pick up arms against people who they don't know anything about accept that they are shop owners, or have enough money to buy a toy. Where is the compassion and humanity towards the policeman, the father, the daughter, the driver? These are all characters to be hated and be gunned down out of anger and resentment. Why end the story by: "I wish the machine gun behind the window belonged to me." Is that compassion? Is that humanity?
Extraordinary characters are the bridge builders, not advocates of violence.


default

Extraordinary character

by Anonymous (not verified) on

Thank you for reminding us of this great writer. I have a collection of his work, and whenever I open any of his books it is a reminder of his compassion and humanity toward ordinary people. His place is in the heart of a lot of people who are familiar with his extraordinary character and writings. Rohesh Shad.


default

Stop Google’s Historical Revisionism by signing the petition..

by Anonymous on

As you might know, recently Google has submitted the fake Arabian Gulf name to the Google earth... here we have a petition objecting to this unauthorized fabrication of a name with the history of doc over 5000 years...

As you may know the fake Arabian Name was made in 60s by Jamal Abdolnase and has not historical or international factual base.
you can see about it at wikipedia.org too: //en.wikipedia.org/wiki/Arabian_Gulf as well as more on the Persian Gulf and the controversy... .

Recently a precious collection of historical documents been gathered in a book on Persian Gulf's historical back ground since 3000 BC... as you can see it used to be mentioned as SINUS PERSICUS in the historians jots by all valid resources... :
//www.amazon.com/exec/obidos/ASIN/9648403449/...

Here is the petition : //www.petitiononline.com/sos02082/petition.ht...

The simplest thing we can do which costs nothing is to sign that and if possible populate in on ur webpage to invite other friends to do the same ASAP...

Thank you!


default

RANG!

by SAMAD AGHA (not verified) on

FEKR KONAM YE DAMPAEE PLASTICI AZ YEH QOOTI RANG ARZAN TAR BOOD!


default

I was in the second grade

by dagoori (not verified) on

I was in the second grade when my teacher gave me a book called ' QESSEHAYEH BEHRANG' as a present and it was in 1358.

It was a collection of Samad's stories. A manifest of terror and some leftist propaganda and nothing else.

In one of the stories they kill a dog which it has to be a symbol of the shah or Imperialism or stuff like that!

By the way,aren't dogs hated by muslem fenatics?!

There is no doubt for me that the Shah's regime with all the problems that it had was more liberal and modern than all and I repeat all of it's opponents.


piccolina

To Nekbat and Mahkoom

by piccolina on

I think the difference between Behrangi and Shariati is that Behrangi came up with his own original ideas where as Shariati plagiarized from others, and he did a poor at that too, a poor job of cutting and pasting ideas.

I too read this story, along with Behrangi's other short stories at a young age. Although I was quite moved by the writings 28 years ago, now looking back, I can't believe what a poor writer he was. His writings were/are full of armed struggle and communist propaganda, that only pulled at the heart's strings of 8-10 year olds...BRAVO Mr. Behrangi.

It was rumored that SAVAK killed him for his writings, that he was taken by SAVAK thrown out of a helicopter into Aras River. Later, it came to light that he himself went swimming and drowned...what a schmuck!

 


default

Too Cheesy

by Mahkoom X (not verified) on

It's amazing how much a difference thirty years make. Now that I read this story again I see nothing but cheesy propaganda from a young author advocating armed revolution for building a socialist/communist society. Events in Iran and around the globe have shown that armed revolution or socialism/communism is not the answer to our problems.


default

Behrangi, Shariati Rajavi and Khomeini

by nekbat (not verified) on

i am wondering how would samad or shariati do if they had taken over the power.
i read this book when i was very young.
i never understood how you could have wax on your feet so it looked like pair of shoes?! what a poor imagination power he had. samad wasn't better than most of his buddis at the time. they wanted to turn the country to another soviet's NOKAR.
democracy and freedom bring justice and balance to iran. and as result, better chances for low income families. we don't need another fascist regime to create more pain and suffering for the poor.