کفشها

کفشها
by Afshin Babazadeh
12-Apr-2009
 

برابرم چند تن تنها نشسته اند

هر کدام در کفشی سبکبار شده اند

آنسو

کفشی افسون شده چرم دفتر شعری

که روزی قیمتی چشمگیر داشت

اینسو

کفش لاستیکی خودکام دفتری

با کابوس واکس سنت مرور می شود

آنسو

کفشی آنقدر واکس خورده

که اوزان عروضی پوسیده را نو جلوه می دهد

اینسو

کفشی پاشنه تیز

نوک می زند به نقطه شعرها

اما این کفش آشنا

خط خورده و بی نظم

از دفتری به دفتری

نامطـﻤﺋـن به چاپ می رسد

نامطـﻤﺋـن خوانده می شود

گویی تصویر پوست موز زیر شعرهایم لیز می خورد.


Share/Save/Bookmark

Recently by Afshin BabazadehCommentsDate
طرح
-
Nov 15, 2012
نه می توان
1
Jul 16, 2012
از پشت ها
-
Jan 11, 2012
more from Afshin Babazadeh
 
default

هی

نانام (not verified)


دمت گرم رفیق. شعر عمیقی بود. عکس خوبی هم انتخاب کردی

بگم که لیز خوردی، نگران نباش. بغل من همیشه هست
!
:)


ramintork

Beseeyar Zeeba

by ramintork on

As personal belongings go certain items seem to become more of an extension of the self. Shoes walk where we have walked. Even when isolated they carry a part of us. Others seem to judge our hidden side by their appearance. As your poem suggests they become a mask for our projected image.

Thanks for another enjoyable poem.