تصمیمش را گرفته بود. وقتی شعاع مستقیم آفتاب از پنجره ی سمت چپ اتاق صورتش را خراش داد، نمی خواست که از تختش جدا شود. بیدار بود ولی هنوزچشمانش را باز نکرده بود.می دانست که بیدار است اما اگرچشمانش را باز می کرد باید راست درتیغ آفتاب نگاه می کرد. پس تصمیم گرفت با چشمانی بسته بوبکشد. بوی عطر او از شب پیش هنوز بر بالشش مانده بود. سرش را برگرداند و در بالش فرو کرد وبوکشید تا نفسش بند آمد. جرات کرد و آرام دستش را دزدکی به سمت راست تخت دراز کرد. او رفته بود. سرش را که از بالش بیرون کشید، نفس عمیقی کشید و دوباره گرمی آفتاب را بر صورتش حس کرد. تصمیمش را گرفته بود. با بازکردن چشم ها یش باید بدان عمل می کرد. پس ماند که آخرین تصاویر شب قبل را مرورکند. به این فکرکرد که چقدربه صورت او در تاریکی شب خیره شده بود. سال ها بود آن چنان خیره در تاریکی به صورت کسی نگاه نکرده بود. از تمام شبی که گذشته بود و از تمام نفس هایی که بین او و او رد و بدل شده بود صورت نیمه تاریک او در تاریکی بیادش مانده بود. دستش را بر دستش کشید و سعی کرد مزه ی پوست او را یاد آوری کند. نشد. منزجر شد و دستش را سریع پس کشید و روی سینه اش صلیب کرد. تصمیمش را گرفته بود ولی می دانست که می تواند چند دقیقه به خودش مهلت دهد. آفتاب بر چشم های بسته اش سنگینی کرد. یاد آخرین کلمات او افتاد که نشنیده بود. باید از او می پرسید که چه گفته. به خودش لعنت فرستاد که نفهمیده آخرین جمله اش چه بوده.باید این را می فهمید و بعد تصمیمش را عملی می کرد. با خودش فکرکرد که می تواند بدون اینکه چشمانش را باز کند تلفن دستی اش را بردارد چشم بسته به او زنگ بزند و بپرسد که پیش از پیاده شدنش از ماشین چه گفته است ولی یادش آمد که او حدود پنج صبح رفته و باید هشت صبح سر کار باشد. دلش نیامد از خواب بیدارش کند. «بذاربخوابه اینقدر اذیتش نکن» سر خودش داد زد. ازاین گذشت. حتما چیز خاصی نبوده که او زیر لب گفته و رفته.
ای کاش می توانست قبل از اینکه چشمانش را باز کند و تصمیمش را عملی کند یک بار دیگر یه یکی از آهنگ های محبوبش از اول تا آخر گوش بدهد. او همیشه برای تحمل دنیایی که برای او ساخته نشده بود به موسیقی پناه می برد. شاید اگر آهنگ مناسبی را در آن لحظه گوش می کرد در تصمیمش تجدید نظر می کرد. اما او نمی خواست که تجدید نظر کند. پس موسیقی را برای همیشه فراموش کرد. ناگهان خون در سرش به حرکت در آمد. حرکت خون را در سرش می دید. تصور اینکه دیگر او را نبیند پتکی در سرش فرو آورد. با چشمان بسته گیج خورد. با خود ش زمزمه کرد: «بسه دیگه» قبلا بار ها از این عبارت استفاده کرده بود. یادش آمد جایی خوانده بود «آدم از یه جایی میگه بسه دیگه و خودشو ول میکنه» او خودش را ول کرد. پاهایش شل شد. تکانی به آن ها داد. هنوز انرژی داشت. تکان دیگری به پاهایش داد ومحکمشان کرد. دستانش را مشت کرد و سرش را بالا گرفت. سعی کرد یک تصویر مثبت به یاد آورد. چشمان او را به یاد آورد در تاریکی که روی تختش نشسته بود و به او می نگریست. آرام لبخند زد. خودش را از بالا روی تخت تصور کرد. تصویر خود را که از بالا دید با لبخند یکه بر لب داشت او را به وجد آورد. می خواست تصمیمش را عملی کند اما نگاه او در تاریک روشنای شب رهایش نمی کرد. او آنجا نشسته بود در اتاق شلخته اش در تاریکی و لخت. سرش را سه بار به چپ و راست سریع تکان داد و فریاد زد جان من از تو...هی مزدینش... هی... هی... و سعی کرد چشمان او را فراموش کند.
و چشمانش در تاریکی گم شد. او چشمانش را گم کرد و انها فراموش شدند و یا حداقل او اینگونه به خود قبولاند.
باید تصمیمش را عملی می کرد.
ناگهان همه چیزدر ذهنش سیاه شد، تا ده شمرد و چشمانش را در یک آن باز کرد، آفتاب مستقیم در چشمانش کورش کرد، پتو را با پاهایش به چند مترآن طرف تر پرت کرد، به پنجره نگاه کرد، از روی تخش جست زد پایین و به سمت پنجره دوید، فقط به نور افتاب نگاه می کرد، نمی خواست این وسط هیچ تعلقی او را از تصمیمش باز بدارد، خودش را به طرف پنجره پرت کرد شیشه ها در بدنش شکست، صورتش سه خراش عمیق برداشت و او بین هوا و زمین و خرده شیشه ها و خون یک بار دیگرجرات کرد تا سرش را برگرداند، نکند او آنجا بوده و حالا او اشتباهی خودش را از پنجره ی اتاقش به بیرون پرت کرده. ولی او آنجا نبود. نفسی را که حبس کرده بود به راحتی بیرون داد و با خیالی راحت خودکشی اش را ادامه داد.
پشیمان نبود، ولی نمی دانست چرا هنوز به زمین نخورده ومغرش متلاشی نشده. چرا هنوز به جایی اصابت نکرده. می دانست که خودکشی کرده و خود را ار پنجره اتاقش به بیرون پرت کرده اما زمان ایستاده بود و او مانده بود بین هوا و زمین. چشمانش را که بخاطر خرده شیشه ها بسته بود دوباره باز کرد. او در هوا وزمین بود ولی به سمت پایین نمی رفت. پنجره ی شکسته را دید. تختش را از لای شیشه های شکسته می دید. حتی آخرین عکس مادر بزرگش را که تمام این سال ها هر جا که بود به همراه داشت را می دید اما جاذبه ی زمین او را به سمت خودش نمی کشید. این تنها چیزی بود که او بدان فکر نکرده بود. از تمام بدنش خون می چکید. قطرات خون به طرف زمین می رفت ولی او بین هوا و زمین معلق مانده بود. جرات کرد و دستش را حرکت داد. چند متری در عرض و درهوا حرکت کرد. گیج شده بود. آیا او مرده بود و نمی دانست؟ کسی چه می دانست. او که هیچوقت پیش از این نمرده بود. باد به صورتش می خورد و او باد را حس می کرد. او هنوز حس می کرد. ولی برخلاف جاذبه ی زمین مانده بود روی هوا. از فکر کردن به وضعیتش خنده اش گرفت. «موندم بین هوا و زمین!» یاد پدرش افتاد وقتی در فرودگاه مهر آباد تهران زمانی که او قصد مهاجرت به آمریکا را داشت تلاش می کرد آخرین نصیحت ها را بکند.
«نمون بین هوا و زمین. پاتو جای سفت بذار تو جای سفت زیاد شاشیدی پاشیده تو صورتت. پس بلدی چه غلطی بکنی. هیچوقت پیش آرایشگر ارزون نرو و سعی کن عاشق زن شوهر دار نشی!»
وحالا بعد از ده سال که از آن تاریخ می گذشت او بین هوا و زمین مانده بود، پاهایش روی هوا بود و هیچ زمین سفتی زیر پایش نبود. موهایش را به ارزان ترین آرایشگر شهر داده بود.او عاشق شده بود.
کامبیز حسینی
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
That`s love story.
by turk_gizy on Sun Dec 13, 2009 02:28 PM PSTI love it.That`s excellent.
good job!
but is That a real story or your imagine?
I like it :)
by MersedehMDH on Thu Dec 10, 2009 02:54 AM PSTI like it :)
Liked that
by divaneh on Wed Dec 09, 2009 11:16 AM PSTIt was a joy to read that story. Look forward to more in the future.