مترجم ساعتی

از همان ابتدا احساس می کردم این اسم یه جورایی برایم آشنا است. خودش بود: "عباس کثافت"


Share/Save/Bookmark

 مترجم ساعتی
by Mehdi Jedinia
20-May-2009
 

اسمش یک جورهایی برایم آشنا بود. یا اینکه خیال می کردم برایم آشنا است. از روی ایمیل ام پرینت گرفتم. باید ترجمه همزمان می کردم برای یک فارسی زبان وهموطن دیگر. ایمیل از طرف موسسه ترجمه ای بود که هر از چند گاهی کارهای ترجمه ای فارسی اش را به من حواله می کرد. کارهایی مختلف که هر یک، دو هفته یک بار اتفاق می افتند و به قول زنم یکی از یکی ناسورتر.

-"...هروقت هیچ مترجمی قبول نمی کند که ترجمه کند، سراغ تو را می گیرند."

یه جورهایی راست می گفت. بیشتر کارهای ترجمه ای من یه قوزی داشتند.

دو هفته پیش ترجمه همزمان دادگاه متهم فارسی زبانی را بهم داده بودند که با خودش نزدیک یک کیلو تریاک از مشهد آورده بود و مدام اصرار داشت که دکترش برایش تجویز کرده و معنی این سوال را که حالا چرا دکتر دو و نیم پوند تریاک آنهم برای مدت کوتاه یک ماه سفر توریستی به آمریکا را تجویز کرده را هم اصلا نمی فهمید.

آخرش هم کلی به من فحش و بد و بیراه ناموسی به من داد که تو هموطنت را فروختی و خائنی و پدر مادر نداری. هرچی هم با احترام سعی می کردم برایش توضیح دهم که بابا وظیفه من فقط مترجمی است و کاری به جز ترجمه حرفهای شما و ترجمه حرفهای قاضی برای شما ندارم، رگ گردنش کلفت تر می شد و سرآخر هم با کلی احوالپرسی از اقوام اناث نسبی حقیر به بازداشت برگشت.

هفته گذشته هم قصه ترجمه ما خیلی بهتر از قبل نبود. طرف یک تاجر ایرانی ساکن امارات بود که با ویزای سرمایه گذاری آمده بود آمریکا و به هیچ کس حتی خواهر زاده اش که در دانشگاه جرج میسون ام.بی.اِی می خواند، اطمینان نداشت.

با کلی این در و آن در زدن موسسه ترجمه همزمان ما را پیدا کرده بود و به قول خودش بنده را برای یک روز اجاره کرده بود!

چند باری جمله اش را تصحیح کردم که اجاره شامل اشیا می شود و آدمها را معمولا به خدمت می گیرند. اما طرف انگار که همه انسانها را تا وقتی طرف تجاری اش نباشند اشیا فرض می کرد و حرف خودش را می زد. بالاخره من از رو رفتم.

دنبال یک شریک تجاری با کردیت عالی، گردش سالیانه بسیار خوب و برخوردار از تیمی توانمند می گشت که حاضر باشند او را به شراکت بپذیرند و ایشان هیچ کار خاصی نکند و به لهجه عجیب غریبش که معلوم نبود کجایی است، آخر سال هم حداقل بیست و پنج درصد سیف مارجین داشته باشد. حالا پیدا کنید آن شرکت مزبور را با این تفاسیر که در عین حال خر هم گازشان گرفته باشد و دنبال شریک آن هم از نوع ایرانی اش بگردند.
از ده صبح شروع کردیم به رفتن سر قرار ملاقاتهایی که همان خواهر زاده بخت برگشته برای دایی اش چیده بود.

در شرکت اول آقا جهان که به لطف زندگی در دبی اسمش به جان تغییر کرده بود طوری با مدیر روابط عمومی صحبت کرد که بنده از شدت خجالت ترجمه فرمایشات ایشان و دستورهایی که برای افزایش سود در شرکت و خوابهایی که چایی نخورده برایشان دیده بود گوشهایم سرخ و داغ شده بود.

دردسرتان ندهم تا ساعت 5 عصر گرسنه و تشنه با مدیران روابط عمومی و بخش بین الملل چهار شرکت دیگر که هرکدام حداقل 50 مایل باهم فاصله داشتند دیدار کردیم و تقریبا جواب همه شان مشابه بود. به ظاهر می گفتند که از دیدنمان خوش وقت اند و معنی حرفشان این بود که آخر آدم حسابی ما خودمان تو این وضعیت اقتصادی افتضاح ششمان گرو هشتمان است، خرده فرمایشات تجربی حضرتعالی در خصوص اقتصاد خرد و کلان به شیوه بازاری و دیکته منویاتتان را ببرید نزد عمه یا خاله (چون درانگلیسی این دو نفر از لحاظ کلمه مورد استفاده فرق خاصی ندارند خواستم به متن وفادار بمانم) محترمتان!

راستش را بخواهید اولش همه تحویلمان می گرفتند. سرمایه گذار آنهم در این شرایط اقتصادی تقریبا حکم کیمیا را در واشنگتن دارد اما وقتی میزان سرمایه و نحوه سرمایه گذاری و سایر خرده فرمایشات آقا را می شنیدند، گره کراواتشان را سفت، به ساعت نگاه و یا درباره طعم قهوه سوال می کردند. موقع خداحافظی هم با قیافه ای حق به جانب پرسید شما مترجم متخصص تو شرکتتان ندارید که بهتر بتواند ترجمه بکند سراغ ندارید؟ با احترام جوابش را دادم . "حداقل تا شعاع بیست مایلی کسی را که فارسی با لهجه شما را به راحتی بفهمد، درعین حال مترجم حداقل ده جلد کتاب در موضوعات مختلف تخصصی باشد، سه تا مدرک ترجمه داشته باشد و صبر و تحمل آدمهای از خودراضی را هم داشته باشد، نمی شناسم." از اینکه آخر کاری بالاخره جوابش را داده بودم دلم خنک شد. اما وقتی که فردا مدیر شرکت تماس گرفت و گفت که مشتری اصلا از کار من راضی نبوده و تقاضا کرده پولش را به او پس بدهند فهمیدم که همچین هم کار درستی نکرده ام. بگذریم از این که رییس پول پرست شرکت حاضر است جانش را بدهد اما پول به کسی پس ندهد. اما حداقل این ماجرا درج یک امتیاز منفی در کارنامه کاری بنده بود.

دیروز دوباره روث از شرکت تماس گرفته بود و مثل همیشه و با لهجه تگزاسی اش گفت که یک قرار بسیار خوب برایم ردیف کرده و ایمیلش را برایم می فرستد. من هم قبول کردم. تو این وضع اقتصادی به قول آمریکایی ها "یک پنی به جای دلار حرف می زند".

صبح زود از خواب بیدارشدم. لباس پوشیدم و آدرس محل ترجمه را دوباره مرور کردم: "بیمارستان جان هاپکینز، بخش رادیولوژی". یه چهل مایلی راه در پیش داشتم و باید زودتر راه می افتادم. دوباره اسمش را دیدم یه جورایی برام آشنا بود. مستر عباس سولی فرد. با خودم زمزمه کردم :"این سولی دیگه چی است. حتما اسم فک و فامیلاش است که موقع پرکردن فرم ها قاطی اسمش شده."

با صدای زمزمه زنم از خواب بیدار شد و همینجوری که زیر پتو خوابیده بود خواب آلوده گفت: "داری می ری؟"

جواب دادم :"آره. ببخشید بیدارت کردم."

بریده بریده گفت: "عیب نداره مواظب خودت باش. با این یکی کل کل نکنی."

زیر لبی جوابش را دادم: "بخواب بابا حال نداری" و از در خانه زدم بیرون.

مسیر نسبتا کم ترافیک بود و نیم ساعته رسیدم اما تقریبا همان اندازه دنبال جای پارک گشتم. پیدا کردن جای پارک دور و بر بیمارستان که نه ساعتی باشد و نه پولی خیلی آسان نیست. زنم می گوید تو خسیسی. حاضری یک ساعت دنبال جا پارک بگردی اما ده دلار پول پارک ندهی. راست می گوید اما با کار مترجمی ساعتی بیست دلار پارکینگ ده دلاری یک ذره زور دارد.

وارد بیمارستان می شوم و یک راست سراغ بخش می روم. پیدا کردن سوژه ام خیلی سخت نیست. خانمی که به سبک میهمانی شب لباس پوشیده و سی وچهار قلم سفید آب سرخاب کرده حتما از بستگان بیمار است. فقط ایرانی ها هستند که حتی موقع رفتن زیر عمل هم آرایش می کنند و موقع شرکت در مراسم عزا دنبال این هستند که ببینند مدل عینکشان با ساعتشان ست است یا نه.

به سمت خانم که کمی مضطرب است می روم . به فارسی و با صدایی رسا سلام می کنم.

انگار که منتظرم باشد با هیجان می پرسد: "مترجمید؟"

-"بله. بیمار آقای..." برگه را از داخل پوشه ای که در دست دارم درمی آورم و اسم را می خوانم: " عباس سولی فرد".

ریسه می رود. همینجور که می خندد می گوید :"بابا این آمریکایی ها هم با مزه اند. عباس فرد. سولی اسم دخترعمه شوهرم است که کارهای بیمارستانی را برایمان انجام داده. خدا ذلیلش کنه. پریروز الکلی الکی دعوا و جنجال راه انداخت و ول کرد. مجبور شدیم مزاحم شما بشیم."

"نه خانم خواهش می کنم. انجام وظیفه می کنم." تودلم گفتم چه بهتر. تا باشه از این جنجال ها و داد ودعوا ها باشه. برای آنها آب نداشته باشد برای ما که نان دارد.

پرسیدم : "بیمار کجاست؟"

انگار که تازه یادش افتاده باشه کجاست با قیافه ای مغموم گفت: " اتاق عمل. همین الان پیش پای شما بردندش."

به سمت میز سرپرستار رفتم. به کارتی که از گردنم آویزان بود اشاره کردم و درباره بیمار جویا شدم.

" بالاخره آمدید." پرستار گفت و ادامه داد:"همین الان لباس اتاق عمل بپوشید و بروید داخل. دکتر بیهوشی شدیدا به مترجم احتیاج دارد. موضوع ظاهرا جدی است."

وسایلم را درداخل کمدی خالی گذاشتم و به سمت راهرو رفتم. پرستاری همراهی ام کرد و در پوشیدن گان اتاق عمل و زدن ماسک کمکم کرد. بعد از گذشتن از چهاردر مختلف وارد اتاق عمل شدم. بیمار به صورت خمیده روی میزی کوچک روی تخت اتاق عمل دولا شده بود و دکتر بیهوشی مشغول فروکردن سوزنی بلند در کمرش بود. دلم یک لحظه ضعف رفت. همیشه از دیدن خون و زخم دچار این حالت می شوم. از کودکی از بیمارستان و بیمار و هرچیزی که براین وزن و قاعده باشد بدم می آمد.

دکتر بیهوشی همینطور که سوزن را در ستون فقرات بیمار ایرانی جابه جا می کرد پرسید: "مترجم آمد."

با احترام پاسخش را دادم: "بله آقای دکتر..."

حرفم را کامل کرد: "جاش. دکتر جاش"

ادامه داد: "دیر آمدی اما زودتر شروع کن. ازش بپرس لخت شده است."

به فارسی به بیمار اسم و مشخصاتم را گفتم و سوال را از او پرسیدم.

با بی حوصلگی جواب داد: "نه بابا. دست یارو رو کمرم حس می کنم."

تهرونی اصیل حرف می زدو سبک داش مشتی ته حرفها را می خورد. موهای فلفل نمکی فرفری اش از پشت کلاه سبز اتاق عمل دیده می شد. صورتش را نمی دیدم. صورتش روی بالشی که روی میز قرارداده بودند بود و رمق تکان خوردن نداشت.

دکتر از دستیارش خواست تا دُز داروی بیهوشی را بالا ببرد. دستیاردکتر بیهوشی ، دارو را به سرم بیمار تزریق کرد. دو سه دقیقه ای به سکوت گذشت. دکتر دوباره سوالش را تکرار کرد. من هم ترجمه کردم. جواب همان بود.

دکتر الکل استریل کوچکی را باز کرد و قطره ای الکل روی پای عریان بیمار ریخت. پرسید: "احساس سرما کردی؟" ترجمه کردم. جواب داد :"نُچ"

گانش باز بود. شکم قلمبیده ای داشت که حکایت از دهه ششم زندگی اش داشت. بدنش اما نحیف بود و رنگ تنش زردِ زرد.

از دکتر درباره بیماری اش پرسیدم. جواب داد: عمل سرطان پرستات.

با همان بیحالی گفت: "به دکتر بگو بدن ما مقاومه. در مقابل بیهوشی و بی حسی واین حرفها قویه. به این راحتی ها کم نمی آریم."

در یک جمله رجزهایش را برای دکتر ترجمه کردم.

دکتر گفت :"ظاهر امر همین است. در پرونده اش ، میزان درست مصرف الکلش را ذکر نکرده برای همین است که دچار اشتباه شده ایم."

پرسیدم: "زیاد مشروب می خوری؟"

پقی زد زیر خنده و گفت: "شبی یه بطر اگه سرحال باشم. یک و نیم بطر اگه بی حال باشم."

برای دکتر ترجمه کردم.

دکتر با تعجب ادامه داد:"اینجا که نوشته مصرف درحد متعارف."

ترجمه کردم. گفت: "فامیلمون اینجوری نوشته. راستیتش رومون نشد بهش بگیم..."

دکتر به دستیارش اشاره ای کرد و داروی دیگری به سرمش تزریق شد.

دکتر بیهوشی دوباره قطره ای الکل روی پایش چکاند. پرسید: "حس کردی؟" ترجمه کردم. با سر تکان دادن جواب نه را گفت. دکتر و دستیارش چند قطره دیگر روی دست، کمر و بازویش جکاندند و سوال تکرار شد.

مریض نیمه بیهوش بود و رمق جواب دادن نداشت. دکتر و دستیارش بیمار را که دیگر بیهوش شده بود از روی میز بلند کردند و روی تخت خواباندند. دستیار دکتر ماسک را آورد که به صورت بیمار بزند. برای یک لحظه صورت بیماری که تا چند لحظه دیگر تمام اعضا و جوارح مردانگی اش را از دست می داد، دیدم. تنم یخ کرد. باورم نمی شد که خودش باشد.

از همان ابتدا احساس می کردم این اسم یه جورایی برایم آشنا است. خودش بود: "عباس کثافت". بنگاهی معاملات املاکی فرد.

وقتی فهمیده بود که برای خروج از ایران عجله دارم و اصطلاحا دستم تو پوست گردو است، با هزار دوز وکلک و دغل بازی نصف پول را بهم داده بود و وکالتی تام ازم گرفت. سه سال آزگار هفته ای دو سه بار زنگ می زدم تهران.

-"داره درست می شه... یه مشتری خوب دارم...همین روزها می فروشمش...گیر شهرداری است..." سه سال طول کشید تا بقیه پول را خرد خرد بدهد. بقیه ای که حتی نصف مبلغ توافقی باقیمانده هم نمی شد. دانشجو بودم و نمی توانستم برگردم تهران. هیچ کسی راهم نداشتم که تهران دنبال کارم را بگیرد. او هم که این را می دانست حسابی سنگ قلابم کرد. همه می گفتند احمقی که به بنگاهی وکالت داده ای. اما چاره دیگری هم نداشتم. دو هفته به ثبت نام دانشگاه مانده بود وهرجور بود باید خودم را می رساندم. معامله خانه هم به دلیل یک اشکال ساده ثبتی رو هوا نصفه کاره مانده بود.

دکتر با من حرف زد. اما آنقدر غرق تفکرات خودم بودم که متوجه سوالش نشدم.

دوباره پرسید. "ازش بپرس صدایمان را می شنود."

ترجمه کردم: "عباس کثافت مال مردم خور! صدای مارا می شنوی؟"

بیهوش بود. ادامه دادم: "رذل، کثافت، حرامزاده، بیهوشی؟"

دکتر متوجه تغییر لحن صدایم شد. پرسید مشکلی پیش آمده.

جواب دادم : "نه. ظاهرا بیهوش شده."

زیر لب گفتم: "اون چیزی که به طلبکارات حواله می دادی الان به تیغ جراحی حواله می دهی. کیف می دهد؟ آره"

دکتر گفت: "کارم با شما تمام شده. بیرون باشید تا بعد از عمل."

از اتاق عمل بیرون آمدم. احساس شادی بیهوده ای سراسر وجودم را پر کرده بود.

تهران کجا اینجا کجا؟ اه کار دنیا را ببین. بعد ده سال اون باید بیاید اینجا و من هم مترجمش باشم. واو. نگاه کن ببین این سیب عجب چرخی می خوره!

هزار جور فکر عجیب و غریب به ذهنم رسید. "حالا وقت انتقامه! می گن گذر پوست به دباغ خونه می افته ها..."

کوریدورها را پشت سر گذاشتم و به سالن انتظار رسیدم. زن عباس مضطرب ایستاده بود. من را که دید به سمتم دوید.

"حالش خوبه؟"

نگرانی درچشمهایش موج می زد. نگاهی به صورتش کردم. پرسیدم: " هزینه عمل چقدر برآورد شده؟"

"مشکل پول است؟"

" نه خانم اینجا پول را اول می گیرند؟"

" آهان. حدود 50 هزار دلار."

"اندازه همان پولی که از من خورد." زیر لب زمزمه کردم.

"حالش خوبه؟"

"بله."

ناگهان تمام آن احساس انتقام دروجودم تبدیل به احساسی از پوچی مبهمی شد که نمی شناختمش. با خودم گفتم : “So what*”

"...گیرم که این عباس کثافت است. من چه کار می توانم بکنم. من که نمی توانم ترجمه غلط بکنم. گیرم هم که کردم بعدش چی؟ این که خودش روبه موت است..."

"گذر پوست به دباغ خانه می افتد. عباس پوست است اما من دباغ نیستم. من دیلماجم." زیر لب زمزمه کردم و به سمت در خروجی بیمارستان رفتم.

مهدی جدی نیا

*“خُب که چی؟”


Share/Save/Bookmark

Recently by Mehdi JediniaCommentsDate
Outing Thirteen
1
Apr 04, 2011
بیشه سبز
-
Jul 19, 2009
Rafsanjani’s savings for a rainy day
3
Jul 16, 2009
more from Mehdi Jedinia
 
Anahid Hojjati

Nice story

by Anahid Hojjati on

I thought this story was very well written.  I could almost see myself in hospital alongside the protagonist of story.  As a college student in Portland, I once translated for an Iranian lady in her doctor's office.  It was a funny experience since doctor was treating her like an American lady and was asking her about her sex life with her husband.  However, she was older and more traditional and was not used to this line of questioning. 


Majid

..........

by Majid on

For your style of writing only one word does justice:

                                   EYVAL


Jahanshah Javid

Excellent

by Jahanshah Javid on

You have a smooth, wonderful style with a down-to-earth voice.


default

Merci

by 1 Hamvatan (not verified) on

Well written. Sounds like a true story to me.


default

مترجم ساعتی

Gozar (not verified)


Very engaging, i liked it.


Shazde Asdola Mirza

استادانه نوشتی‌

Shazde Asdola Mirza


آقا مهدی، مطابق معمول، استادانه نوشتی‌. دستت درد نکنه که با کلام زیبایت، خاطرات تلخ و شیرین را به تصویر میکشی!


default

I liked your story. kheili

by pish pish (not verified) on

I liked your story. kheili tabi'ee bood... and funny!


AmirT

Thanks

by AmirT on

I enjoyed your story.