سرزمین مردم نیک (قسمت آخر)

افسانه را از واقعیت رنگ خواهم زد


Share/Save/Bookmark

سرزمین مردم نیک (قسمت آخر)
by divaneh
10-Aug-2010
 

Part 1 - Part 2 - Part 3

خورشید بر بام آسمان جای گرفته بود. زنی در سایه درختی نشسته گریه می کرد. مرد از تاَثر به هم آمد. سوی زن رفت و نشست: گریه ات از چیست زن؟ این مویۀ غمناک آواز کدامین غم درون قلب تنگ یک زن تنهاست.

زن چشمهای به اشک نشسته اش را به مرد دوخت: اگر شوی من بود این چنین غم را به قلب من نمی افکند. دیروز گاو را هم فروخت و به شهر رفت. عیاش مردی است. می فروشان می شناسندش، چه که هر شب یکی آهنگ بر لب به میخانه می رود. متنفرم از او. نفرین باد اینچنین مردی را.

مرد گفتش: من به جستجوی سرزمین نیکی بر آمده ام. همراه من شو و سرزمین نیکی را جستجو کن.

زن خنده ای بر لب گفت: چه رویایی. سرزمین مردم نیک. من هم خواب آن را می دیدم اما می انگاشتم که تنها یک رویا است.

مرد گفت: زمانی که ما پی چیزی می گردیم دیگر رویا نیست.

زن گریه اش را از یاد برده بود و چشمانش می رفت که تر شود به اشکی از امید. مردی مست آهنگی بر لب پیش می آمد. زن را دید و گفت: در این راه چه می خواهی؟ هدیه ای آورده ام. برگیر. زن گوشوار را گرفت و چنان برقی از شوق در چشمش درخشید که مرد پیش از آن ندیده بود. آنگاه زن به دنبال مست رفت. برگشت و آهسته مرد را گفت: روزی که چیزی نماند بهای پول شراب از آن من خواهد شد.

مرد سر به زیر افکند و چیزی نگفت. فقط در خود فرو رفت و سرش به زانوان افتاد: چگونه انسانها خویشتن را فریب می دهند. چه دروغگو بودی زن. به خود دروغ می گفتی و حال نیز دروغ می گویی. چقدر تلخ است دیدن واقعیت و چه شیرین است خود فریبی آنگاه که واقعیت تلخ می نماید.

آفتاب راه هر روزه پیموده بود و می رفت که بنشیند و چهرۀ سرخ خویش پنهان کند. موَمنی نماز می گذارد. مرد به تماشایش ایستاد. نماز پایان گرفت و مرد موَمن را پرسید: برادر راه سرزمین مردم نیک کدام است؟ چگونه می توان به سرزمین نیکی دست یافت؟

مرد موُمن آزرده گفت: داشتم تسبیح می گفتم. خدا را یاد می کردم و از این عالم ناچیز غافل بودم. نمی دانم. نمی دانم کدام راه به سرزمین مردم نیک می رسد. تا حال اسمش را هم نشنیده ام.

مرد گفت: اما رهی باید که باشد شهر نیکی را. تو از خدای خود بخواه نشانت دهد.

موَمن گفت: من از خدای خود چیزی نمی خواهم. او راه را به من نشان داده و اینک من به همان راه مشغول بودم که تو سررسیدی.

مرد گفت: اما چه حاصل از این کار می توان برد؟

موَمن گفت: روح آرامش می یابد و پاک می شود.

مرد گفت: چگونه روح در میان این همه زشتی و پلیدی آرام خواهد یافت؟ درد دیگران تو را چگونه اجازه می دهد که روح خود به آرامش بنشانی؟

موَمن گفت: هر کس خود باید خدا را تسبیح بگوید. من برای روح دیگر کس نمی توانم آرامش بیاورم.

مرد با خود اندیشه کرد: این هم در خود فرو رفته و به نوعی دیگر خود را می پرستد. این هم از واقعیات می گریزد. به راستی اسطوره ها در کدامین گوشۀ وجود جای گرفته اند؟ آن مرد با افسانه زندگی می کند. به پوچی اسطوره دل بسته آن مرد. حال باز هم چشمها را بسته و بی دیدن دنیای پیرامون ذکر می گوید. مرد پا به راه گذاشت و پی جوی بی نشانی شد. موشی به سوراخ خزید.

شب فرو می افتاد و گوشه ای آتشی افروخته بودند رهگذری چند. مرد پای به سوی آتش کشید. صدای گفتگویی را می شد شنید. یکی می گفت: نه این نیست، می باید به راهی دیگر از چنگش برون آریم. مرد نزدیک شد و خموشی از راه رسید. سکوت از صدای مرد شکست: رخصتی که بنشینم. صدائی به اکراه گفت: بنشین.

مرد نشست و سوال را باز گفت: من پی چیزی می گردم. پی سرزمین مردم نیک. راه کدام است.

یکی گفتش: ما چه می دانیم.

آن گه از میان یکی گفت: در رویا بجویش.

مرد پاسخ داد: اگر می خواستم در رویا بیابمش، چنین سرگردان چرا می شدم.

دیگری گفتش: زمانی کودکی بودم. شنیدم قصۀ این سرزمینی را که می گویی. از حرف تو آن قصه ام امشب به یاد آمد. اما تنها قصه ای بود.

مرد گفت: من افسانه را از واقعیت رنگ خواهم زد.

آنگاه برخاست و پای به راه کشید. شب افتاد و مرد گوشه ای به راحت نشست. چشم بست و تن به رخوت خواب داد. با خود اندیشه کرد: دوستی را طالبی کو؟ هر کس دل به خویش بسته. همه فهمیدند من در پی شهری پر از نیکی، پر از زیبایی و پاکی می گردم و دریغ که هیچکس همراهم نشد. ای کاش بود آن قصه پردازی که می گفت سرزمینی پر ز نیکی هست. شاید که او هم دست در دستم نمی داد. خواب ربودش و اندیشه رنگ رویا گرفت.

سیاهی رنگ می باخت. دشت را نوری کم جان فرا می گرفت. آفتاب از خاور سر بر می کشید، اما هنوز پیدا نبود و تنها سپیده ای. مردی به راه گام می زد.

بزیر درختی کهن، مردی کهنسال شال را به دور خود پیچیده و نشسته بود. چشم به روبرو به جائی ناجا داشت. غرق تفکر بود که مرد صدایش کرد و پرسش را باز گفت: پی سرزمینی خالی از پلیدی می گردم. راه کدام است؟

دو چشم تیز مرد را برانداز کرد و از میان نقره ای انبوه صدائی به پاسخ گفت: نخواهی یافت. راهی نیست چون سرزمینی نیست. بنشین مرد خستگی راه دراز را.

مرد گفت: هست. می دانم. باید که باشد.

پیر گفت: نمی دانی. می خواهی که باشد، و این است که می پنداری هست. شاید زمانی پیشتر از این بود سرزمینی پر از مردم پاک. اما مرد قرنهاست که چنین سرزمینی جز در میان کتابهای خاک گرفته شکل نیافته. من هم زمانی چون تو می گشتم به دنبال حریر سپیدی که نیکی بود.

مرد گفت: این را که نیکی حریری سپید است پیش از این هم شنیده بودم. من خواهم یافت آن حریر سپید را. باید باشد سرزمینی برای مردم پاک. سرزمینی برای ارزشهای از دست رفته. سرزمینی برای افسانه پردازی.

پیر به اندوه جوابش داد: سرزمین ارزشهای از دست رفته را نخواهی یافت. اگر بود نامش سرزمین ارزشهای از دست رفته نبود.

مرد خسته نشسته بود. دیگر نمی خواست که برخیزد. گوئی حقیقت را می یافت. اندوه دلش را در کلامش برد: پس چگونه می توان زندگی کرد؟ با چه امیدی توان این راه سخت پیمود؟ بی امید زندگی کردن چیست جز جان کندنی بر خاک.

پیرمرد گفتش: ملول مباش. تو خود ساکن آوارۀ سرزمین مردم نیکی. به دنبال سرزمینی غریب نمی گردی. زادگاه خویش باز می جویی. اما به نیکان گر کنی نیکی، چه حاصل باشد از نیکی. نیکی را به تشنگان بنوشان. چو آب گوارایی در زیر آفتاب بیابان داغ.

مرد نالید: آبم نداد و رفت.

پیر جوابش داد: تو آبش ده. محبت را و دوستی را خریداری نه بر جای است. اما تو خود خویش را مشکن. مگذار بشکنندت. تو نیک باش. تو پندار که تمامی جهان سرزمین مردم نیک است.

مرد به صدای زنگ وارش پاسخ داد: سخت است.

پیرمرد گفتش: کدامین چیز مطلوب است و آسان است؟

مرد بغض در صدایش ناله کرد: این نیست. می شکنم چنین. از ترس نیش تازیانه سنگ را بر قلب من زد.

پیر گفت: آری می شکنی. خرد می شوی و نابود می شوی. اگر نه چنین بود امروز راهی به سرزمین مردم نیک بود. خود این راه را برگزیدی.

پیری خاموش شد. مردی سر در میان زانوان خاک را به اشک بارور می کرد.

xxx

با تشکری مجدد از شراب قرمز عزیز که این نگارۀ زیبا را برای این داستان خلق کرد. افسوس که پس از کوچک نمودن اندازه های آن مقدار زیادی از جزئیات آن دیده نمی شود. امید چنان است که این دفعه رنگ آن تغییر نکند.


Share/Save/Bookmark

Recently by divanehCommentsDate
زنده باد عربهای ایران
42
Oct 18, 2012
Iran’s new search engine Askali
10
Oct 13, 2012
ما را چه به ورزش و المپیک
24
Jul 28, 2012
more from divaneh
 
divaneh

Fully agree Monda jaan

by divaneh on

You said it "Searching is more essential than Finding", and you are so right. Thanks for reading and your thoughtful comment.


Monda

ساکن سرزمینdivaneh aziz

Monda


My hunch was, from your first installment, that he would not find it anywhere else but within himself.  However, I caught myself still hoping, until halfway of this piece, that I could be wrong. Maybe because I had read Alchemist too :), or because life teaches that the more we wonder, the more aware we become of our perceptions of reality.  I still believe Searching is more essential than Finding, before searching and finding become One  - perception of self is never constant.  That is the beauty. 

I enjoyed your story very much. Thank you. 


Mehrban

:-)

by Mehrban on

Sorry Divaneh jaan, but Alchemist is a very short book, if you ever choose to read it.


divaneh

Thanks Mehrban

by divaneh on

Now you have added another book to my "to read" list.


Mehrban

Thanks Divaneh

by Mehrban on

Your story reminds me a little of the Alchemist by Coelho.  Although your main character still has to strive to be better if he wants to survive but like Coelloe's he will find the answer in his own home or with himself.  Thank you for the story and thank you for the response.  


vildemose

Divaneh jan: Understood. I

by vildemose on

Divaneh jan: Understood. I actually had a discussion with a cousin of mine who cannot understand the concept of 'giving' without expecting to 'get' at all. It is also true, that 'you can't give, what you don't have'...I might write about it some day but alas I'm a horrible writer...


divaneh

Dear Vildemose

by divaneh on

Thanks for reading and your generous comment. I hope my previous comment also answers your question.


divaneh

Dear Mehrban

by divaneh on

Thanks for your comment. The story ends where the man finds the truth. The romantic man of this story has lived his life with tales and his own imaginations of an ideal world where all people wish to be good to others. Despite all his positive energy, the impure world formed by real humans, and embedded with lies, greed and fear will break him down. He can only survive and still stay true to himself if he gives without expecting to get. That is a quality that he still has not developed.

The beautiful image created by Red Wine was resized by the IC staffs who were concerned with the layout of the page. The colour change in the last two parts also occurred in the IC and possibly with the good intention of enhancing the image.


vildemose

Divaneh jon: Divanehvar por

by vildemose on

Divaneh jon: Divanehvar por mohtava va insightful. Thanks for sharing.

I'm also waiting to hear your response to Mehraban since I have the same question.

 Look forward to more beautiful writings from you.


Mehrban

Divaneh jaan

by Mehrban on

یر گفت: آری می شکنی. خرد می شوی و نابود می شوی. اگر نه چنین بود امروز راهی به سرزمین مردم نیک بود. خود این راه را برگزیدی.

I am not sure if I understand the ending.  Is there a particular significance to the ending in this sentence? 

 

Ps. red wine's design is very beautiful and I thought it was changing color according to which segment of the story we were on. 


divaneh

Dear Friends

by divaneh on

Thanks for reading and for your generous comments.

Dear Oktaby, I am glad that you approved of the ending. You are right, we can find the good if we look deep.

Souri Jaan, I value your kindness and support. I am pleased you liked it.

Red Wine Aziz, Thanks for your kind comments and once again thanks for the beautiful image. Its pity that it lost most of the details after it was re-sized. I very much appreciate your help and support. 


Red Wine

...

by Red Wine on

Bravo ... Sir i loved you story ... Thank you .


Souri

زمانی که ما پی چیزی می گردیم دیگر رویا نیست.

Souri


Excellent!

I truly enjoyed your story.....

You are really a gifted writer! 

I'm so proud of having you among us in this site.

Please write more stories like this. Unbelievably intelligent and beautiful.

Many thanks.

 


oktaby

می خواهی که باشد، و این است که می پنداری هست

oktaby


پایانی شایسته بود بر این قصه. این قصهٔ زمانهٔ ماست و چالش ما که خوبی‌ را در کرانه‌های فراخ زشتیها شاید بیابیم. 

 

OKtaby