این کار هر روز من است. بی آن که بدانم چه کسی آن را مقرر کرده و بی آن که بدانم چرا، تمام عمرم که نمی دانم چه قدر است، هر روز با یک دستمال سفید همه جا را تمیز می کنم. همه جا را پلهها، سالن، تمام نیمکتها، گلدانها، شمعدانها و شمعدانیهای باغچه، محراب اصلی، کف سنگی راهرو و آن در سبز باریک را. فقط دستم به گنبد و پرندههایش نمیرسد. آنها هم بعضی اوقات می آیند پایین و من با دستمال سفیدم گردگیریاشان میکنم، البته گنبد که نه فقط پرندهها. با اینکه خودشان تمیزند ولی دوست دارم بگیرمشان و بگویم: کوچولو کجا بودی که اینقدر پر و بالت کثیف شده؟ دو روز ولتان کردم به حال خودتان به چه روزی افتادید. مُردم از دست شما از بس گرد و غبار همه دنیا را از تنتان پاک کردم.
دروغ می گویم. فقط می خواهم به آنها و به گرد و غبار بیرون از معبد دست بزنم. میمیرم از آرزوی این که روزی گرد و غبار همه دنیا به تن من بنشیند. آن بیچارهها تمیزِ تمیز هستند ولی آنقدر مهربانند که تا به حال حتی یک بار هم بهانه جوییام را به رویم نیاوردهاند.
اینجا همیشه همه جا ساکت است. هرگز کسی را نمیبینم. حتی زمان نیایش. فقط هر روز قبل و بعد از نیایش، همه جا را تمیز میکنم. از نیایش هم فقط صداهایی که توی قیف لالههای واژگون گیر افتادهاند نصیبم میشود. باد که میآید عین زنگوله تکانشان میدهد و ریز ریز صدای نیایش ازشان پراکنده میشود. دعاها قاطی همدیگر میشوند و قاطی زمزمه باد یک ترنم آشنای آسمانی میسازد. موقع نیایش به اتاق خودم میروم و چشمانم را میبندم. چشمهایم را که ببندم گوشهایم نمیشنود.
همه جا هم تمیز است. برق میزند. دوست دارم اینطور باشد. کار آسانی نیست ولی من به آسانی انجامش میدهم، از بس که تکرارش کردهام. از اولین نقطه که شروع میکنم میشوم مثل آبی که از بالای صخرهای رها شود و به سرعت مناسبترین راه را پیدا کند و به نرمی بیاید پایین. مدام جاری هستم در گوشه و کنار معبد. مدام با دستمال سفیدم وول میخورم و همه جا میپلکم. آنقدر تکراری است و آنقدر روان که اگر از دور مرا ببینی خیال میکنی دختر مستی دارد با دستمال سفیدی میرقصد.
با وجودی که تنها دل مشغولیام این است که از این جا بروم بیرون، اما معبد هنوز برایم مقدس است. دوستش دارم. تا به حال از بیرون ندیدهاماش ولی به نظرم میآید باید شبه به زنی آراسته باشد با لباس سفید حریر که موهای انبوهاش را با گل سرهایی از صدف به زیبایی بالای سر جمع کرده و آرام، با چشمان بسته زیر درخت سکویای بزرگی نشسته و با آنکه اصلا تکان نمیخورد هرگز خسته هم نمیشود. چشمانش همیشهی خدا بستهاند ولی میدانم که اگر بازشان کند سیاه است و هر دو سیاهی رفته بالا زیر پلک. اگر بخواهید سرش شرط میبندم ولی فایده ندارد؛ نه هیچ کداممان میبریم نه میبازیم. چون قسم خورده که چشمش را تا ابد باز نکند.
هرگز از معبد خارج نشدهام. انگار آن زن زیبا خیال ندارد مرا بزاید. جایی را جز این جا ندیدهام. جاهای زیادی را میشناسم که هرگز ندیدمشان و چیزهای زیادی بلدم که هرگز کسی آن ها را به من نیاموخته. قلب من پر از اسراری ست که نمیدانم از کجا و چگونه به دل من جاری شدهاند. به هر حال میدانمشان.
هر روز صبح چشمم را به روی محراب باز می کنم. چون در آستانه محراب میخوابم. سبک از جا بلند میشوم. لباس می پوشم و از هیات پرندگان خارج می شوم. از بس تمام وجودم پر بود از آرزوی پرواز، نیت کردهبودم بعد از کار و وظیفه روزانه، لباسم را از تنم در آورم و مثل آنها شوم، مانند پرندگان. کسی چه می داند، شاید اگر من هم از روز اول خودم را در پارچه محصور نمیکردم، دو دست قشنگم پر از پرهای سفید میشد و می توانستم با دوستانم به آسمان بروم. نیت کردهبودم برهنه بخوابم، حتی شبهای سرد. امید داشتم که شبی از این شبها پرهای سفیدم ظاهر شوند. آنروز دیگر اجازه خواهم داشت از معبد بروم بیرون. غروب هر آفتاب به حیاط معبد میروم و پس از هزاران هزار بار، یک بار دیگر آرزویم را به دوستانم میگویم.
- آی ای پرندگان سبک عریان که دنیا را میبینید یا برای من بازگو کنید آن چه را میبینید یا چشمان مرا ببرید به تماشا. یک بار آن قدر به پرندهای خیره شدم که حس کردم ناخنش گوشه چشمم را خراشید. هرگز نفهمیدم او تا این حد پایین آمده بود یا من تا آن حد بالا رفته بودم. چشمانم را بستم و دیدم که در دوردست یک شهر است. شاید جاهای دیگری را هم که دیدهام آنها نشانم دادهاند. نمیدانم؛ تنها این را میدانم که از شدت خواستن و آرزو جانم به لبم میرسد و میخواهم از پوست در آیم و پرواز کنم. میخواهم بروم تا آخر دنیا که نمیدانم کجاست. آه خدای من چطور دلت آمد آهن خلق کنی که آهن بشود در و بنشیند روبروی من. چرا ناخنهای من نمیتواند آن را بخراشد؟ و چرا من نمیتوانم چشمان حریصم را از این در برگیرم؟ غروب یک روز گرم که انگار دنیا داشت از گرما تبخیر میشد، جنون پرواز در وجودم شدت گرفته بود و با حالت کلافهای روبروی در نشستم و با سماجت نگاهش کردم. آن قدر که چشمانم پر آب شد و توی آن در شروع کرد به لرزیدن. لرزید و لغزید و یک هو فرو ریخت. گویی که دیگر دری نیست.
من دیدم. پشت آن در را دیدم. دیدم که پشت آن در یک راه باریک است خیس از نم باران و پر از جای پا که همین طور میرود تا دور دست، تا یک شهر آن ور دنیا.
به جز این اتفاقهای هر از گاهی، تمام روز وقت من به نظافت میگذرد. همه چیز را از بالا تمیز و پاکیزه میکنم تا پایین و کف زمین. و آخر سر راهروی انتهای معبد که کف سنگی سیاه دارد و منتهی میشود به یک در سبز. وقتی آنجا میرسم دیگر خسته خسته هستم. ولی همیشه آن قسمت را با علاقه بیشتری تمیز میکنم. حس غریبی دارد آن راهرو. حس میکنم وقتی با یک ریتم منظم دارم وجب به وجب آن سنگ سیاه را میسایم درون دلم چیزی بیدار میشود. چشمهای شروع میکند به جوشیدن و چیزهایی به من میگوید و ناگهان شروع میکنم به دانستن. یک روز چیز مهمی توی آن راهرو کشف کردم که از دلتنگیام کم میکرد.
همیشه با ورودم به آن جا، چیزی کف زمین شروع به حرکت میکرد. محو بود و در جاهای تمیز کمی بهتر دیده میشد. حرکتش درست شبیه حرکت من بود. دستش درست زیر دستِ من حرکت میکرد. انگار همان نقطه از سنگ را که من میسایم و برق میاندازم، او از طرف دیگر سنگ دارد میساید و روی دیگر سنگ را پاک میکند. فهمیدم او هم مثل من خادم معبد است و هر روز راهروی معبد را پاک میکند. در یک لحظه عجیب دانستم که او مثل من نیست؛ او خود من است،عکس زیبای من. از آن پس دلتنگیام را با او نصف کردم. یک بار همان طور که روبروی من مشغول ساییدن زمین بود، آرام در گوشم گفت
- زنی در طبقه پایین، زیر این راهرو زندانیست.
از جا پریدم. این را گفت و جست زد و رفت. کار روزانه که تمام شد به محراب رفتم. لباس از تن در آوردم و خوابیدم. تمام مدت خواب به او فکر میکردم. من و دوست آن طرف سنگ و یک موجود دیگر، زیر راهرو. راهروی معبد من. آخر کیست و چیست و چرا آن جاست؟ من جز خودم و دوستان سفید کوچک پرندهام کسی را نمی شناسم و چند گل فصلی، که در باغچه میرویند و با مراقبت فراوان فصلی پیش من میمانند. از آن روز راهرو برایم حکم دیگری داشت. مهم بود. مقدس بود. ترسناک بود. محل امید بود. محل سوال بود. محل جواب بود. محل ناشناختهها و شناختها. فکر میکردم شاید هر روز که دستِ کم جان من آن جا را می ساید سنگ سیاه کمی نازکتر شود و روزی مرا به او برساند. آنقدر خیره به سنگ سیاه نگاه میکردم که آب از چشمانم جاری میشد ولی چیزی عوض نمیشد.
یک روز کف زمین نشسته بودم. خم شدم. دستانم را از کف تا آرنج چسباندم به زمین. پیشانیم را هم. صورتم و چشمانم و حتی لبانم را. دلم میخواست آن سیاهی سنگین، آن حائل را ببویم؛ بچشم؛ بخورمٰ؛ ببلعم و برسم به آن موجودی که آن پایین بود. او سهم من بود. مالِ من بود. فالِ من بود. میخواستم ببینمش. ولی نمیشد. سنگ سرد سیاه سخت همانی بود که بود و از جایش تکان نمی خورد. راهرو را تمام کردم. رسیدم به در باریک سبز انتهای راهرو.
در سبز انتهای راهرو. در سبز انتهای راهرو؟ چرا هرگز به این در فکر نکرده بودم؟ البته فرقی نمیکرد. این در هم مثل کف مسدود بود.
بعد از هجده روز هجده جفت دمپایی پشت در سبز چوبی باریک بود. هجده جفت دمپایی حصیری که موقع کار به پا دارم. آن جا آخرین نقطهای بود که هر روز تمیز میکردم. هر روز در را پاک میکردم و میخواستم یک جوری بازش کنم. میساییدمش؛ هولش میدادم؛ تکانش میدادم و ازش میخواستم که باز شود؛ نوازشش میکردم؛ التماسش میکردم؛ قسمش میدادم؛ قهر میکردم؛ گریه میکردم که باز شود. فقط قژقژ میکرد و باز نمیشد که نمیشد. آخر سر خسته و آشفته با پای برهنه ترکش میکردم، تا فردا و تکرار همین داستانها.
هرگز صبح آن روز عجیب پاییزی را فراموش نمیکنم. صدای محو و ضعیفی از دور شنیده شد. پِِرپِر نزدیکتر شد. آفتاب رفت و همه جا سایه شد. سایه آمد پایین و پایینتر و ناگهان حیاط معبد و گنبد و در و دیوار و زمین و زمان پر شد از پرهای سفید. انگار معبد یکسر پر در آوردهباشد. ترس برم داشت؛ مبادا معبد بپرد هوا. هزار پرنده مهاجر در راه سفرشان به جنوب آمده بودند به معبد، هزار پرنده. با خودم فکر کردم خود خدا هم تا به حال هزار پرندۀ سفید را یک جا ندیده است. اگر هر کدام فقط سه دانه گندم هم بخورند تمام سه ماه زمستان را باید روزه بگیرم که باشد، می گیرم؛ به یک روز هزار پرندهای میارزد.
و هر مرغی سه دانه گندم برچید و پری از شاهپرهای مرغ دیگر را با منقار کند و هزار پرندۀ پر به منقار پریدند هوا. سه دور دور معبد چرخیدند. هی آمدند پایین و رفتند بالا و آخرسر پر کشیدند به افق.
فردای آن روز نشستم روبروی در، دستانم را از هم باز کردم و بهش گفتم: عمرم بی دریغ صرف معبد شده عمرم، جانم، جسمم و قلبم. تو را به خدا به روی من باز شو. دستان من پینۀ تو را دارد، ببین. ببین این دستان کوچک ضعیف چه عاشقانه به تو خدمت کرده. پینههای دستم را ببین. دست من زبرتر از تن توست، آخر ببین. و دو دستم را محکم کشیدم روی تن در. با یک تکان ناگهان کتیبه بالای در از جا کنده شد و زمین افتاد. خشکم زد. کمی ترسیدم. کتیبه را بلند کردم که بگذارم سر جایش. یک چیز فلزی عجیب پشت آن چسبیده بود. یک میله که یک سرش چند زائده داشت شبیه کلید و سر دیگرش یک مربع بزرگ. خطوط در هم و بر همی توی مربع بود شبیه یک نوشته. به کلید میماند اما کلید نبود. آخر کلید که به آن بزرگی نمیشد. سر مربعش به بزرگی یک بشقاب بود، یک بشقاب پر از نوشتههای در هم و بر هم، یک سری حروف تک تک و پخش و پراکنده. حروف را سر هم کردم و چند کلمه پیدا کردم. فهمیدم این شئ عجیب یک کلید است. چون یکی از کلمات به دست آمده "کلید" بود، کلمه دیگر "در"، "عشق"، "این"، " است". سعی کردم با این کلمات یک جمله معنی دار بسازم. شاید رمز این کتیبه این جمله باشد.
" این کلید در عشق است".
شاید هم " کلید این در عشق است".
شاید هم باشد " در این کلید عشق است" و شاید هم همه این جملات درست باشند.
کلید را به زور کردم توی سوراخ زنگ زده قفل در و چرخاندمش. چیزی روبروی من بود که نمیتوانستم باورش کنم، یک در سبزِ چوبی بازبود. اولین بار بود که یک در باز می دیدم. از خوف و هَراس داشتم خفه میشدم. با شتاب از در گذشتم. یک ردیف پله با شیب زیاد پشت آن بود. احساس میکردم کسی دنبالم میکند. احساس میکردم اگر همین الآن متولد نشوم خواهم مرد. انگار زمین و زمان و جهان و مکان دست به دست هم دادهاند که آن در روی من باز نماند و دستی در را برای همیشه پشت سر من خواهد بست. پلههای طولانی را به سرعت طی کردم. رسیدم به یک باغ بزرگ که یک اتاق شیشهای وسط آن بود. به نظرم آمد چیزی توی اتاق وول میخورد. فضای داخل اتاق مثل مه بود. یا نه، انگار یک حلاج داشت آنجا پنبه میزد. صدایی شبیه به صدای کمان پنبه زنی هم شنیده میشد. و زمزمه محو یک آواز که مدام یک چیز را تکرار میکرد. جلوتر رفتم. پنبهای در کار نبود؛ پر بود. دختر ریزهای وسط اتاق ایستاده بود پای کارگاه کوچک پارچه بافی و پرها را یکی یکی میتنید به تار و پود پارچه نازکی که میبافت. از پشت سر میدیدمش. محفظه شیشهای را دور زدم تا از روبرو ببینمش. همراه من چرخید طوری که مدام پشتش به من بود. خواستم ببینمش که صورتش را از من پنهان کرد و دوباره پشت به من ایستاد.
آی دختر تو کی هستی؟
هیچ کس
اسمت چیست؟
اسم تو چیست؟
دیدم که نامی ندارم و از سوال خودم خجالت کشیدم.
چه کار میکنی؟
برای تو جوراب و دستکش میبافم.
و دوباره آواز آرامش را زمزمه کرد. "هر چیز به جای خویش برمیگردد. هر چیز به جای خویش برمی گردد. هر چیز ...
آواز توی گوشم پیچید. محو تماشا بودم. چشمانم سنگین شد. کرخت و بی خاصیت شدم. انگار هزار دست دامن مرا میکشید. هزار دهان مرا میبلعید. هوا سخت و سنگین و فشرده مینمود. گویی میخواست مثل صمغی که آرام آرام سفت میشود و پشهای را در خود میفشارد نگهام دارد. چشمانم بسته شد.
هنوز که هنوز است نفهمیدهام آخر چه طور این اتفاق افتاد. چه طور برگشتم. اگر این جوراب و دستکش ساق بلندِ پردار توی دامنم نبود شاید هرگز به یاد هم نمیآوردم که پشت آن در چه بود.
دوباره پشت در سبز چوبی نشسته بودم، مثل هر روز. نه مثل هر روز نبود. یک جفت جوراب و دستکش پردار مثل کلاه رئیس قبیله سرخپوستها به آن اضافه شدهبود. پرها را شمردم هزارتا بودند.
خوب حالا من باید با این جوراب و دستکش زیبا چه میکردم؟ قضیه را با عکسم که آن طرف سنگ را میسایید در میان گذاشتم.
خوب، بپوشش.
وقتی میپوشیدم شان دست و پاچلفتی میشدم. قادر به هیچ کاری نبودم. بنابر این بعد از کار میرفتم جلوی محراب. دستهایم را از هم باز میکردم. سیخ و سکندر جوراب به پا و دستکش به دست روبروی محراب میایستادم. چندی به این منوال گذشت بیهیچ اتفاقی. آن قدر این کار بیهوده را تکرار کردم که پاشنه جوراب نازیننم در رفت؛ حیف شد. شاید دارم اشتباه میکنم. شاید این جوراب و دستکش آداب دیگری دارند که من بلد نیستم. زمستان گذشت و من هیچ چیز تازهای در مورد جوراب و دستکش پردارم یاد نگرفتم.
تا این که یک صبح بهاری با وزیدن باد جنوب هوا پر شد از بوی تندِ پرنده. نسیم آرامی بود ولی ناگهان جوراب و دستکشها شروع کردند به جنبیدن. ترس برم داشت. نسیم دیگری که وزید یکی دوتا پر از از پاشنه در رفتۀ جوراب کنده شد و پرپر کنان به هوا رفت. اینکه باد بیاید و پری را از زمین بلند کند تعجبی ندارد. ولی این که پر، خلاف جهت باد در جهت بوی پرنده پرواز کند عجیب بود. یک آن آواز دختر توی شیشه را به یاد آوردم و خودم را به آواز سپردم و فهمیدم تا ابد به آن تعلق دارم.
روی طاقچۀ محراب یک سوزن داشتم که هرگز به دردم نخورده بود. میدانستم فرصت کم است. فورا چند تار بلند از موهای قشنگم کندم و کشیدم به سوزن و پاشنه جورابم را رفو کردم.
مثل هر روز معبد را تمیز کرده بودم. قفل در چوبی را بوسیدم. کف سنگی راهرو را بوسیدم. محراب را بوسیدم. جوراب ساق بلندم را کشیدم به پا و دستکشهایم را که تا سر شانهام میآمد پوشیدم و با دستان باز ایستادم وسط حیاط. نسیم با خودش بوی پرنده میآورد و همانطور که من آوازم را زمزمه می کردم از دل هر لاله واژگون نیایشی آرام به گوش میرسید. بوی تند پرنده میآمد. هوا یک حالی بود. ابری پِرپِر کنان از دور پیدا شد. دوباره همه جا سایه شد. زیر آن سایه عظیم بودم. پرهایم یکی یکی جنبیدند. سبک شدم و بدنم میلِ بالا رفتن داشت.
سر و کله هزار پرنده که پیدا شد، پریدم. پرواز کردم و از آن بالا، دیدم بیرونِ در آهنی یک راه باریک، خیس از نمِ باران است پر از جای پا.
Fatemeh Zarei is an author currently living in the U.S. She lived in Iran until 2009. Her book «حرفه من خواب دیدن است» was published in Iran in 2008.
Recently by Fatemeh Zarei | Comments | Date |
---|---|---|
فردا قرار است شما بمیرید | - | Aug 20, 2012 |
Goodbaye Party | - | Aug 10, 2012 |
جیگر جون | - | Aug 03, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Dear Ms. Zarei, I loved your writing. Very powerful.
by Anahid Hojjati on Sat Dec 11, 2010 06:54 AM PSTLoved your writing. I probably have to read it at least one more time to get all the different layers of it but what a great one. Thanks for sharing. What I like about this story and noghrehayam ra tala kardam is after reading these pieces, I get a sense of writer, as if writer is letting me inside her life and her thoughts. This story is at same time very dreamy and very self aware.Very powerful.
چه رویای زیبایی رو وصف کردی
MondaThu Nov 11, 2010 05:18 PM PST
از خواندن گردش پرنده وارت، دوباره حال خوبی به من دست داد. ممنون.
Excellent Story
by divaneh on Wed Nov 10, 2010 04:42 PM PSTLoved it, very beautiful story. Hope we read more of your stories here.
Dreamy
by Jahanshah Javid on Wed Nov 10, 2010 07:25 AM PSTWhat a beautiful dream. Loved it, identified with it. Thank you for sharing. One of my favorite quotes
عمرم بی دریغ صرف معبد شده عمرم، جانم، جسمم و قلبم...