خاطره، خاطره، خاطره این خاطره لعنتی ناخنهای تیزش را فرو میکند توی پوستم، گوشتم، قلبم، روحم و روانم.
دوست مهاجری می گفت: دلم تنگ می شود چه کنم؟ گفتم: طاقت بیاور. به اندازای که با یک کفش نو اینقدر سر کنی تا کهنه شود، دلتنگیات را با اولین کفش کهنهات دور میاندازی و دیگر تمام میشود. دیگر توی شهر جدیدت اینقدر خاطرات ریز و درشت و خاطرات بد و خوب داری که سرت گرم میشود و مجالی برای دلتنگی نمیماند.
گه خوردم. دستم به آن دوست نمیرسد تا عذر خواهی کنم. نباید راجع به هر چیزی ندانسته دهانم را باز کنم و نظر بدهم.
حالا اینجا هی کفش دور میاندازم. لامذهب کفشهایش هم مرغوب است و به این زودیها خراب نمیشود که بیندازمشان دور. ولی به یمن وفور نعمت صبر نمیکنم تا پدر کفش دربیاید و صد بار جانش را بگیرم و بیاندازمش دور. همینطور به امید دور انداختن دلتنگی کفشهای نازنینم را دور میاندازم و دریغ از خلاصی.
به گمانم بخشی از مخم یک سال تاخیر دارد. هر وقت فصل عوض میشود مخم میرود سراغ پارسال تغییر همین فصل و همه جزییات را دقیق بازسازی میکند و میگذارد پیش رویم.
درست یک سال پیش بهار در بهترین وضعیت آب و هوا بار و بندیلم را برداشتهام آمدهام اینجا. الآن یک سال گذشته و کلی کفش دور انداختهام. همه چیز از گلها و هوای خوب گرفته تا پرندهها و چتر قرمزم که پارسال همین موقع توی باران خریدم و موزیکهایی که سر کار گوش میدهم، هر آهنگی که شروع میشود خوردن هر غذای تکراری که یک سال است دارم میخورم ولی پارسال همین موقعها شروع کردم به پذیرفتن مزههای خوب و بدشان، همه چهرههای غریب و آشنای سرکار که هر روز میبینمشان و پارسال همین موقعها باهاشان آشنا شدم همه و همه روزهای سخت دلتنگی را زنده میکنند.
عین عین خود دلتنگی شدهام. دلتنگیی که یک سال زور زده بودم با تکیه بر عیب قشنگ فراموشکاری سرو تهش را هم بیاورم دوباره سر باز میکند. دلتنگی که کلی پول کفش برایش دادهام.
آبجویی برای خودم باز میکنم تا کمی آرام شوم. اولین جرعه را با بطری میروم بالا. چشمم میافتد به آسمان آبی و ابرهای عجیب و غریبش که اولین شاخص زیبای این شهر است و یک سال پیش همچه وقتی از دیدنش هری دلم ریخته پایین. اولین جرعه که از گلویم پایین میرود یادم میافتد به اولین آبجویی که پارسال همچه وقتی دختر کوچولوی مو بور بامزهای توی اولین بار نزدیک خانه برایم باز کرد و هر چه گفت من نفهمیدم فقط از لبخندش حدس زدم حتما دارد میگوید نوش جان.
الآن آن دخترک توی آن بار کار نمیکند ولی پادری دم درش، در سنگین چوبی اش با شیشههای رنگی، بوی ماهی مردهی توی بار، چارپایههای بلند دم بار که بزور سوارشان میشوم و مدام لق میخورم و نمیدانم پایم را کجا بند کنم و همه و همه مرا یاد شب اول ورودم میاندازد و دلم را میسوزاند. اینجا آب خنک بیشتر از عرق سگی تهران کام و دل و اندرونم را آتش میزند.
بروم. ساعت پنج است و کار تمام شده. بروم خانه. میخواهم این کفشهای خوشگل لعنتی را بیاندازم دور و تمام راه پا برهنه برگردم خانه.
Fatemeh Zarei is an author currently living in the U.S. She lived in Iran until 2009. Her book «حرفه من خواب دیدن است» was published in Iran in 2008. See Shahrnoush Parsipour's review
Recently by Fatemeh Zarei | Comments | Date |
---|---|---|
فردا قرار است شما بمیرید | - | Aug 20, 2012 |
Goodbaye Party | - | Aug 10, 2012 |
جیگر جون | - | Aug 03, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
majid
by Fatemeh Zarei on Wed Nov 03, 2010 06:38 PM PDTکتاب در ایران توسط نشر چشمه چاپ شده و در کتاب فروشی های ایران در دسترش هست.
خارج از ایران هنوز راهی براش پیدا نکردم.
?
by Majid on Mon Nov 01, 2010 12:52 AM PDTخانم زارعی، کتاب(های) شما رو از کجا میشه تهیّه کرد؟
Lovely
by Monda on Sun Oct 31, 2010 09:25 AM PDTfrom translation of Yarah "... spirit is in a constant state of travel, intensified by feelings of exile and departure..." Thanks Oblangata! I hope Fatemeh Zarei enjoys this song as well as I did.
بسيار زيبا
Niloufar ParsiSun Oct 31, 2010 05:32 AM PDT
loved reading it Fatemeh khanoum :)
nice song Medulla Oblongata!
Listen
by Medulla Oblongata on Sun Oct 31, 2010 04:32 AM PDTListen and read the lyrics, you may find some solace that you are not the only one!
//www.youtube.com/watch?v=TWZ6pGp8gQs
Excellent
by Jahanshah Javid on Sat Oct 30, 2010 10:23 PM PDTBeautiful writing.
آخ گفتی!
MondaSat Oct 30, 2010 11:21 AM PDT
بدیش اینه که من یه انبار کفش کهنه تو ذهنم جم شده و نمیدونم چه غلطی بکنم. دلم نمیاد بندازمشون دور.
خوش به حالت!
"خاطره، خاطره، خاطره"
Shazde Asdola MirzaFri Oct 29, 2010 07:20 PM PDT
یاد ایام جوانی جگرم خون میکرد
خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد
Wonderful
by Flying Solo on Fri Oct 29, 2010 08:05 AM PDTI really enjoyed reading your article.