مناظره عقل و عشق

کاری که بیش از پنجاه سال ناظر آن هستم


Share/Save/Bookmark

 مناظره عقل و عشق
by Mahmoud Seraji
29-Sep-2010
 

گفتند تو را ترک کنم با دل و جانم
نام تو دگر بار نیارم به زبانم
دیدم که جهان بی تو نیارزد که بمانم
گفتم نتوانم... نتوانم... نتوانم

گفتند برون کن ز سر این عشق که خام است
صنعان شده ای توبه کن این عشق حرام است
گفتم که به درگاه تو صد توبه الهی
از هر چه جز این عشق که این توبه تمام است

گفتند حذر کن ز خیالش که محال است
واین خواب پریشان تو رویا و خیال است
گفتم اگر خوابم از این خواب چه خوشتر؟
بیدارم اگر، خواب مرا دشمن حال است

گفتند از این عشق بجز درد نزاید
واین خواب خوش از شب به سحر گاه نپاید
گفتم که مرا نیز جز این عمر نشاید
وان نیز مرا تا به سحر گاه نپاید

گفتند نباشد به فلک طاقت این شور
چون صاعقه ویران گر و چون بارقه پر نور
گفتم که نگار است مرا غایت منظور
واین شور بود در دل من تا به لب گور

گفتند که این عشق تو مانند جنون است
در سینه بجای جگرت کاسه خون است
گفتم که بدرگاه تو صد شکرالهی
کاین عشق بهر لحظه مرا رو به فزون است

گفتند که رقصانده تو را با سر انگشت
چرخانده و خنجر زده بر عقل تو از پشت
گفتم که مریزاد چنین خنجر و این مشت!
از خنجر او نیست که این عقل مرا کشت

گفتند از این عشق جنون زای تو فریاد
فریاد و فغان از توو زین عشق تو بیداد
گفتم که مرا عقل بود افت این عشق
ور نه چه خطا سر زده زین عشق خدا داد

گفتند که عقل از عمل یار تو مات است
در ظلمت خود غافل از اینسان درجات است
گفتم که چنین است مرا آب حیات است
هر آب حیاتی به درون ظلمات است

گفتند که شهزاده رویای تو کور است
زاین عشق چو افسانه و دردانه بدور است
گفتم که چه کوری است که چشمان خمارش
زیبا تر از افسانه دریاچه نور است

گفتند چنین عشق و جنون کس نشنیده ست ‎
کس مثل تو دیوانه در این شهرندیده ست
گفتم خجلم از عمل خویش در شهر! ...
آوازه من بر همه عالم نرسیده ست

گفتند که بد نامی تو ورد زبان است
مجنون شده ای نام تو رسوای جهان است
گفتم خجل از حرمت مجنون عزیزم
بد نامی من گردن لیلای زمان است

گفتند چرا از تو جدا رفت؟ کجا رفت؟
خوش باش که از چشم و دلت درد و بلا رفت؟
گفتم که نگویید نگویید... خدا را
از زندگی ام آب بقا رفت بقا رفت

گفتند اگر آب بقا بود چه ها کرد؟
جز این که تو را از همه جز خویش جدا کرد؟
گفتم که نه دیدید نه دیدید خدا را
ای کاش چنین بود ز خود نیز جدا کرد

گفتند که او بر تر از آنهای دگر نیست
شیرینی قند آبه کم از آب شکر نیست
گفتم که چه جای شکر و صحبت قند است؟
شیرینی او جز خود او جای دگر نیست

گفتند که آن ماه تو دلخواه چرا بود؟
تنها گل دیرینه درگاه چرا بود؟
شیرین سخن و بر همه آگاه چرا بود؟
گفتم که خدا بود، خدا بود، خدا بود

گفتند خدا همدم و یار تو نگردد
آرام دل و صبر و قرار تو نگردد
گفتم که خدایا مپسند ار نه جهان را
کاری بکنم تا بمدار تو نگردد!

گفتند مقدر شده با درد بسازی
گفتم که مرا نیست جز این درد نیازی
گفتند که عقلت شده بازیچه این عشق
گفتم که بپرسید چه داری که بازی؟

گفتند به طرفند کند روح تو مجبور
تا اینکه ببینی رخ آن لعبت مغرور
گفتم که توان دید رخ ماه من از دور
چون [ماه] که در هاله ای از [رخ] شده محصور

از : م.س شاهد - محمود سراجی
www.mahmoudseraji.com


Share/Save/Bookmark

Recently by Mahmoud SerajiCommentsDate
ترانه های فراق ۸
18
Nov 27, 2012
ترانه های فراق ٧
23
Nov 21, 2012
ترانه های فراق ٦
16
Nov 15, 2012
more from Mahmoud Seraji
 
Behrokh Mohanna

  درود بیکران

Behrokh Mohanna


 

درود بیکران بر شما استاد عزیز و گرانقدر,
 بسیار ژرف است اما روان. درود بر شما و اندیشهء زیبا و پاکتان...

گفتم که نگار است مرا غایت منظور
و این شور بود در دل من تا به لب گور
***
گفتم که بدرگاه تو صد شکرالهی
کاین عشق بهر لحظه مرا رو به فزون است 


Dordooneh

very beautiful

by Dordooneh on

Merci


vildemose

Simply beautiful. Look

by vildemose on

Simply beautiful.

Look for the Soul, you become Soul
Hunt for the bread, you become bread,
Whatever you look for, you are

Red wine jan: this is for you:
Prologue by Loreena McKennitt/Quotes from Rumi

//www.youtube.com/watch?v=IPRjqD6JmSI&feature=player_embedded


Minoospellerberg

This is beautiful.

by Minoospellerberg on

گفتند به طرفند کند روح تو مجبور
تا اینکه ببینی رخ آن لعبت مغرور
گفتم که توان دید رخ ماه من از دور
چون [ماه] که در هاله ای از [رخ] شده محصور

 

Minoospellerberg


Orang Gholikhani

beautiful

by Orang Gholikhani on

Thanks for sharing

Orang


Red Wine

...

by Red Wine on

نَه عقلْ بَر کارِ ما خُوش آید و نه عشقْ دِگرْ بر دِلْ نِشیندْ.. هر دو اَرزانیِ‌ شما و خَلقِ خدا !


Chupaun

کشت

Chupaun


گفتند که رقصانده تو را با سر انگشت
چرخانده و خنجر زده بر عقل تو از پشت
گفتم که مریزاد چنین خنجر و این مشت!
از خنجر او نیست که این عقل مرا کشت


mina64

،بسیار زیبا و عمیق ،،،،،مرسی

mina64


گفتم که توان دید رخ ماه من از دور
چون [ماه] که در هاله ای از [رخ] شده محصور

 

عشق مثل ساعت شنی می مونه که ذره ذره دلتو پر می کنه و مغزتو خالی

چه عکس قشنگی،،،،اگر تصویر بعدی داشت،،،مغلوب شدن عقل رو حتما نشون میداد

همیشه عشق غالب میشه ،،،،،،بسیار زیبا و عمیق ،،،،،مرسی 

Anahid Hojjati

Dear Mr. Seraji, thanks, great poem

by Anahid Hojjati on

Thanks for sharing this beautiful poem with us.