حالا که فکر می کنم می بینم نه دیگر بچه ای در درونم دارم و نه مثل کانگورو کودکی در کیسه ی جلوی شکمم دارم. حالا کودک درونم را در میان حدقه ی چشمانم جای داده ام، چون می دانم تا وقتی قدرت بینایی دارم کودکم با من خواهد ماند. حالا که شب پاورچین تاریکی را می جود، به این فکر می کنم، فردا صبح که از خواب بیدار می شوم، پاک کن جدیدم را از روی میز کارم بر می دارم تا شروع به پاک کردن همه ناصافی های درونم بکنم.
به خوبی می دانم هوای فردا صبح حتمن بارانی خواهد بود. به گزارش اداره ی هوا شناسی قرار است از آسمان، سونامی بر جزیره ببارد. تصورش را بکن، دریا بالای سرمان باشد و به وقت بارش باران سونامی به ارتفاع چهار متر همه ی ما را با خودش ببرد. حتمن تصویر خوبی به همراه نخواهیم داشت ولی فکرش را که می توانیم در ذهن مان بارور بکنیم.
کارگران شهرداری جزیره در حال ساختن سد به روی آسمان هستند تا خدای نکرده فردا کسی از سونامی آسمان خفه نشود.
به مارگریتا زنگ زدم و خبر دادم تا برای فردا آماده بشود. گربه و گوستاو کوله پشتی خودشان را آماده کرده اند. مارگریتا تاکسی خبر کرده تا هر چه زودتر به طرف سنگرهای زیر زمینی زمان جنگ جهانی دوم برویم. پدر بزرگش هنوز کلید سنگرها را دارد. فکرش را که می کنم می ببینم اگر سونامی جزیره را با خودش ببرد، فردای پس از فروکش توفان از خانه و از کلبه ی چوبی ام در شهر نیو میلیتون چه چیزی باقی خواهد ماند؟
همین حالا تمام سعی خودم را می کنم تا صبح نشده همه ی رویاهای خودم را فشرده و مچاله کنم تا خدای نکرده در حوالی سونامی، نم ذهنم از هم نپاشد. قفسه های آشپزخانه را خالی می کنم. خوراکی های یخچال را در ظرف های یک بار مصرف می گذارم تا فردا که در سنگرها هستیم گرسنه نباشیم. بطری های آب معدنی را از انبار بر می دارم. داخل کوله پشتی گربه و پرنده ام گوستاو دو بطری آب می گذارم.
گربه ی خانم میشیگان در حالی که سیگار می کشد با نگرانی از من می پرسد: داخل سنگر زیر زمینی موبایل کار خواهد کرد؟ می ترسم مارسیا نتواند ما را بگیرد! در میان دستم بغلش می کنم و می گویم: مارسیا فرشته ی نگهبان ماست. امشب حتمن دعا خواهد کرد که توفان سونامی هر چه زودتر تمام شود. گوستاو روی شانه ام می نشیند. پس از مدت ها سکوت این چند ماه، شروع به آواز خواندن می کند. مارگریتا هر سه ی ما را محکم بغل می کند. تاکسی در خانه را می زند. وقت رفتن ماست...
Read more: //hadikhojinian.blogspot.com
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
سعی
hadi khojinianThu Apr 14, 2011 12:00 AM PDT
من هم این تیکه را دوست دارم سوسن جانم
I like what you said here : )
by Soosan Khanoom on Wed Apr 13, 2011 07:58 PM PDTهمین حالا تمام
سعی خودم را می کنم تا صبح نشده همه ی رویاهای
خودم را فشرده و مچاله کنم تا خدای نکرده در حوالی سونامی، نم ذهنم از هم نپاشد