چطور ممکن است خبرش را نشنیده باشید، مخصوصاً بعد از ماجرای آن دختره که خبرش شهر را برداشت. واقعاً این دیگر آخرش بود، بعد از آن همه خبرهای عجیب و غریب راجع به نامه بازکن اش. از این عجیب تر نمی شد. راست یا دروغش را نمی دانم. ولی شنیدم امپراتورِ نمی دانم کجا هم برایش کاغذ سفید پست کرده و پیشکار آقای لوتوس هم گفته که این کاغذ را خارج از نوبت باز خواهد کرد و بعد از درج مهر آقای لوتوس همراه با یک تندیس از نامه باز کن برای امپراطور پس خواهد فرستاد. البته که این تندیس حتماً از جنس نفیسی خواهد بود نه از انواع ارزان قیمت آن که به آینۀ هر تاکسی ای آویزان است. گر چه مطمئنم همان راننده تاکسی ها که یک نامه باز کن بدلی آقای لوتوس را جلوی آینه شان آویزان کرده اند اعتقادشان به این ماجرا کمتر از من و شما و آقای امپراطور و حتی آن دخترک معصوم نیست. این طور که شنیده ام، ماجرا از آن جایی شروع شد که روزی آقای لوتوس متوجه شد هر پاکتی را که با آن نامه باز کن کذا و کذا باز می کند حاوی خبری خوش است. و وقتی بیشتر دقت کرد دید بله درست است، پاکت های باز شده با آن نامه باز کن به طرز چشم گیری مسرت بخش هستند. وقتی این مطلب را به دوستش گفت، او را به شدت ترغیب کرد که دلش بخواهد نامه اش را با نامه بازکن آقای لوتوس باز کند. آقای لوتوس با خوشحالی این اجازه را به او داد. خوشحالی آقای لوتوس دو چندان شد وقتی که از دوستش شنید اتفاقاً پاکتی را هم که او با این نامه بازکن باز کرده مُهم و خوش خبر بوده. صبحی یک نفر سراسیمه وارد دفتر آقای لوتوس شد و خودش را معرفی کرد. البته که آقای لوتوس او را نمی شناخت. طرف، بعد از معرفی خودش، اضافه کرد که موضوع را از دوست آقای لوتوس شنیده و آمده از او خواهش کند اجازه بدهند نامه ای را که در دست دارد با نامه باز کن ایشان باز کند، آخر این نامه خیلی مهم است. تمام زندگی و آینده اش در این نامه رقم می خورد و او به سادگی جرات باز کردن آن را ندارد و ترجیح می دهد با نامه بازکن آقای لوتوس آن را باز کند. نیازی به گفتن نیست. نتیجه همانی بود که انتظار می رفت. به طرز معجزه آسایی بهترین چیزی که هر کس می توانست از یک پاکت پستی انتظار داشته باشد در پاکت وجود داشت. کار چنان بالا گرفت که مردم از دور و نزدیک به آن جا مراجعه می کردند فقط و فقط برای یک کار مهم، یعنی باز کردن پاکت هاشان با نامه باز کن آقای لوتوس. کم کم دردسر درست شد. کار و زندگی آقای لوتوس مختل شده بود. نه می توانست به زندگی عادی خودش ادامه دهد و نه می توانست بی خیال معجزه نامه بازکن اش بشود. این شد که برای انجام امور نامه باز کنی در ابعاد وسیع یک پیشکار استخدام کرد. نامه های اداره مالیات، حکم زندانیان که یا عفو بود یا تبرئه، وصیت نامه هایی که خبر از یک ثروت پنهان می داد، جواب لاتاری های بزرگی که جایزه یکی از آن ها یک جزیره شخصی بود و حتما می دانید همانی است که مال همسایه آقای لوتوس بود، برگه های آزمایش بیماران لاعلاجی که شفا یافته بودند، زنان نازایی که پس از سال ها قطع امید سه قلو باردار شده بودند و یک مورد عجیبش هم جواب تست همسر چهارم همان امپراطور- که هنوز هم نمی دانم امپراطور کجا است- که به امید اولاد پسر هی ازدواج می کرده و خوب، ناگفته پیداست جواب چیست. همه این پاکت ها را حضرت نامه باز کن باز کرده بود. این کار اندکی مشکل را حل کرد. اما رفته رفته مشکل جا برای مراجعین و ازدحام آنها داشت دردسر ساز می شد و کار را به جایی رساند که آقای لوتوس از پذیرفتن مستقیم مراجعین منصرف شد و طی یک آگهی روزنامه ای و از اخبار محلی رادیو اعلام کرد فقط از طریق پست نامه قبول می کند. یعنی چنانچه بخواهید اقدام به باز شدن نامه ای توسط حضرت نامه باز کن بکنید، باید پاکت مزبور را درون یک پاکت دیگر بگذارید و به آدرس آقای لوتوس پست کنید. جناب پیشکار پاکت شما را در نوبت قرار می دهد و سر موعد پاکت را باز می کند. البته پاکت اول با یک نامه باز کن معمولی و دومی که در واقع مال شماست با حضرت نامه باز کن باز می شود و مجدداً برای شما پست می شود. الان دیگر همه این نامه ها قرار نیست حاوی مطلب مهمی باشند. اغلب آنها کاغذهای سفیدی هستند که پست می شوند تا فقط توسط حضرت نامه باز کن متبرک شوند. این کاغذها، پس از باز شدن، به مهر آقای لوتوس که شکل نامه باز کن است ممهور و باز پس فرستاده می شوند. خیلی ها برای نوشتن نامه ها و قراردادهای مهم از این اوراق متبرک استفاده می کنند. در شهر کسی نبود که با این موضوع بیگانه باشد. حتی برای دخترکی نابینا که هر گز سروکاری با هیچ نامه ای نداشت. با وجود این دخترک لحظه ای از فکر نامه باز کن غافل نمی شد. تصمیمش را گرفته بود. خوب شاید اول باید نامه این تقاضا را بفرستد. ولی آخر چه طور؟ او که نمی توانست بنویسد، حتی نمی توانست از دوستی کمک بگیرد. دوستان زیادی داشت. تقریباً همه را می شناخت و با همه کم و بیش رابطه خوبی داشت، اما فایده ای نداشت. اگر همه بچه های مدرسه شبانه روزی دختران نابینا هم که او آن جا زندگی می کرد دست به دست هم می دادند کاری از پیش نمی رفت. حتی یک نامه هم نمی توانستد بنویسند. مدت زیادی در جستجوی راه حل بود. تا این که صبحی با عزم جزم به دفتر خانم مدیر رفت. خانم مدیر از شنیدن این خیال پردازی احمقانه کمی عصبانی شد
- آخه دختر چشم نداری، اقلاً از عقلت استفاده کن. برو دنبال کارت ببینم. این را گفت و آب پاکی ریخت روی دست دخترک. پاک ناامید شده بود، اما فقط از خانم مدیر. باید کاری می کرد، که کرد. از آن روز یکهو غیب شد. چنان هیچ شد که هیچ کس نفهمید، دود شد به هوا رفت یا آب شد و به زمین رفت. جوری که هرگز بر کسی معلوم نشد که نشد. حتی همین الان هم که تبدیل به افسانه شده باز هم کسی چیزی نمی داند. افسانه را هم مردم از آن جایی می دانند که خبر پیچید، صبحی بدن نحیف دختری مقابل محل کار آقای لوتوس روی پله ها پیدا شده. دراز به دراز افتاده بود روی پله ها که آقای لوتوس پیدایش کرده. هر چه تلاش کرده بود آن جسم ناشناس بی جان چشم باز نکرده بود. ای داد بی داد، این دیگر چه مصبیتی است. اصلاً مناسب اعتبار آقای لوتوس نیست. خدایا نمی شد این جنازه یک در آن طرف تر پیدا می شد. نامه هم نبود که بتواند با نامه باز کن تضمینی اش مشکل را حل کند. حالا با این جنازه چه باید می کرد؟ ناگهان آن چیزی که به نظر آقای لوتوس جنازه می آمد، بی آن که چشم باز کند، لب باز کرد و گفت نامه باز کن. خدایا شکر، نمرده، زنده است. آقای لوتوس پیش خودش فکر کرد، پی به کرامات جدیدی از نامه بازکن اش برده. مثلاً این که شاید اگر نامش را ببری مرده زنده می شود. پناه بر خدا، چرا این جنازه باید اسم نامه باز کن را ببرد؟ پر واضح است که منظور کدام نامه باز کن است. حالا مطمئن شده بود جنازه زنده است و حرف می زند. با پیشکارش، که در همین اوضاع و احوال رسیده بود، دخترک را بردند داخل. نه دیگر معلوم است که زنده است، چون بی وقفه راجع به نامه بازکن و آقای لوتوس پرس و جو می کند. بله، چیه دخترجان؟ من این جام. من لوتوس هستم. چی می خواهی؟ نامه داری؟ مریضی؟ خوب لازم نبود بیایی. نامه ات را بده ببینم. دخترجان با این حال برای چی تا این جا آمدی؟ مرا نصفه جان کردی. چی می خواهی؟ شما آقای لوتوس هستید؟ نامه باز کن را می خواهم. فقط یک لحظه، نه بیش تر. می خواهم با دست خودم لمسش کنم. خواهش می کنم فقط یک لحظه. آقای لوتوس هول کرد. یعنی چه؟ این دختر چه می گوید؟ نکند کاسه ای زیر نیم کاسه است. چرا زمین و هوا را نگاه می کند؟ چرا چلفتی است و چسبیده به زمین؟ چرا دو دستی مرا چسبیده؟ دختر جان، باشد، ولی نامه باز کن را می خواهی چه کنی؟ گوشت با من است؟ مرا نگاه کن ببینم. هی دختر جان! هی حواست کجا است؟ من را می بینی؟ دستش را جلو صورت دختر تکان داد، بی آن که عکس العملی در چهره دختر ببیند. با تاسف متوجه شد دختر نابینا است.
- ای داد و بی داد، این طفلی کور است.
به پیشکارش گفت یک لیوان آب قند به دختر بدهد. و روبه دختر شمرده و یواش گفت آرام باش دخترم. نامه باز کن این جاست. عجله نکن الان می آرمش. صبر داشته باش. دختر آرام گرفت. آقای لوتوس رفت سراغ گاو صندوق، پیچ بزرگ و قلنبه روی در را گرفت و با احتیاط و تامل، کمی به راست و کمی به چپ قرچ قورچ پیچاندش و بعد صدای لولای یک در سنگین و تق و توق چفت و کلید. پس از چند ثانیه سکوت دوباره دختر احساس کرد همان هیکلی که چند ثانیه پیش از کنارش بلند شده بود آرام کنارش روی زمین نشست. بعد یک تیغه باریک و بلند و سرد فلزی کف دستش احساس کرد و بعد دستی که انگشتان دختر را می بست. کیپ و محکم آن شی سرد را در دست داشت. حس چاقو را داشت. کمی لبه اش را لمس کرد. نترس دخترم تیز نیست. لبه هاش ساب رفته بس که نامه باز کرده. خیالت راحت شد؟ حالا نامه ات را بده ببینم بابا جان. دختر تیغه را بالا برد تا جلوی صورتش. آقای لوتوس نگاهی به پیشکار کرد و با تعجب و ترحم گفت: آخی، این که نمی تواند ببیند چرا می برد جلو چشماش؟ دختر به سختی خاطره ای از کودکی اش را به یاد آورد که پیرزنی با اصرار و سماجت فلز سردی را لای دو پلک چشمش چندین بار کشیده بود و دعایی خوانده بود و گفته بود این تُربت تبرکه. اگر سرمه کنی چشمت خوب می شه. اندازه آن میله را یادش نمی آمد اما به نظرش رسید این تیغه باریک را به راحتی می تواند بکشد به درز چشمش. به آرامی و با اندکی تردید و ترس لبۀ نامه باز کن را گرفت و گذاشت لای مژه هایش. با پلک هایش تیغه را فشار داد و دسته نامه باز کن را گرفت و آن فلز سرد را از درز باریک چشمش بیرون کشید و سوزش آن را اصلاً ندید گرفت. نفس عمیقی کشید و با چشم دیگرش هم همین کار را کرد. همه آرزوی های زندگیش را قبل از باز کردن چشم به یاد آورد و بعد به آرامی بازشان کرد. همه چیز درهم و برهم توی هم می لولیدند و توی سوزش چشمش تاب می خوردند و یک مرتبه شری ریختند پائین. صورتش خیس شد و تمام آن چیزهای درهم و برهم کمی سر و سامان گرفتند و واضح شدند. ثانیه ای بعد او داشت می دید. پس دیدن این شکلی است. ولی خوب حالا این همه چیز، چی هستند. چه زمخت و خشن به نظر می آمدند. اما عاشقانه و بی صبرانه انتظار دیدن این زمختی را کشیده بود. دوباره همه چیز شروع کرد به وول خوردن و قاطی شدن و دوبار همه چیز تار شد و دوباره شری ریخت توی دامنش. دوباره تصویر شفاف شد. این سامان و بی سامانی هی تکرار شد تا این که دخترک حس کرد تمام صورت و گردن و یقه لباسش خیس آب است و هی خیس و خیس تر هم می شود. نه خیر اشک چشمش خیال بند آمدن نداشت و او لابه لای این همه خیسی داشت می دید و این برایش مهم ترین اتفاق دنیا بود. دیدن. احساس ترس و غریبگی می کرد. نه تنها آقای لوتوس و پسشکار او را نمی شناخت و از هم تشخیص نمی داد. بلکه آقای لوتوس و چهار پایه کنارش و پنجره و گلدان هم خیلی قابل تشخیص نبودند. ولی بین این همه چیز احتمالاً آن دو تا چیزی که عین خودش دست و پا داشتند باید آقای لوتوس و آن آقای دیگری که با او حرف می زد، باشند. دنیا دارد پیش رویش ترجمه می شود از حس به تصویر. خوشحال بود. ولی خوب، تا بیاید بفهمد تصویری که دیگران می بینند این طور لرزان و ریزان نیست کمی طول کشید. همان طور خیس آب نشسته بود وسط دفتر کار آقای لوتوس.
- دختر جان چرا گریه می کنی؟
دختر خیره و ساکت بود.
- آخی دخترم اشک شوق است. این نامه باز کن هر چه را باز کند معجزه می کند. حتی چشمِ نابینا.
امروز که من این داستان را برای تان تعریف می کنم، جوی آب زلالی که از دمِ در مدرسه شبانه روزی دختران نابینا رد می شود خیلی معروف تر از نامه باز کن فراموش شدۀ آن آقاهه است. اشک چشم آن دختر بینا بند نیامد که نیامد. جوری که دیگر نمی شد توی مدرسه یا هر جای سربسته دیگری نگه اش داشت. دخترک بینای بی سر و سامان را در آلاچیقی دم در مدرسه جا دادند. تختی داشت که شبیه به تخت هیچ کس دیگر در دنیا نبود. جای سرش - آنجا که ما بالش مان را می گذاریم - برایش سوراخی درست کردند که موقع خواب (البته او دیگر هرگز خواب خواب که نرفت، ولی همان حال نیمه مست درازکش را ما خواب فرض می کنیم) اشک چشمانش از آن جا بریزد توی جو. این جو همانی است که قبلاً صحبتش را برای تان کردم. زمستان ها که سردش می شود آرزو می کند، کاش هرگز نمی دید. ولی سه فصل دیگر که از برکت جوی، حیاط سرسبز است دخترک آرزوهای متغیر دارد.
Recently by Fatemeh Zarei | Comments | Date |
---|---|---|
فردا قرار است شما بمیرید | - | Aug 20, 2012 |
Goodbaye Party | - | Aug 10, 2012 |
جیگر جون | - | Aug 03, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
برعکس نامه باز کن ما
divanehSat Apr 16, 2011 05:44 PM PDT
با تشکر از این داستان زیبا، ما هم یک نامه باز کن داریم که باعث می شود اشک چشم ما بند نیاید. هر نامه ای رو که باز می کنیم خبر بده. یا قبض برقه، یا جریمه رانندگیه، یا نامه دادگاه و درخواست مالیاته. کم کم دیگر یک جورائی از پستچی بدم آمده و همین روزهاست که یک کتک مفصلی بهش بزنم.
برای آزاده
Fatemeh ZareiFri Apr 15, 2011 09:04 PM PDT
متاسفانه من نمی تونم کارای تو رو بخونم چون انگلیسیم خوب نیست.
این داستانها کارهای قدیمی من هستن. و طبیعیه اگر با پست های وبلاگم که یه جور روزمره نویسی هست فرق دارن . خوشحالم که داستان ها رو دوست داری.
اسم آقای لوتوس رو خواسته بودی: راستش هیچ معنای خاصی نداره. من این اسم رو خواب دیدم و اینقدر خوشم اومد از اسمه که براش داستان ساختم
Wonderful story
by Azadeh Azad on Thu Apr 14, 2011 06:33 PM PDTFâti jan:
I enjoyed reading this wonderful story. Your stories are now transcending the ordinary and becoming universal. Your magic realism has matured and contains archetypal ideas. No sign of previous raw adolescent playfulness that was below your writing and imaginative capabilities. You are an excellent writer and I am definitely a fan of your latest works.
I love the powerful archetype of the unending tears a source of good in your story. I have a story with similar use of tears:
//iranian.com/main/2009/may/safa-spring
and will soon be publishing another story that contains the same archetypal flow of tears.
Before I forget, I’d like to know why you chose the name Mr. Lotus. Does it represent something? Thank you.
Azadeh
Eye opener
by Jahanshah Javid on Wed Apr 13, 2011 06:16 AM PDTI had no idea where this story was going. An eye opener indeed. Brilliant concept.
Imaginative premise!
by Ari Siletz on Wed Apr 13, 2011 01:32 AM PDT