آنوقت ها، هر کس که میخواست "هدایت مالی" یا "چوبک سابی" شود، میرفت سراغ کافه نادری. انعام خوب که میدادی، پیشخدمتها مینشاندندت روی صندلی این صادق خان یا آن صادق آقا. بگذریم که خود صندلیها زوار در رفته و ناراحت و قدیمی بودند ... اما در عوض، باسن مبارک مالیده میشد به جایگاه آن باسنهای عظیم تاریخی ... که در نظر اهل فن، اجرش معادل هفت بار حج پیاده بود!
یک روز گرم و آفتابی اوایل تابستان، موقع ناهار از شرکت دارویئ جیم شدم و پیاده راه افتادم. اول دو تا پیراشکی گوشتی گرم از خسروی خریدم، تا رسیدم به کافه. سیگاری روشن کردم و مشغول حل جدول اطلاعات شدم که، صدای دلپذیر بانویی جوان حواسم را پرت کرد.
سفید و تپل مپل بود - از همان تیپ و قیافهای که براحتی عقل مردان ایرانی را زایل میکند. بقیه روزنامه را میخواست قرض بگیرد و بخواند، تا دوست دخترش از راه برسد. چشم در چشمش انداختم و بدون اینکه به قامت توپر و محاسن گردش نگاه کنم، با احترام ولی بدون توجه خاصی، قبول کردم.
بیشتر دخترهای بدرد بخور، از مردان حیز و لوس بدشان میآید - شاید چون جاذبه طبیعی مرد در قدرت و استواری اوست. درست بر عکس آن؛ قدرت بیشتر زنان (پنهان یا آشکار) در جاذبه جنسی آنها نهفته است. در این بازی قدرت و جاذبه، برنده واقعی زنانی بودهاند که پرقدرتترین مردان را انتخاب میکردند، و مردانی که جذابترین زنان را میافتند ... همه و همه برای تولید بهترین و قویترین فرزندان.
یعنی میلیونها سال جفت یابی و فرزند سازی چنین بود و مایه تکامل سریع و انفجاری نوع بشر شد. اما حالا که عمل جفت گیری کاملا از عکس العمل بچه زایی و نسل پروری جدا گردیده؛ ظاهر بازی همان است که بود، ولی بدون محتوا، بدون نتیجه و بدون معنا. سنّ و سال آدم که بالا میره، کم کم میفهمه که تولستوی چی میگفت.
ولی اون روزها هنوز جوون بودم و آخرین کتاب تولستوی رو هم یا نخوانده و یا نه نفهمیده. با دقب و بی عجله، شماره تلفنم رو بر صفحه روزنامه نوشتم و مودبانه و بدون تعارف لوس و الکی، تقدیم شورانگیز خانم کردم. دوستش که آمد، تازه فهمیدم که چه کلاه گشادی سرم رفته بود! مهری دو برابر خوشگل تر از شوری و دو چندان شیرین تر و لوند تر میزد. اما چه میشد کرد؟ با احترام خداحافظی کردم و صورت حساب میز آنها را هم متقبل شدم.
تابستان سال ۶۳ برای بیشتر مردم ایران به سختی و مذلت جنگ و تحریم گذشت، اما هنوز میشد که لحظاتی خندید و ساعتی خوش بود. تله کابین تا ایستگاه پنج بیشتر نمیرفت، ولی هوای درکه خنک بود و روی قله توچال، با نمد سفید برف تزیین یافته. سواحل شمال از انبوه شناگران خوشحال و قهقهه زن خالی شده بود، اما درون ویلاهای خصوصی هنوز میشد که شراب خانگی نوشید و موسیقی شنید. شوری جان روزها حمام آفتاب میگرفت و بنده هم مشغول تهیه سور و سات ماهی سفید، زیتون پرورده و میرزا قاسمی بودم.
پاییز که کلاس و دانشگاه شوری آغاز شد، امکان مسافرت کاهش یافت و مجبور بودیم تا بیشتر در همان آپارتمان ساسان دیدار کنیم ... که بعد از مدتی یکنواخت و کسل کننده گردید. خوشبختانه، سر و کله مهری جان و دوست پسر جوان و خوش تیپش در آپارتمان پیدا شد - که برای دیدن فیلم ویدئو و نوشیدن ودکای وطنی میآمدند، و هر دو خوش مشرب و شادی افزا بودند.
افشین جوان مؤدب و متینی بود که داشت فوق لیسانس اقتصاد میگرفت. هر اندازه که از مال جهان بی بهره بود، ده برابر بیشتر حسن اخلاق داشت و مهربانی ... نیک روی و خوش هیکل و با خصال. پدرش در جوانی مرده بود و مادر بیچاره با کلفتی و مشقت، سه طفل خود را بزرگ کرد. اما چه بزرگ کردنی - یکی از دیگری بهتر، با سواد تر، با فرهنگ تر و انسان تر. افسوس که خواهر و برادر بزرگترش که چپی بودند، بعدها لو رفتند و ...
مهری عاشق و شیدای افشین بود و دائم مثل پروانه بدور سرش میچرخید. به اصرار شوری جان، کلید آپارتمان را کپی کردم، تا هر از گاهی که خانه نبودم، آن دو دل داده بتوانند بیایند و حالی بکنند. دلشان به دزدیدن همان لحظات کوتاه شادمانی و مهرورزی خوش بود. منهم به افشین مثل برادری کوچکتر اعتماد داشتم و از خوشی او دلخوش بودم. تنها اشکال این دوستی چهار نفره آن شد که، با آمدن زمستان و کسالت ابرهای سربی رنگ، نمیدانستم چطور به آن رابطه سرد شده و از دهان افتاده با شوری جان پایان دهم.
Recently by Shazde Asdola Mirza | Comments | Date |
---|---|---|
The Problem with Problem-Solvers | 2 | Dec 01, 2012 |
I am sorry, but we may be dead. | 18 | Nov 23, 2012 |
Who has killed the most Israeli? | 53 | Nov 17, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
ایول شازده،
hamsade ghadimiTue Apr 26, 2011 07:41 PM PDT
ایول شازده، مختصر ولی مفید بود. این عکس بالا هم که اصلا به کافه نادری نمیخوره. به نظر میاد که در یک زمان و مکان دوریست از خاطرهی که نقل کردی.
فارسی را شراب باران کردی
وندادMon Apr 25, 2011 05:31 PM PDT
خیلی راحت و روان می نویسی... منتظر ادامه اش هستم
The Law of Love and the Law of Violence
by Shazde Asdola Mirza on Mon Apr 25, 2011 02:59 PM PDTDear Monda: Tolstoy became very spiritual at old age, and the following manuscript is a good window into his thoughts:
//www.calebjohnson.org/lawoflove.pdf
Faramarz jan: that's funny, but I actually like ladies helping themselves to my fries. It's like feeding little birdies. My limited experience tells me that there are three sure signs, if they like you:
1. She would adjust her hair while eyeing you - means there is some interest.
2. She casually touches your shoulder, or pushes your arm - means that there is the possibility of physical level attraction.
3. She eats from your plate, or steals your fries - means some level of trust and friendliness.
Just look at the Nature TV, it is full of male birds singing for females and bringing them food and showing off ... then again, who am I kidding ... teaching petty lessons to the Professor !!??
Faramarz, you are so funny and right about
by Anahid Hojjati on Mon Apr 25, 2011 10:11 AM PDTsome people who do not order but take others' food. This does not even have to be a date.
شازده جان، مرسی
FaramarzMon Apr 25, 2011 09:55 AM PDT
خیلی قشنگ نوشتی!
توی بد جور مخمصه ای گیرکرده بودی! دراین دیت ۴ نفره همیشه سر یکی کلاه میره کارش هم نمیشه کرد. البته دخترهای یک کمی توپول، نه زیاد، خنده رو و خوش اخلاق هستند و آدم حوصله اش سر نمیره!
بد ترین دیت ها از دید من اونهایی هستن که یا غذا نمیخورن، یا سالاد فقط
سفارش میدن ولی همش چشمشون تو ظرف اینو اونه! بعد هم که غذا میاد، با یک
حالت رومانتیک هی دست میکنن تو پشقاب آدمو سیب زمینی سرخ کرده ور میدارن!!
Mamnoonam, Shazdeh!
by Monda on Mon Apr 25, 2011 08:16 AM PDTYour Cafe Naderi Part I is very enjoyable read. Please don't wait too long for you next installment.
zemnan, mageh تولستوی چی میگفت? (I was too young when I read him, missed much of his relational wisdom. Time to revisit. Which is your most favorite by him? Can't carry too many books along. Your help would be much appreciated. When you have time.)
Enjoyable story
by divaneh on Mon Apr 25, 2011 05:24 AM PDTThanks for sharing Shazde jaan, looking forward to the rest.
قصههای تلخ را به شیرینی خودتان ببخشید
Shazde Asdola MirzaSun Apr 24, 2011 08:39 PM PDT
بقول اخوان ثالث:
"باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوههای سر به گردون سای
... اینک خفته در تابوت پست خاک، میگوید."
Thanks
by M. Saadat Noury on Sun Apr 24, 2011 06:22 PM PDTNice job!
interesting story shazdeh
by IranMarzban on Sun Apr 24, 2011 05:59 PM PDTinteresting story shazdeh looking forward to "donbaleh"
FREE IRAN