بعضی وقت ها به این فکر می کنم تا قبل از اینکه زندگی ام تبدیل به سریال های آبکی بشه تکانی به خودم بدهم، سوار یه ماشین بشم تا برم جایی که قراره یه روز اتفاق خاصی تو براش بیفته! خدا رو چه دیدی به امتحان کردنش که می ارزه.
کلاه تازه ام رو سرم کردم تا در برابر سرما و باد تندی که رو به صورتم می وزید از من محافظت بکند. باد همه پلاستیک های غذایی را که مست ها به خیابان ریخته بودند را به سمت دریا می برد و کلاه قشنگم از پره ی گوش هایم به گرمی نگهداری می کرد و حس اینکه سوار ماشینم بشوم را از من می گرفت چون دلم می خواست رو به باد بیایستم و تخمم هم نباشد که قرار است چه سرنوشتی در انتظارم باشد.
دخترهای باردار مست از جلوی صورتم می دویدند تا باد بدن لخت شان را به دریا نیاندازد ولی انگار این کلاه تازه ام انرژی تازه ای در من به وجود آورده بود تا از هیچ چیزی نترسم حتی از این باد سمج و وحشی که جزیره را به هم ریخته بود. آنقدر باران و باد می بارید که حتی اجازه ریختن اشک هایم را به روی کف خیابان هم نمی داد.
دست هایم را از جیب کاپشنم در آوردم و در سوراخ گشاد شلوارم گذاشتم تا شاید گرمای دست هایم جایی بهتر را پیدا بکنند. نه دیگر نمی توانستم رو پاهایم بند بیایم. تصمیم گرفتم سوار باد بشوم تا مرا به هر جایی که دلش می خواهد ببرد. شاخه های شکسته ای که باد از درخت ها می کند از برابر چشم هایم می گذشتند بی انکه صدای آخ شان را بشنوم. پرنده های دریایی فریاد زنان از وحشت باد، حروف در هوا پخش می کردند هر چه سعی می کردم ترجمه شان بکنم کاری از اداره زبان های ناشناخته ام بر نمی آمد. درخت های زبان گنجشگ خیابان رو به دریا در هم شکسته بودند و سارهای بی کاشانه هراسان به سمت ناودان های امن مغازه های مشروب فروشی فرار می کردند.
کاری از دست هیچ کس بر نمی آمد به جز گربه ی خانم میشیگان که خونسرد در حال سیگار کشیدن بود. از بالای سرش که می گذشتم صدایش کردم رفیق جان! کاری بکن!!! نگاه همیشه مسخ شده اش را به طرفم کرد تا با زبان بیگانه اش بگوید که اول اجازه بده سیگارم را تمام بکنم چون باد نمی گذارد اتش سیگارم روشن بماند. گوستاو بالای سرش بود و پرهایش را جوری قرار داده بود تا که گربه سیگارش را با خیال راحت بکشد. هیچ وقت نفهمیدم رابطه ی عاشقانه ی این دو نفر چه طور پیش آمد که این طور با هم جور شده اند!!!
باد کارش را با مسئولیت تمام انجام میداد و دیگر برگی به روی درخت ها باقی نمانده بود. گربه ی خانم میشیگان، سیگارش که تمام شد بدنش را تکانی داد و دست هایش را به سمت ابرها دراز کرد تا کلید خاموشی باد را بزند. همه ی صداها به ناگهان قطع شد و سارهای وحشت زده شروع به چههه زدند تا من از بالای سرشان به خیابان نگاه بکنم که چقدر آرامش به خود گرفته بود.
به پایین آمدم. سوار ماشینم شدم و تصمیم گرفتم برای پایان سریال های آبکی زندگی ام کاری بکنم.
More at hadikhojinian.blogspot.com
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
برایتون
hadi khojinianFri Mar 04, 2011 11:17 AM PST
ممنون رفیق جان بابت کامنت ات . من شخصا شهر برایتون را به شدت دوست دارم ولی این مطلب را در سال ۲۰۱۰ در شهر پورثموث انگلیس نوشتم که آن هم شهر بندری است . حوالی ساعت چهار و نیم صبح این مطلب را نوشتم وقتی از سر کارم بر می گشتم . توفان خیلی تندی شهر را در بر گرفته بود . دخترهای انگلیسی مست در خیابان ها نشسته بودند و از شدت ترس کاری نمی تواستند بکنند . هوا پر از پاکت های چیپس و کباب شده بود . مه رقیقی هم خیابان ها را پر کرده بود و من شاعر وقتی به خانه رسیدم لب تاپم را روشن کردم و بی محابا فقط نوشتم . در رابطه با شکل نوشته هایم سعی کرده ام نثر شاعرانه بنویسم چون اصلن دیگر به این که باید حتما در ستون های منظم با ادیت بی مهابا شعر بنویسم معتقد نیستم و اصلن هم به هیچ نوع ویرایشی در کار ایمان ندارم چون معتقدم داستان نویس یا شاعر باید به حرف درونش گوش کند و آنی را بنویسد که تصویرها به او می گویند . من در تمام نوشته هایم اول تصویر کار جلوی چشمم می یاید و بعد شروع به نوشتن می کنم البته با همراهی موسیقی . خوش باشی
Very Nice
by opinionpost on Fri Mar 04, 2011 07:37 AM PSTDid you write this by any chance next to the British Channel in Brighton (45 minutes from London), UK?
because that is the place I would imagine....
Also, what would you call your style of writing, if you were to pick one?