اولین کتابم بنام "بازگشت" چندی پیش در ایران توسط انتشارات راهیان سبز چاپ شد. دو قسمت از آنرا برایتان انتخاب کرده ام:
پاهایم بیحس شده بودند و قدرت تحمل وزنم را نداشتند. خواستم که در ماشین را باز کنم وخودم را روی صندلی پرت کنم ولی دستم میلرزید و قادر به جایگزین کردن سویچ ماشین در قفل نبود. به ناچار دقایقی روی کاپوت ماشین تکیه کردم. قلبم به شدت میتپید و دهانم کاملاً خشک شده بود. درونم آتشی بود زیر خاکستر که در آنی گُر گرفته بود، سوزش شعله اش را تا اعماق وجودم حس میکردم. احساس تنهایی مرا شاید فقط آن قلۀ بلند با شب کلاهی سفید که از دوردست به من چشم دوخته بود درک میکرد. چقدر در آن لحظه به همدمم، رکسانا، نیاز داشتم. چندی به خودم، به آرش و اتفاقاتی که بینمان افتاده بود فکرکردم ولی نمیخواستم ذهنم را بیش از آن درگیر افکار ناخوشایند گذشته بکنم. دردی که در فضای تنگ سینه ام پرواز را میآموخت مرتب به در و دیوار قفس وجود ضربه وارد میکرد و من ناموفقانه سعی در نادیده گرفتنش داشتم. باران تند اشک شروع به بارش کرد و کمی به آرام کردن حس سوزان خاطراتی که دچارشان شده بودم کمک کرد.
با افکاری که حاصل ترکیب نیاز و رنجشش بود و مدام حس ترحم به خود را در من برمیانگیخت، به سراشیبی جاده رسیدم. قبل از آنکه منظره شبحوار و دود گرفته شهر، پشت تپه ای که به جاده دستور انحراف به راست را ابلاغ میکرد محو شود، فرصتی شد تا دقایقی به نقطه ای که آسمان با سقفی سیاه زادگاهم را مرزبندی میکرد، بنگرم. احساسی که تا چندی پیش در دالان ترک خورده وجودم چون طوفانی میتاخت به یکباره فروکش کرد. گویا دیگر گذشته برایم اهمیتی نداشت، دنیای حال در پیکر شهرم حلول کرده بود و رخوت نشئۀ آن مرا از نشخوار خرده احساسات ته مانده دیروز مصون داشت. برگشت به نقطه مبداِ خیلی از پوچی هایی که به اسم زندگی بر من تحمیل شده بود، چگونه اینچنین پرشکوه و با معنی بر من مستولی شده بود؟ گویا همه دستآوردهای عمری که دور از میهن گذشته بود، با طلسمی به خواب و رویائی تبدیل شد. خیسی چشمانم اندک اندک به گونه هایم نیز سرایت کرد.
***
وسایل چای و غذایی سبک همراهم بود ولی نیاز به نزدیک شدن به منبع سر و صداهای زندگی که غلغل میجوشید، از هر کناری سر میرفت و برزمین جاری میشد، مرا وادار به پیاده شدن از ماشین کرد. تماس دستان آفتاب بر شانه هایم موجی از گرما را تا اعماق روحم پرواز داد. به طرح اندامم که خورشید با سیاه قلمی بر کاغذِ خاک سایه زده بود نگاه کردم. تاریکی قلم خورده بلندتر از قد من بود و بی دقتی در رعایت تناسب بین دست و پا کاملاً مشهود بود. درعوض سرعت انتقال حرکت از سوژه به طرح سایه زده شده، نجومی بود. به این سبک کار علاقمند شدم و کمی وقت در تماشاخانۀ ریگزار به ستایش آثار به نمایش گذاشته شده صرف کردم.
قدم گذاشتن بر روی فرشی از سنگریزه بعد از مدتی رانندگی فرح بخش بود. سعی میکردم که پاهایم را طوری بر زمین بگذارم که هنگام تماس، قلۀ پاره سنگی برگودی کف پایم فشار آورد و خستگی را از پاهایم دور سازد. چند قدم دورتر درخشش شیئی در زیر نور آفتاب نظرم را به خود جلب کرد. یک سکه صد تومانی بود که برخاک افتاده بود. از یافتنش خشنود بودم و پیدا کردنش را به فال نیک گرفتم. درست همان حسی را داشتم که پیدا کردن غیرمنتظرانۀ اسکناسی فراموش شده در جیب لباسی که مدتها پوشیده نشده به ارمغان میآورد. کنار جویبار مکثی کردم و سکه را به داخل آب انداختم. سکه رقص کنان خود را به بالای قلوه سنگی خزه گرفته در بستر جویبار رساند. مطمئن بودم که بچه هایی که پاچۀ شلوارها را تا زانو تا زده بودند و به دنبال ماهی، جویبار را می پیمودند، به زودی به کشفِ گنجی کوچک نائل میشدند و خوش اقبالی سکه تداوم پیدا میکرد. گاهی برای بدام انداختن شکارگریزپای سعادت، اتفاقات کوچک و شانس های کم رنگ کافی است.
روی سنگی نزدیک آب نشستم، کفشهایم را کَندم و پاهای برهنه ام را در آب گذاشتم. خنکی آب حتی در گرمای روز بُرنده بود. بشقابی با چند کتلت، برش های سرخ گوجه فرنگی و قطعه ای نان را، خانواده ای که کنارم نشسته بودند، به من تعارف کردند. دست و دل بازی و مهمانوازی ایرانی که همیشه برایم شگفت آور بود، این بار نیز مرا تحت تاثیر قرار داد. دستی به سر دخترکی که بشقاب را آورده بود کشیدم و از والدینش تشکرکردم. تصمیم گرفتم که غذای اهدایی را بپذیرم، مبادا که رد آن بی احترامی باشد. چند خانم با اشتیاق پونه های سبز شده در کنار جویبار را میچیدند و در کیسه نایلونی که به همراه داشتند میریختند. بوی برگ های تازه از ساقه جدا شدۀ پونه در فضا پیچید و با طعم کتلت درهم آمیخت.
با شنیدن صدای فریاد خوشحالی پسرکی که سکه ای را در آب پیدا کرده بود، لبخندی زدم. این کشف او دوستانش را هم به وجد آورده بود. آنها را که با شوق بالا و پایین میپریدند به حال خود گذاشتم. وارد محوطۀ قهوه خانه ای شدم و روی یک صندلی در سایۀ بید مجنونی نشستم. به سماور بزرگی که روی سکویی قرار داشت، خیره شدم. یاد مهمانی های خاله فروزان افتادم که مشابه آن سماور، گرچه نه به آن بزرگی، وظیفۀ تامین چایش را به عهده داشت. تصویر طوبی خانم هم بلافاصله در ذهنم نقش بست، گویا طوبی خانم و سماور دو نقش تفکیک نشدنی بودند . هنوز تکیه کلامش را به خاطر دارم: "با من کَلکَل نکن، بچه". نمیدانستم کجاست و چه بر سرش آمده ولی خصوصاً در آن لحظه حاضر بودم که هر بهایی را بپردازم تا فقط یکبار دیگر شاهد آن باشم که طوبی خانم انگشتش را به سمتم نشانه رفته و مرا از نصیحت کردنش برحذر دارد.
***
شهیره شریف
Recently by shahireh sharif | Comments | Date |
---|---|---|
سقوط آزاد از بلندای رویا به آشپزخانه | - | Nov 06, 2012 |
دو قدم این ور خط، احمد پوری | - | Oct 29, 2012 |
گلودرد | 2 | Oct 11, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
چه سفر روان و زیبایی بود
MondaSun Jun 19, 2011 05:30 AM PDT
ممنون که مدت کوتاهی همراهت شدم. منتظر دنباله سفرمان میمانم.
ماندا