آقا جون صبر کن. کجا؟ باش ببینم. می خوام باهات حرف بزنم. اگه دوستت نداشتم که الان اینجا نبودم. فکر نکن الکی گفتم بیایی اینجا که ببینمت دلم وا شه. نه آقا جون احساس مسئولیت کردم. می خوام مشکلمون حل شه. اصلا من فکر می کنم ما در واقع مشکل خاصی با هم نداریم.
- آره، مشکل یه عمرو می خوای سر همین میز به حول و قوه یه حبه قندی که با چایی خوردی حل کنی. من به اندازه کافی حالم خراب هست. نیومده بودم این چیزا رو بشنوم. خیلی ممنون که با این همه سیخ و سخن مشکلم رو حل کردی. دستت درد نکنه که یادآوری کردی به خاطر من چه ها کردی. یک کلمه نگفتی من به خاطر تو چه کردم. تو نمی خوای مشکل منو حل کنی. می خواستی مشکل خودت رو حل کنی. حرفات مونده بود سر دلت. نکنه خدایی نکرده یه غمی هم رو دل تو سنگینی کنه. گناه داری والا. اونم می خواستی بریزی سر من که ریختی. همچین که دلت می گیره می گی نکنه اون فلان فلان شده باکیش نباشه. حالش خوبه. آقا خواستی سخن سوزم کنی که کردی. خسته نباشی. صد دفه گفته بودم من دیگه حرفی ندارم. دیگه هم نمی خوام ببینمت. یعنی دیگه جونشو ندارم. اگه همین الان پامو از این در گذاشتم بیرون پس افتادم، تو منو جمع می کنی؟ نه آقا جون، نمی خواد مشکل منو حل کنی. البته به قول خودت ما که با هم مشکلی نداریم. آره، نداریم راس می گی. مگه من با اون آقاهه که داره از دم کافه رد می شه مشکلی دارم؟ معلومه که ندارم. چون ربطی بهم نداریم. تو هم الان ربطی به من نداری. هیچ چیز من نیستی، هیچ کس من نیستی. واسه من هیچ فرقی با اون آقاهه یا اون آقا قبلیه که از اینجا رد شدن نداری. دستت درد نکنه دیگه برو مشکل خودتو حل کن. منم با مشکلاتم یه خاکی تو سرم می ریزم.
گفت و با شتاب کیف سیاه قراضه اش را برداشت و از در کافه زد بیرون بی آنکه به پشت سرش نگاه کند. عصر دلگیری بود. غصه دار و نا امید راه افتاد. دنیا دور سرش می چرخید. قلبش تند می زد و انگار با هر ضربان یه چیز تلخی تو جونش پخش می کرد. داغ می شد و یخ می کرد. چند قدمی که از در کافه فاصله گرفت و مطمئن شد متاسفانه کسی دنبالش نمی آید دیگر خیلی سعی نکرد جلوی گریه اش را بگیرد. برایش مهم نبود مردم ببینند. او نباید می دید که ندید. های های گریه را شروع کرد.
- اقلا خوشحالم که آخرین حرفا رو خودم زدم و حسابی چزوندمش. هنوز که هنوزه داره می گه. بعد از یک سال ندیدن، منو صدا کرده بیام اینجا که اینو بگه. منو بگو با چه عشق و امیدی اومدم ببینمش. حالا گیرم که به خاطر من رفتی سربازی. عین دو سال و اضافاتش رو انداخت گردن من. که چی؟ اضافه خدمت بهش خورده، چون آقا در می رفته که بیاد منو ببینه. حالا هفت هشت سال از سربازی اون گذشته. تموم شده رفته پی کارش، می خواد تا آخر عمر با من مثل سرباز صفر رفتار کنه که چی؟ بابام گفته بوده تا نری سربازی دختر بهت نمی دم. والا همه می رن خدمت منتش هم سر کسی نیست. حالا اگه به خاطر من رفته بودی دانشگاه باز یه چیزی. منتت به سرم. چشمم کور به جاش زن آقای دکتر بودم. گرچه که الانم چشمم کوره. الکی الکی جون نازنین رو خرج عاشقی کن که چی؟ منم خل بودم بابا. کی یه همچین کاری می کنه؟ چند سال به خاطر آقا عینک نزدم. از بس می گفت سیر نمی شم هرچی به چشات نیگا می کنم. تو چشات که نیگا می کنم آرامش می گیرم. می خوام نگیری. من که کور شدم. دیگه نمی گه تمام این سال ها که آقا می خواسته به چشای کور مکوری من نیگا کنه که خیر سرش آرامش بگیره من چشای اونو تار می دیدم. کثافت چه چشای قشنگی هم داشت. ای خاک بر سرم که شش سال باهاش زندگی کردم و کیف دیدن چشای به اون قشنگی رو از خودم دریغ کردم. رنگش عجیب بود و حالتش عجیب تر. پلک می زد قلبم هُری می ریخت. اینو بعد از چند ماه زندگی موقع اولین دعوای اساسی که سرش باهم قهر کردیم فهمیدم. همین قدرهم که گیرم اومده مال همون وقتای قهر و غضبه. برای اینکه لجش رو دربیارم عینک می زدم و یه دل سیر دنیا رو تماشا می کردم. چشاش چشاش آی چشاش.
اینو گفت و محکم دماغشو گرفت و گوله های اشک ریخت پایین. آن قدر گریه کرده بود که نوک دماغش مثل نبض می زد.
- اَه دختره دماغو.
می خواست عینکش رو بزنه گریه امان نمی داد. عینک کهنه هم سر دماغ باد کرده اش بند نمی شد.
- اصلا مردها درک درستی از عشق ندارن. اونوقت اون چیکار کرد که آشتی کنه. انتر رفت یک عطر گرون درست حسابی برام کادو خرید. درست عین همونی که خودم داشتم و تازه خریده بودم و هر چی تلاش می کردم بهش بفهمونم من یه عطر تازه خریدم اصلا نمی فهمید. وقتی هم که خودم به زبون اومدم. گفت آره عزیزم با اینکه شامه ام ضعیفه فهمیدم. خیلی هم روم تاثیر گذاشت. به به عجب عطر خوش بویی. فکر می کنه من خرم. اینو درست روزی گفت که بهش گفته بودم تو بی توجهی و حتی نفهمیدی من عطرم رو عوض کردم و از قضا اون روزی که آقا می گه عطرم روش تاثیر گذاشته اصلا من عطر نزده بودم و بیشتر بوی آدمیزاد و پیازداغ می دادم. مرده شور اون دماغشو ببره که فقط گنده اس و اصلا کار نمی کنه. البته بعضی وقتا چرا خوبم کار می کنه. رفتم عطر به اون گرونی رو خریدم از بس از بوی این زنیکه تعریف کرد. که خانم فلانی همیشه پیش از همه می رسه شرکت. یه روز که نیومد از همون دم در فهمیدم. گفتم از کجا فهمیدی. گفت خوب از بوش. ما عادت کردیم صبحا آسانسور بوی خوش بده. اگه نده یعنی نیومده. حالا بماند که با چه جنگولک بازی فهمیدم عطر پتیاره خانم چیه. خوب خوشش اومده بوده که رفته واسه من خریده. تو سرش بخوره. امروز به روش نیاوردم. اگه می گفتم باز می خواست بره سراغ پیرهن عثمون. منم حوصله نداشتم. باز بگه: اقلا من اون کادو رو واسه تو خریدم. تو چی؟ با اون کادوی تولد مسخره ات. خوب باشه. مگه چیه؟ من چیکار به مردم دارم. به من چه که کسی گلدون کریستال به شوهرش هدیه نمی ده. مگه هر کار دیگران کردن منم باید بکنم. دوست داشتم گلدون بدم. حالا هی می گه دندون اسب پیش کشی پر شده اس. می گه تو واسه دل خودت خریدیش. چون قبلا عین شو داشتیم. خوب مرتیکه اگه داشتیم لابد دوستش داشتم که خریده بودم. اگه تو دعوا نمی زدی بشکنیش مگه مرض داشتم که دوباره برم و عینش رو بخرم. تازه خریدم واسه خونه خودش. مگه خودش روزی صد دفعه خونه ام خونه ام نمی کرد. هی قانون از خودش در می آورد. تو خونه من همچین، تو خونه من همچون. خوب خونه من که نبود. آخرش هم که دیدی، مال خودش شد. دل منم به یک گلدونش خوش بود. دیگه نمی گه وقتی عصبانی می شه. می شه عینهو خازن در جهنم. کسی جلودارش نیست. چرا؟ که چی؟ اسم اون زنیکه رو آوردم. خر که نیستم. هی می گه تو املی. نمی فهمی. بین ما چیزی نیست. اگه نیست پس چرا تا اسمش میاد مثل یه غواص ته لیوان چایی ات رو نیگا می کنی. اگه ریگی به کفشت نیست. چرا سه تا سه تا پلک می زنی و دیگه اصلا به چشام نیگا نمی کنی. با عینک یا بی عینک. اصلا این حرفا نیست. اینا همش بهانه است. موضوع اهمیت دادنِ. مسئله توجهِ که قربونش برم یه ذره هم نداشت. همیشه ناراحتی ام همین بود. هیچ وقت از عشق سیر نمی شدم. خیالم راحت نبود که بگم آخیش دلش با منه. گلدون رو شکست که شکست. ای به فدای سر نازنینش به جاش دوسم داره. اقلا اگه با زبون خرم می کرد باز دلم خوش بود. که اونم قربونش برم انگار ماست چکیده دهن گرفته. حالا اول ها باز یه چیزایی می گفت. البته این رو امروز عمدا نگفتم. می دونستم عدل می ره سر چه ماجرایی. خداییش اینو راس می گفت. خوب منم عقلم نمی رسید. خودمم یادم می افته می گم ای خاک بر سرت زن. با همه عشقش داره می بوستت. دستامو حلقه کرده بودم دور گردنش. حلقه رو که تنگ تر کردم تا بتونم ساعتم روببینم باعث شده بود تو بغلم فشارش بدم. وقتی خوشحال به من گفت هیجانت رو دوست دارم نسنجیده گفته بودم آخه دیره ساعت هفت و بیست دقیقه اس. بعد از اون دیگه کم پیش اومد که وقتی منو می بوسه حرف شاعرانه هم بزنه. خوب که فکرشو می کنم می بینم که اصلاً دیگه پیش نیومد.
کاش قبل از اینکه بلند شم یک کلام گفته بود آقا جون اصلاً واسه دل خودم اومدم نه واسه تو. بابا دلم تنگ شده بود می خواستم ببینمت. اصلاً خره. خدایا منو خر کن ولی گیر آدم خر ننداز. کاش یه بارم که شده گردن می گرفت داره واسه دل خودش یه کاری می کنه.
من می خواستم بگم. به خدا این دفعه دیگه می خواستم بگم. کلی خدا خدا کرده بودم که یه بار دیگه زنگ بزنه بگه همو ببینیم. که اقلاً یه بارهم که شده بهش بگم دلم برات تنگ شده. دِ لامسب من بی همه چیز دلم برا تو تنگ می شه. خون نکردم که، دلم برا شوهرم تنگ شده. همین رو نذاشت بگم. اینقدر اوضاع پیچید تو هم که نشد. بازم نشد که بگم.
Recently by Fatemeh Zarei | Comments | Date |
---|---|---|
فردا قرار است شما بمیرید | - | Aug 20, 2012 |
Goodbaye Party | - | Aug 10, 2012 |
جیگر جون | - | Aug 03, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
دلمو چزوندی باجی
deevThu Mar 10, 2011 08:06 PM PST
قشنگ بود نوشتارتون
سپاس
Multiple Personality DisorderWed Mar 09, 2011 10:13 PM PST
نزاع این عاشقان داستانِ جالبیست و جزئیات آن به خوبی نگارش شده.
Real, touching
by Jahanshah Javid on Wed Mar 09, 2011 05:44 PM PSTThe lovers' quarrel is a familiar one. But it's the little details and differences that make it unique. Very realistic and touching.