در پشت سرِ ما دختری بلندقد، خوشهیکل و لخت روی صحنه میرقصید و سوی دیگر مسابقه هاکی روی دو صفحه بزرگ تلویزیون جریان داشت. در کافه لختیها علاقه مردان به ورزش و سکس، به شکل روشنی در کنار هم چیده شده بودند. من و دوستم داشتیم باهم بحث می کردیم که: پس تکلیف ما مردانی که اهلِ خرید سکس نیستیم و از هیجان پیروزی تیم محلی ذوقزده نمیشویم چیست؟
یکی از روزهای هفته گذشته بود که دوستی تلفن زد و گفت: "یکی از دوستهایم که اقای دکتری است تازه از ایران امده و از من خواسته است او را به کافه لختیها ببرم. تو بیا و ما را ببر..." با وجود سردرد و سرماخوردگی درخواستش را رد نکردم. این اواخر طرح فیلم مستندی را برای تلویزیون ملی کانادا فرستاده بودم که در آن ادعا کرده بودم مهاجران میانسال و مسن تورونتو، مشتریان پروپاقرص روسپیان شهر هستند. این طرح البته رد شد.
بدم نمیآمد سرکی بکشم به صحنهای از فیلمی که بههر حال آن را در ذهنم ساخته بودم. دوساعتی مانده به نیمهشب، به کافه مورد نظر رسیدیم. سهشنبهسوت و کوری بود. حوالی ۱۵ دخترِ تقریباً لخت و بیشتر از اروپای شرقی، دور و بر پیشخوان روی حولههای سفیدی که همهجا با خودشان میبردند لم داده بودند.
آقایی که از ایران آمده بود، مرد میانسالی بود. تا زمانی که از خاطرات و فتوحاتش درباره زنها حرف نزده بود قیافهاش شبیه آقای "آلکسیجِ سر بزیر"، قهرمانِ باکره داستانِ کوتاه چخوف به نام Anna On The Neck به نظرم میرسید؛ شخصیتی که به دلیل ثروتش موفق میشود آنا یک دختر زیبای ۱۸ ساله را به ازدواِج با خود راضی کند.
آقای دکترِ مسافر تا فهمید دختران کافه لختیها او را به آرزوی خود نمیرسانند و فقط در ازای دریافت ۲۰ دلار در اتاق خصوصی برای او با بدن برهنه خواهند رقصید، با تعجب ولی طلبکارانه گفت: "آخه یعنی چه؟ من گفته بودم که چی میخواهم... بابا صد رحمت به ایران! اگه آمده بودید ایران برایتان تهیه وتدارکی میدیدم که یک هفته هرطور دلتان میخواهد حال کنید."
در حالی که به چهره سرخ از شرم دوست عزیزم نگاه میکردم که از سر لطف به میهمانش، هم خودش و هم مرا به این کار واداشته بود، به فکرِ ساختن فیلمی درباره چنین مردانی افتادم که از هفت دولت آزاد هستند و در این بلبشوی حکومت اسلامی مشغول لجنمال کردن حیثیت مرد ایرانی هستند.
مسافر ایرانی، فتوحات خود در سوئد و آلمان و هلند را به رخ ما کشید و البته اشاره کرد که "خدا وکیلی اما جنسهای خوبی اینجا هستند. حیف که نمیشود دلی از عزا در آورد". بعد به ما سرکوفت زد که "آخه این هم شده کشور"؟ ما هم البته برایش توضیح دادیم که در کانادا هم مانند همهجای دنیا خرید و فروش سکس هست. بعد از او خواستیم امشب را کوتاه بیاید و به دیدن رقص یکی از دختران سالن در اتاق خصوصی اکتفا کند.
وقتی که دختر روی سن نمایش، لخت مادرزاد به دور میله وسط صحنه میپیچید، مسافر تازه از ایران آمده، آبجویش را با غیظ مینوشید. من هم به یاد میهمانیای افتادم که چندشب قبل در آن حضور داشتم. آن شب، سه مرد در میهمانی بودند که من هم یکی از آنها بودم. ما در یک بحث داغ، با تمام وجود تلاش میکردیم به سه خانم جمع بقبولانیم که تمناهای جنسی در مردان جنبه بیولوژیک دارد و بسیاری از رفتارهای مردان در این زمینه به ذات آنها برمیگردد.
آن شب، تقریبا هر سه مرد حاضر در میهمانی از سه زاویه مختلف روی این نکته تاکید کردند ولی مقبول زنان حاضر در جلسه واقع نشد. خانمهای آن جمع که هم فلسفه خواندهاند، هم کتاب چاپ کردهاند و هم مدیران موفق بازرگانی هستند اصرار داشتند که ماجرای "خوک صفتی شماری از مردان"، فرهنگی است و به هیچوجه ریشه در بیولوژیک ندارد.
آقای مسافر بالاخره به رفتن با یکی از دخترها به درون اتاق خصوصی رضایت داد و رفت. من مانده بودم و دوست عزیز و واقعا سر به زیرم که شاید، هم از بودنش در آنجا خجالت میکشید و هم از اینکه مرا واداشته بود تا با وجود سرماخوردگی به آنجا بروم. هر دوی ما هم متاهل هستیم و پدر دو دختر کوچک.
در پشت سرِ ما دختری بلندقد، خوشهیکل و لخت روی صحنه میرقصید و سوی دیگر مسابقه هاکی روی دو صفحه بزرگ تلویزیون جریان داشت. در کافه لختیها علاقه مردان به ورزش و سکس، به شکل روشنی در کنار هم چیده شده بودند. من و دوستم داشتیم باهم بحث می کردیم که: پس تکلیف ما مردانی که اهلِ خرید سکس نیستیم و از هیجان پیروزی تیم محلی ذوقزده نمیشویم چیست؟
در همان لحظاتی که مسافر ایرانی به تماشای رقص رفته بود، دوباره به یاد داستان کوتاه چخوف افتادم و همه آن را بهویژه پایانِ غیر مترقبهاش را برای دوستم تعریف کردم. در بخشی از داستان، آنا قهرمان اصلی داستان که شرمزده و غمگین روزها و ماههای اول زندگی مشترکش را میگذراند، در تالار رقصِ سالانه شهر، فرصتی پیدا میکند تا با زیبایی خیرهکنندهاش در میان جمع بدرخشد و توجه زمامداران شهر را به خود جلب کند.
او در آن شب کذایی میفهمد که میتواند با سرمایه ناشی از جذابیتش به قدرتی برابر و حتی بیشتر از شوهرش دست یابد. او به سرعت به توجه مردان پولدار و با نفوذ شهر میدان میدهد. برای شوهرش "الکسیچ سربهزیر" شغلی بالاتر در اداره دولتی دست و پا میکند و به نوعی با قدرت و هوشمندی ذاتیاش وارد بازی مردان میشود.
در پایان روزِ جدید، آنا کاملا عوض میشود. او پس از آن روز از خانوادهاش فاصله میگیرد، به دیدارشان نمیرود و به آنها کمک نمیکند. چخوف با تردستی یک نابغه، توضیح میدهد که بشر، چه زن و چه مرد فرق زیادی باهم ندارند و استفاده از قدرت مختص یک جنسیت یا طبقه نیست. او نشان می دهد که چگونه قدرت، شخصیت انسان را فاسد میکند.
عصر آن روز وقتی شوهر خسیس و سختگیرِ به خانه برمیگردد با آنای جدیدی روبهرو میشود که با تندی تمام به شوهرش میگوید: "برو گم شو، کله خر." زن از آن روز به بعد فقط دستور میدهد و گماشتهها را با رسید خریدها و تقاضای پول به اداره شوهرش میفرستد.این زن از رابطهاش با مردان ثروتمند شهر لذت میبرد و گویی نمونه بارزی است برای اثبات بحث مربوط به این که رفتار جنسی بشر ذاتی نیست و نتیجه تربیت و تاثیر جامعهای است که در آن رشد میکند.
به یمنِ مسافر ایرانی، من و دوستم در موقعیتی قرار گرفتیم که احساس دوستی و هم سنخیمان بیش از پیش شود. نتیجهگیری پایانی داستان چخوف هم بهطور ضمنی ثابت کرد که شاید فرق زیادی بین زنان و مردان نباشد. همانطور که تغییر ناگهانی شرایط اجتماعی و موقعیت فردی آنا، او را کاملا دگرگون کرد. زنان حاضر در آن میهمانی به درستی معتقد بودند که منشِ جنسی مردان ایرانی زاییده شرایط آنهاست و زنان هم اگر فرصت به انها داده شود میتوانند رفتار جنسی مشابه داشته باشند.
در بازگشت به خانه، همسرم با کنجکاوی از من پرسید: "پس چرا اینقدر زود؟" گفتم: "آقای دکترِ مسافر، هوس ولایت کردند چون زیاد به ایشان خوش نگذشته است." بدن خسته و سرما خوردهام اجازه نداد که به حرف همسرم دقت کنم. فقط شنیدم که از من پرسید: "این اقا اصلاً به ذهنش خطور میکند که روزی همسرش نیز در غیاب او همین کار را بکند؟" منگ و خسته طوری سر تکان دادم که برای خودم هم مشخص نبود به راستی چه جوابی به او دادهام.
ونداد زمانی
radiozamaneh.com
پانویس:
Anton Chekhov, Anna on the Neck
برگردان فارسی تیتر داستان "آنا وبال گردن شده" ممکن است با نمونه های ترجمه شده در فارسی مغایرت داشته باشد. همانطور که شاهد آن هستیم که سه تیتر متفاوت درترجمه "بانو و سگ ملوس" به فارسی وجود دارد.
در همین زمینه:
دانلود رایگان کتاب مجموعه داستانهای چخوف
مرور کارنامه آمدن و رفتن آنتوان چخوف
Recently by ونداد | Comments | Date |
---|---|---|
با افتخار تمام سوئدی هستم | - | Oct 31, 2012 |
فیلم « پرویز» و سناریویی برای آینده ایران | - | Oct 18, 2012 |
نقش فریب در عشق | 3 | Oct 13, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Dear Comments
by ونداد on Wed Oct 19, 2011 11:55 AM PDTNext time I will listen to your advice. I got my article and raised my point so I have no excuse next time around...
Cheers
My side of this story.
by comments on Sun Oct 16, 2011 06:56 PM PDTYou should have asked him what he wanted and how/if you could have helped him. You wasted your own and his time by taking him to a wrong place. There are places in Toronto that men could go and do whatever they want to do. Since Iranians do just illegal things in Iran it wouldn't be unusual to him. It's up to him how he wanted to spend his time in Toronto. Just one word from your side could have solved the problem. NO. I AM SORRY. I HAVE GOT COLD, PERHAPS, ANOTHER TIME. IS IT OKAY IF YOU ASK X AND Y SINCE THEY GOOD AT THIS...
Iranians never ask for clarity in their communications. They want to be just nice to be adored by their wives, family and friends.
"It's not about what we believe. It's more about how we behave and influence." Comments
Not Surprising
by Mort Gilani on Sun Oct 02, 2011 09:03 AM PDTI think the lack of healthy sex based on mutual love in Iranian society plus having a sexist regime in power have driven Iranian men to sadism. I heard through friends about the sexual adventures of Iranian men in countries with prevalent sex tourism. Iranians living in Iran are sick in many more ways that we’d like to believe.
علاقه به سکس
All-IraniansSun Oct 02, 2011 06:12 AM PDT
//iranian.com/main/blog/all-iranians-30
Dear Homayun
by ونداد on Sun Oct 02, 2011 05:24 AM PDTIn contemporary societies those kinds of entertaiments are available everywhere for adults. The point I tried to make is to show how social and cultural practice in Islamic Iran, allows and incourages some men to take adavantages of the situation. One can see these form of men are growing in numbers in any society that has a humilating atitutes toward women.
Thanks
Filthy men
by Homayun on Sun Oct 02, 2011 12:30 AM PDTDear Vanda,
I believe that these men are very filthy and it was better, if you knew that he was married, to refuse taking him to the nudy club..
I would have certainly no taken him there...
THanks
My Moto: Be Positive, Optimistic and don't fall in routines