سال آخر دبیرستان بود و درس عجیب و غریبی بنام "هندسه ترسیمی رقومی". مثل بیشتر محصلین دیپلم طبیعی، به حساب و هندسه بی علاقه بودم، و داشتم از پنجره طبقه چهارم به ساختمان آنطرف خیابان ذل میزدم.
معلممان که مانند اغلب دبیران باسواد ریاضی، رشتی بود، چند بار صدا زد و حتی یکبار گچ پراند، شاید بجای خیال پردازی به درس "بسیار مهم" او توجه کنم. اما سرانجام، قطع امید کرد و زیر لب فحشی به "اول و آخر" هر چه شاگرد خنگ رشته طبیعی داد ... و سپس بی توجه به حال و روز کلاس؛ مشغول کشیدن خطوط رنگی، دایرههای نخی و سطوح هاشور زده شد.
هندسه ترسیمی رقومی، فن پیچیده و بی سر و تهی به نظر میرسید. باید از روی یک سری دستورات نوشته شده، نقاط و خطوط و سطوحی ظاهراً بی هدف را رسم میکردی – تا بعد از یک ساعت زور زدن – کم کم آن نقوش و اشکال به یکدیگر متصل میشدند … و ناگهان، بی هیچ اخطار و انتظاری، تصویری بدیع و باور نکردنی پدیدار میشد.
ولی بجای تخته سیاه، من غرق تماشای کارگری بودم که درست روبروی من، بر طبقه چهارم ساختمان آنطرف خیابان، مشغول تخریب دیواری بود.
ساختمان قدیمی را میکوبیدند تا پاساژی جدید بسازند؛ اما هنوز میخواستند که از آجرهای بهمنی آن، دوباره استفاده کنند. بنابراین، یک دو کارگر با دقت و مهارت، زیر دیوارها و ستونها را به سمت داخل خالی میکردند – و دو سه عمله دیگر، با تانی و سر فرصت، آجرها را از ساروج پیر، جدا میساختند و در فرغون بار میزدند.
تقریبا آخرهای کار آن طبقه بود که کارگر جوان، کلنگ را گذشت زیر یک نیمه ستون آجری. اما ستون چموش، بجای آنکه بطرف او و به جانب داخل عمارت فرو بریزد، درسته و با سنگینی، بطرف پیاده رو سقوط کرد!
آه دردناکی از نهاد عمله جوان بلند شد، و نگاهش متوحش، ابتدا به چشمان من و سپس به پیاده رو پایین، میخکوب گردید. هر دومان، پرواز کوتاه ولی بی پایان آن توده آجری را نگران بودیم ... که با دقت میرفت تا جوانی هم سن و سال خودمان را له کند.
پسرک، یک دقیقه قبل از اتوبوس دو طبقه پیاده شده بود. سر چهار راه ایستاد و با سبز شدن چراغ عبور کرد، و سپس در امتداد پیاده رو به سمت ساندویچ فروشی میرفت … که نیم ستون آجری متوقفش کرد! حتی "آه" هم نگفت.
سالها و دههها از آن روز میگذرد. بسیاری فجایع دیگر دیدهام، و شاهد رفتنها و مردنها بودهام. اما تصویر آن اولین مرگ، بی هیچ کم و کاستی، همچنان بر ضمیرم نقش بسته.
سفر آخری به تهران، به جستجوی مدرسه قدیم رفتم؛ که هنوز پا برجا بود، اما تیره و زشت و پوشیده از شعار و عکس آخوند. از کنار ساختمان نیمه سازی میگذشتم و بیاد آوردم، که چگونه همین روشهای ساده و روزمره ایمنی در کانادا - مثل استقرار سقف موقت یا حتی بستن پیاده رو – چه به سهولت میتوانست جان آن جوان را نجات دهد.
ولی بعد به نظرم رسید، که بجای آن مرگ ساده و بی درد و رنج، همان جوان میتوانست طیّ انقلاب و جنگ، شکنجه شود، معلول گردد و یا به قتل برسد.
اما راستش را بخواهید، بیشتر از همه چیز، به یاد درس هندسه ترسیمی رقومی افتادم. انگار برای اولین بار درک میکردم، که چگونه کشیدن هر خط ظاهراً بی دلیل، رسم هر کمان دایره بی اهمیت، و هاشور زدن هر سطح متقاطع … همه و همه دست بدست هم میدهند و ناگهان، بدون آنکه بدانی، یک زندگی را میسازد … و یا یک زندگی را نابود میکند.
Recently by Shazde Asdola Mirza | Comments | Date |
---|---|---|
The Problem with Problem-Solvers | 2 | Dec 01, 2012 |
I am sorry, but we may be dead. | 18 | Nov 23, 2012 |
Who has killed the most Israeli? | 53 | Nov 17, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
دیوانه جان
Shazde Asdola MirzaSat Apr 28, 2012 07:05 AM PDT
More than anything else, I tend to agree with Charles Darwin that:
"Life is a struggle."
Forgetting the brutally competitive nature of life and survival, can cost anyone his/her chances of adapting and moving forward.
PS: it is not the survival of strongest, but "survival of the fittest"!
Dear Mehrban
by Shazde Asdola Mirza on Fri Apr 27, 2012 05:19 PM PDTYou have always read me like an open book, no matter what I wrote and where I published it ... more than you can imagine!
Can't hide from your piercing, bright and beautiful eyes, and don't want to be without your thoughtful comments.
I hope that you can find in yourself to forgive my occassional rudeness; as controlling that "dull visceral pain" at all the times, is almost impossible.
Unfairness of life
by divaneh on Fri Apr 27, 2012 04:53 PM PDTWe always yearn for fairness in life and forget that the life is just unfair by its nature. Thanks for the excellent read Shazde.
Cry me a river
by Mehrban on Fri Apr 27, 2012 04:00 PM PDTIs what came to my mind (arbitrarily) when I read your story . So much lost and so little gained. I think you are a master of depicting pain, a visceral unbearably dull pain, casually tolerated, even when you write about prostitutes.
Thanks dear friends
by Shazde Asdola Mirza on Thu Apr 26, 2012 04:56 PM PDTRozbeh dear, I am glad that you have enjoyed the story - that's what any decent story is all about.
Oon Yaroo jan: there is big money in writing Persian stories - 90% of my income is from royalty on story patents!
Mamoor khoshkeleh: not on "articles" ... I will catch you later at a nice blog ;-)
Ari dear: thanks to the well mannered comments of you and other friends, this one has been peaceful, so far.
Maziar jan: god bless you and all the fine souls too.
Dear Hosseini: Highschool was a nice time, for those of us, who weren't taking it too seriously!
معلم من مهندس خویی بود
ahosseiniTue Apr 24, 2012 10:56 PM PDT
شازده - درس ترسیمی و رفومی را خوب ترسیم کردی و به داستان غم انگیز ربط دادی. مهندس خویی هم نمی تونست این دزس به محصل ها تفهیم کنه. یادش به خیر, پشش را میکرد به محصل ها, تصویرش را میکشید و می رفت.
Believe in a democracy that leaders and representatives are controlled by members at all times.
تا دیر نشده.
Ari SiletzMon Apr 23, 2012 10:46 PM PDT
گفتم تا قضیه به اوقات تلخی نرسیده کامنتم رو بذارم و الفرار. ولی حیف از
غمِ لطیف این نوشتهِ روان اگر دعوا راه بیفته. بهر حال جناب شازده
ارمغانی که از سرزمین خاطراتت برای ما آوردی تحت تاثیر قرارم داد.
سپاسگزارم.
.......
by maziar 58 on Mon Apr 23, 2012 09:55 PM PDTAgha sam
you're the best god bless.
Maziar
شازده و دیگر عزیزان
مآمورMon Apr 23, 2012 09:24 PM PDT
شازده تو را خدا ول کن! من با خانواده آمدم وکیشن بار من گفت پیناکولار(یا هر چی که اسمش هست) با رام خوب میشود! من هم ترای کردم دیدم راست میگه(طرف انگار مثل من مذهبی بود واهل دورغ نبود)!!!
اصلأ بیا این هم منبر سوخته!!
احمدی بد بد بد
خامنه ای بد بد بد
ولی اینکه من از دست توو یا عزیزی دیگر سر اختلافات سیاسی عصبانی شوم و خدای ناکرده توهینی بکنم عین مصداق مردم آزاری است!!
x=2-y 5=3(2-y) + 1y 5=6-3y+1y 5-6=-3y+1y -1=-2y y=1/2
x+1/2=2 x=2-1/2
بیا این هم جواب مسئله
احمدی هم استاد همان جا بود که کاغذ پاره من ازش صادر شده است!
حالا من برم تا صدای عیال و وق وق لوس ننرش در نیامده!!!
I wear an Omega watch
شازده و دیگر عزیزان
مآمورMon Apr 23, 2012 09:10 PM PDT
شازده تو را خدا ول کن! من با خانواده آمدم وکیشن بار من گفت پیناکولار(یا هر چی که اسمش هست) با رام خوب میشود! من هم ترای کردم دیدم راست میگه(طرف انگار مثل من مذهبی بود واهل دورغ نبود)!!!
اصلأ بیا این هم منبر سوخته!!
احمدی بد بد بد
خامنه ای بد بد بد
ولی اینکه من از دست توو یا عزیزی دیگر سر اختلافات سیاسی عصبانی شوم و خدای ناکرده توهینی بکنم عین مصداق مردم آزاری است!!
x=2-y 5=3(2-y) + 1y 5=6-3y+1y 5-6=-3y+1y -1=-2y y=1/2
x+1/2=2 x=2-1/2
بیا این هم جواب مسئله
احمدی هم استاد همان جا بود که کاغذ پاره من ازش صادر شده است!
حالا من برم تا صدای عیال و وق وق لوس ننرش در نیامده!!!
I wear an Omega watch
What is the Farsi equivalent for english word "empathy"?
by Roozbeh_Gilani on Mon Apr 23, 2012 08:26 PM PDTThis story is filled with "empathy". I loved reading it.
There is injustice around us every where. some of us see it, feel it, get angry about it , thinking something must be done about it. Others just worry about $8 a gallon gas....
great story dear Shazdeh. Please hang about and write more.
"Personal business must yield to collective interest."
یاد آقای بهشتی به خیر
ShahriarMon Apr 23, 2012 05:36 PM PDT
Mamoor is a complicated man!
by Faramarz on Mon Apr 23, 2012 05:11 PM PDTپاره آجر که تو ملاج آدم بخوره هم مامور میشه و هم ریاضی دان!
شراب سرخ و اون یارو عزیز
Shazde Asdola MirzaMon Apr 23, 2012 05:03 PM PDT
اون یارو عزیز: چه خوب حدس زدی که یه چند تا از اون آجرها تو سر این مأمور هم خورده بود.
شازده شراب سرخ: البته شما درست میفرمائید، ولی زمان ما، خوشگلترین و با حالترین دختران دبیرستانی میرفتند سراغ دیپلم "خانهداری".
mamoor: loves MAT too ... thanks god for idiots!
by Shazde Asdola Mirza on Mon Apr 23, 2012 04:57 PM PDTBad Stories for Bad Kids
thanks shazdeh, I love mat too, informative piece
by مآمور on Mon Apr 23, 2012 03:59 PM PDT5=3x+1y
x+y=2
find the value of x and Y
I wear an Omega watch
...
by Red Wine on Mon Apr 23, 2012 03:12 PM PDTریاضی از همه دروس آسانتر است،فقط اندکی حواس،حوصله و پشتکار میخواهد...اما دخترهای قشنگ و خوش ترکیب، همیشه میرفتند رشتههای دیگر مثلِ ادبیات و اقتصاد میخواندند، چرا ؟ هیچگاه نفهمیدیم !
با سپاس از حضرتِ شازده...سرافراز شدیم مثلِ همیشه.
Shazdeh Jaan, very nice story. You should patent your stories!
by Oon Yaroo on Mon Apr 23, 2012 02:58 PM PDTAre you sure a few of those ajjorrs did fall on Mamoor's and a few other IRR supporters' heads?
Thanks again for the great story!
Dr. Noury, Vildemose dear and Faramarz jan
by Shazde Asdola Mirza on Mon Apr 23, 2012 02:32 PM PDTFor me, story telling is like getting submerged in the old deposits of memories and impressions ... not just of mine, but of all the people who have ever shared their thoughts and feelings with me.
It's an amazing experience, which lets one surrender to a being stronger and wiser than oneself, who speaks through the hand holding the pen. It is the oddest sensation I have had in ages.
درس شیرینی بود.
FaramarzMon Apr 23, 2012 02:30 PM PDT
شازده جان،
یادش بخیر کلاس شیرینی بود.
در دوران بچه گی و در روزهای تابستان همیشه رادیوی خونه مون سر میز ناهار در ساعت یک بعد از ظهر روشن بود. اون موقع وقت برنامه کارگر بود و هر روز قسمتی ازبرنامه راجب به سوانح در سر کار بود. بیچاره کارگرها و عمله ها با لهجه دهاتی از بلاهایی که سرشون اومده بود میگفتن. یکی چشمش کور شده بود، یکی دستش شکسته بود و یکی از نردبون افتاده بود وچلاق شده بود.
هم خنده دار بود و هم دردناک.
شازده ی گرامی
M. Saadat NouryMon Apr 23, 2012 01:56 PM PDT
داستانی اندوه ناک، اما بسیار آموزنده و پر کنایه
زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفسهاست
//www.jasjoo.com/books/new-poems/sohrab_sepehri/5/93
You are a fantastic writer
by vildemose on Mon Apr 23, 2012 01:46 PM PDTYou are a fantastic writer and a great storyteller. Thanks for sharing.
A state of war only serves as an excuse for domestic tyranny.--Aleksandr Solzhenitsyn.
Thanks Shazde for the link
by Anahid Hojjati on Mon Apr 23, 2012 01:27 PM PDTI did some search too and I found this link:
//hamsafar-khasteh.persianblog.ir/post/31
پیدایش و تاریخچه هندسه ترسیمی
احمد بیرشک
Shazde Asdola MirzaMon Apr 23, 2012 01:06 PM PDT
Dear Anahid: amazing enough, the good old book by Ahmad Birashk is still cited on-line, if you are interested:
//books.google.ca/books/about/%D9%87%D9%86%D8%AF%D8%B3%D9%87_%D8%AA%D8%B1%D8%B3%D9%8A%D9%85%D9%8A_%D9%88%D9%87%D9%86%D8%AF%D8%B3%D9%87_%D8%B1.html?id=DOFpPwAACAAJ&redir_esc=y
Great read Shazde
by Anahid Hojjati on Mon Apr 23, 2012 11:18 AM PDTI am always interested to know more about this course. In nezaame jadeed, there is no Tarseemi Roghomee.
اپور
anglophileMon Apr 23, 2012 10:46 AM PDT
یاد آقای بهشتی به خیر.