- مثل یه جنده باهام رفتار می کنی.
- چی؟؟؟؟ چی گفتی عزیزم؟
- عزیزت؟ بس کن تو رو خدا.
از این لبخند آروم و اون نگاه بی معنی مسخره ات دیگه حالم بهم می خوره.
- ....
- می فهمی؟ واقعا حالم بهم می خوره. با اون چشمای گشاد گنده ات که عین چشم یه گاو چاق بیصاحابه که داره علف میجوه.
- چی داری می گی؟ به من می گی چاق؟؟؟ شوخی داری؟ ما هم قد همیم و وزن من دقیقا نصف تواِ ولی من هیچوقت به تو نگفتم چاق. نه این که از وزنت ناراحت باشم و نگم ها؛ نه، واقعا مشکلی با وزنت ندارم ولی مشکل تو رو هم نمی فهمم.
- مشکل من؟ الآن بهت می گم مشکلم چیه. دیگه واقعا بسه. دیگه تحمل نمی کنم یه لبخند شیک، چشمای آروم ، یه آدمی که از قیافش پیداست به هیچی فکر نمی کنه.
متنفرم از اینکه وسط هیاهوی سکس، تو نور کم، یهو با یه لبخند از سر خوشی و رضایت یه ردیف دندون سفید و میریزی بیرون. آره می فهمم خوشی. یعنی میبینم. تو چشات، تو خندهت، تو همه جونت میبینم چقدر حالت خوبه و چه خوشی واسه خودت.
- فکر میکردم از لبخندم خوشت میاد. خودت همیشه میگفتی. اصلا واسه همین رفتم دندونامو بلیچ کردم. یعنی میگی کار بدی میکنم بهت لبخند میزنم؟
- آره کار بدی میکنی عین جنده ها باهام رفتار میکنی.
- چی میگی منظورت رو نمیفهمم. آخه عین جنده با تو رفتار میکنم یعنی چی؟ بلاخره جندهه کیه، منم یا تو؟ اصلا این چه ربطی به دندونای من داره؟ اصلا تو چته؟ از لبخندم ناراحتی یا از دندونام یا از سکس مون با اصلا از سکس یا از من؟ اصلا انگار از دنیا و زمین و زمان حالت بده.
- ببین! من چلو کباب نیستم. یه آدمم. می فهمی؟ می دونی یه آدم از یه رابطه چی می خواد؟ از این که هرازگاهی ببینمت، از راه رسیده نرسیده عین گرگ گرسنه بپری بهم حالم بده. از اینکه کم کم تلفنهای روزانه هم فراموش شده، آخر شبی میام اینجا، تو تاریک روشنی دندونای تو رو ببینم که بهم لبخند میزنه حالم بده. از اینکه عرق کرده میچسبی بهم بدون این که یک کلمه حرف بزنی تو تاریکی عین درخت ازم میری بالا حالم بده. حتی وقتی دارم از خستگی می میرم. اصلا تو اون وضعیت می بینمت ازت متنفر می شم
- یعنی من فرق آدم و چلو کباب و بفهمم مشکل حله؟ البته مطمئن نیستم تو خودت فرقشو بدونی. بابا تو خسته ای دندون و نور کم و گاو وچلوکباب الکیه. البته عزیزم اگه با نور کم مشکل داری می تونیم چراغ و روشن بزاریم.
راس میگی من باید بیشتر به این موضوع توجه کنم. تو زندگی شلوغی داری. من بعضی وقتا یادم میره. اگه ملاحظه نمیکنم فقط واسه اینه که یادم میره. بعضی وقتا از راه که می رسی حتی یادم می ره یه لیوان آب بدم دستت. آخه من آدم هول و دستپاچهایام. دیدی که هر وقت لباس اتو می کنم تا به فاصلا بین دگمه ها و سمب و سوراخای زیر یقه و چهار راه زیر بغل می رسم حتما یه جای دستم و می سوزونم، هر دفعه و هر دفعه. آشپزی که می کنم سر هر ادویه اضافه کردن و آب ریختن و چیزای دیگه اینقدر داغ داغ می چشم که هر بار زبونم و می سوزونم، هر بار، بلا استثنا.
- ببین تو حتی وقتی خستهام ولم نمیکنی. این وقتا ازت متنفر میشم.
- چی، از من متنفر می شی؟ هیچ وقت فکر نمی کردم اینو ازت بشنوم. آخه هیچ کدوم از حرفات این معنی رو نمی داد. حتی وقتی دعوا می کردیم هرگز حتی یک لحظه هم به ذهنم خطور نکرده که ممکنه از من متنفر باشی. حتی وقتی بعد از سه روز ذوق زده بهت زنگ زده بودم و با هیجان سلام علیک کردم وگفتم کجایی و تو عین برج زهرمار جواب دادی بالای درخت، فکر نکردم این یعنی تو از من متنفری. بعضی وقتا شده که فکر کنم تو کلا زنا رو آدم حساب نمی کنی یا حتی به نظرم اومده که تو توی رابطه همیشه فکر میکنی یه مسابقه است که نباید عقب بمونی و خدای نکرده کم بیاری. همیشه محض احتیاط یه قدم زیاده روی میکنی. ولی حتی در بدترین شرایط که گفتی دخترای ایرونی عوضی هستن و تو ازشون متنفری و من با تمام وجود یه دختر ایرونیام فکر نکردم که ممکنه تو از من متنفر باشی. یا این که تو اصلا بتونی از من متنفر باشی؟
راستی تو اصلا میتونی؟ آخه چطور ممکنه؟ بین ما همیشه همه چیز طعم عاشقانه داشته. قبول نداری؟
- من نگفتم ازت متنفرم
- زیرش نزن. گفتی؛ دقیقا همین و گفتی؛ عین همین جمله رو گفتی. درسته که نیستی ولی گفتی و عجب این که هیچ وقت به ای وضوح نگفتی عاشقمی. ولی من این و به سادگی از لابلای حرفات و رفتارات و نگاه هات و همه کار و کردارت می فهمم.
تو منو دوست داری. مگه نه؟
- حرفو عوض نکن. من داشتم یه چیز دیگه می گفتم.
- حالا چرا منو نیگا نمی کنی؟ می ترسی خندت بگیره؟ نگران نباش روم زیاد نمی شه.
- حتی دیگه یه زنگ نمی زنی.
- سعی می کنم خیلی پرس و جو نکنم. از اون دفعه که پرسیدم کجایی و جواب دادی بالای درخت فکر کردم شاید از تلفن هر روزه و سوال جوابای روزمزه خوشت نمیاد. از این که قطع کردی خیلی بهم بر خورد. خوب به نظرم میرسید این حرفت یعنی به تو چه. خفه شو. یعنی پات و از گلیمت درازتر نکن. یعنی چخه. یعنی عین یه سگ باهام رفتار کردی. می فهمی؟ عین یه سگ.
پسر داغ دلمو تازه نکن. فرمودید تلفنهای روزمره، عزیزم کدوم تلفن های روزمره؟ اصلا مگه ما از اول چنین چیزی داشتیم؟ همون اوایل رابطه با همه خنگیم زود دستم اومد که تو اینکاره نیستی. اهل تلفن بازی و لاس زدن پای تلفن نیستی. اصلا پشت تلفن یه جور دیگه می شی. انگار یکی دیگه است. گاهی شک می کردم که اشتباه گرفتم. به خدا سر همین تلفن اویل فکر می کردم زن داری. آخه چطور می شه یکی اینقدر مهربون پشت تلفن بشه عین سگ بصره؟
- آخه بارها بهت گفتم کار من یه جوریه که هر روز یه جام. دائم در سفرم.
اون سر دنیا وسط جلسه نشستم یکمرتبه:
دِررررررررررررر، الو عریزم کجایی؟
بابا من مسابقه فوتبال نیستم که گزارش لحظه به لحظه بدم. فقط ازت خواستم همین و درک کنی.
- می فهمم چی می گی. من واقعا منظورم این نیست که ته توی چیزی رو در بیارم. فقط طبق عادت تلفن روزمره آدم می پرسه مثلا کجایی، چیکار می کنی، یا ازین جور چیزا.
- وای این یکی رو دیگه اصلا نیستم.
دِرررررررر، الو عریزم چیکار می کنی؟
یعنی می دونی اصلا سوال قشنگی نیست. آدم معذب می شه. آدم می شه عین یه زندانی در ایام مرخصی که باید هر لحظه اعلام کنه کجاست و داره چیکار می کنه. البته تو از اوناش نیستی ها ولی آدم یاد این دختر گیرا می افته که سوار پس گردن آدم می شن و دیگه هیچ جور نمی شه آوردشون پایین.
- اون بار همینطوری از دهنم پرید که چیکار می کنی. آخه آدم که قبل از تلفن دیالوگش رو نمی نویسه و حفظ نمی کنه. همین طوری یه چیزایی می گه دیگه. منم پرسیدم چیکار می کنی. تو هم در جا سرب داغ از گلوی من پایین کردی و گفتی: کس موش چال می کنم. البته فهمیدم برخلاف من جواب تو اصلا همینجوری نبود و خیلی هم جدی بود.
راستش می دونی، این چیزا اونقدر مهم نیست ولی بعضی وقتا دلم می خواد باهات حرف بزنم. احتیاج دارم. اصلا مهم نیست چی می گیم. مهم اینه که باهم حرف بزنیم. بعد زنگ می زنم بهت می بینم یه صدای جدی و خشک یا خواب آلود یا عصبانی از اون طرف بهم جواب می ده. اصلا حرفم یادم می ره. احساسم می خشکه. زود سرو تهش رو هم میارم و خدافظی می کنم
- ای وای محض رضای خدا یه بار هم که شده خودت رو بزار جای من. فرض کن من اون سر دنیام و وقتی تو با فنجون چای بابونه می ری تو رختخواب و تو نور چراغ خواب زنگ می زنی که با من لاس بزنی من وسط دفتر نشستم و دارم با یه عده سرو کله می زنم. یا وقتی تو سرحال رفتی پیاده روی سر صبح و هیجان زده و پر انرژی به من بدبخت زنگ می زنی ساعت سه صبحه و جنازه من تازه از کار دست کشیده و خوابیده. اونوقت توقع داری که چی، پا به پای لوس بازی های تو بیام؟ .... وای راس می گی تو رو خدا؟.... جام خالی....
- اُ ! آقا ادای منو در نیار.
- بابا من که نمی تونم به خاطر خانم ساعت اینور کره زمین رو با ساعت اونور کره زمین یکی کنم. ولی تو می تونی از عقلت استفاده کنی و این موضوع ساده رو بفهمی.
- آره خوب درست میگی. خوب منم سعی کردم اینجور وقتا خِرِتو نگیرم. دیدی که دیگه زنگ نزدم. باورم نمی شه تو از این که تلفن های روزمره کم شده داری شکایت می کنی. راستش من هر چی کف دستم و بو می کنم نمی تونم بفهمم اون سر دنیا کِی واسه تو خوبه که بهت زنگ بزنم. با این که واقعا دوست دارم باهات حرف بزنم.اینو تو خودت می دونی. دوست دارم باهات حرف بزنم. میفهمی؟ دوست دارم. آخه ایران هم که مییای نمی شه دیدت. دیر وقت شب از سر کا ر برمی گردی.
- اینو قبول دارم من وقتم کمه. ولی چون دوست دارم سعی میکنم همون وقت کم رو با تو بگذرونم. حتی اگه کارم تا دیر وقت طول بکشه سعی میکنم شب بیام پیش تو. قبول دارم که صبوری میکنی.
- آره می دونم. از وقتی گفتی مدت هاست غذای خونگی نخوردم سعی کردم غذاهایی که دوست داری رو برات بپزم. دیگه چیکار میتونستم بکنم. گفتم حداقل با هم شام میخوریم. به هر حال تو باید یه وقتی واسه شام خوردن صرف کنی، میتونیم اون وقت و با هم باشیم. اصلا سر همین اون دفعه اون قد قشقرق به پا کردی که:
هی زنگ نزن نگو کی میایی کی میایی. بعد هم زرتی گوشی رو گذاشتی.
- اُ ! خانم! ادای منو در نیار.
- بابا مرد حسابی همیشه یا غذا رو اجاق خشک میشد و میسوخت یا سر میز یخ میکرد و کوفت میشد. منم دیگه برات غذا درست نکردم که مایه دردسر بشه.
من فقط زور زدم کنار بیام چون دوستت داشتم. به خودم گفتم عیب نداره این هم یه جور رابطه مختصر عاشقانهست که میشه بهش دل خوش بود.
آخه راستش رو بگم هنوز بعد این همه دلپری و دلخوری من با یه ماچ کوچولو می رم تو آسمون هفتم. حتی وقتی کثیف و آشفته دیر وقت شب میای پیشم من خوشحال میشم. نمیتونم جلوی خودم و بگیرم. خوشحال می شم. می فهمی؟ بارها قبل از اینکه بیایی میشینم یه عالمه حرف آماده میکنم که وقتی اومدی خیلی جدی بهت بگم. بگم اینطوری دیگه نمیشه؛ واقعا دیگه پیش نمیره. حتی جلوی آینه تمرین میکنم. حتی جمله به جمله مینویسم که چیزی یادم نره؛ که عصبانی نشم؛ چرت و پرت نگم و کارم به غرغر کردن نکشه و قافیه از دستم نره. ولی وقتی ماشینت میپیچه توی محوطه پارکینگ و نورش می افته تو پنجره همه چی یادم می ره. با عجله به خودم میگم ولش کن بابا باشه دفعه بعد و در آخرین لحظه تصمیم میگیرم فقط عطری رو که تو دوس داری بزنم و بدوم در رو باز کنم. حتی یادم می ره یه چایی برات بریزم. میخوام عین آدامس بچسبم بهت و دیگه کنده نشم. بی خود نیشم باز می شه و خوشحال میشم. می خوام عین درخت ازت برم بالا. با اینکه بوی آدمیزاد میدی ولی بوی عرق تنت منو دیوونه میکنه. وقتی میگی سلام فکر می کنم من چه احمقم که دلخورم. دور که دور، دیر که دیر، آخرش که میایی. دیگه دلخوری چه معنی داره؟ همه شبای تنهایی یادم میره. دیگه از صدای سگای خیابون نمیترسم. حتی اگه عوعو کنن و خودشونو تیکه پاره کنن هم عین خیالم نیست. تو که هستی راحت میخوابم و راحت بیدار میشم. با اینکه می دونم این رابطه دیگه رابطه نیست. نباید می ذاشتم به اینجا بکشه. همیشه وقت تنگه. راست میگی یکی داره با یکی مثل یه جنده رفتار می کنه. دیگه هیچی باقی نمونده. تو همه درها رو یواش یواش بروی من بستی و فقط مونده یک روزنه باریک. روزنه ای که نمی شه ازش عشق داد و عشق گرفت. عشق ازش عبور نمیکنه. سوراخ تنگی که فقط یک چیز ازش رد میشه.
فاطمه زارعی نویسنده مجموعه داستان "حرفه من خواب دیدن است"
Recently by Fatemeh Zarei | Comments | Date |
---|---|---|
فردا قرار است شما بمیرید | - | Aug 20, 2012 |
Goodbaye Party | - | Aug 10, 2012 |
جیگر جون | - | Aug 03, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
یک رابطه نباید
rrrezzMon Aug 06, 2012 12:16 PM PDT
یک رابطه نباید مثل سوراخی تنگ باشد که عشق نتواند از آن عبور کند بلکه باید مثل چیز کلفت و سیاهی باشد که عشق از آن بیرون بجهد!
مرسی!عالی بود
CallmeRedSat Jul 07, 2012 04:19 PM PDT
عالی.
سلام، مرسی از داستان،
persian westenderFri Jul 06, 2012 06:36 PM PDT
داستان شما تکان دهنده است،
به این دلیل که بیانگر خالی شدن یک رابطه عاطفی از احساس است، و در نتیجه آنچه باقی میماند، جنبه خشک و خالی و فقط فیزیکی یک رابطه است که انسان را در حد یک ارضا کننده جنسی پایین میآورد. زنهای امروزی دیگر دربند چنین روابطی نیستند....امیدوارم
زیبا مینویسی...
First AmendmentFri Jul 06, 2012 06:38 AM PDT
کجا بودی، یه چن وخ؟
سایت داغ داغ ایرانیان داغکام!
DemoThu Jul 05, 2012 12:49 PM PDT
با ک.. فروید و ک.. من شروع و با ترانسجندر ادامه پیدا کرد و حالا هم قصه یک جنده! روز از نو و پُرنویی نو!