خلاصهی داستان: سیاوش، شاهزادهی ایرانی، در جنگی که بین ایران و توران در میگیرد، فرماندهی سپاه ایران است. پس از سه روز جنگ، سپاه توران وادار به عقبنشینی میشود. افراسیاب، شاه توران، پیشنهاد صلح میکند. سیاوش از او میخواهد برای تضمین صلح، صد نفر گروگان نزد او بفرستند و شهرهای ایران را که قبلاً تصرف کرده باز پس دهد. افراسیاب موافقت میکند. کیکاووس که کار سیاوش را درست نمیداند، از او میخواهد گروگانها را نزد او بفرستد و فرماندهی سپاه را هم به دیگری واگذار کند و خود به نزد شاه باز گردد. سیاوش نه میتواند عهدی را که با افراسیاب بسته بشکند و نه میخواهد نزد کاووس برگردد. با پیشنهاد پیران به توران پناهنده میشود و پس از مدتی در آن جا با دسیسهی گرسیوز برادر افراسیاب کشته میشود.
داستان کینخواهی سیاوش: چو آگاهی آمد به کاووس شاه / که شد روزگار سیاوش تباه / بکردار مرغان سرش را ز تن / جدا کرد سالار آن انجمن / بر و جامه بدرید و رخ را بکند / به خاک اندر آمد ز تخت بلند[1] /
این همان کیکاووسی است که با بی خردی چنین سرنوشتی را برای فرزند خود رقم زده بود.
تهمتن هم که سیاوش را پرورانده بود، چو بشنید که: بریدند سر زان تن شاهوار / نه فریادرس بود و نه خواستار / به یک هفته با سوگ بود و دژم /
روز هشتم به سوی درگاه کاووس براه افتاد. / دو دیده پر از خون و دل کینهجوی /
به کاووس گفت: خوی بد ای شهریار / پراکندی و تخمت آمد به بار / ترا مهر سودابه و بدخویی / ز سر بر گرفت افسر خسروی / کنون آشکارا ببینی همی / که بر موج دریا نشینی همی / از اندیشۀ خُردِ شاهِ سترگ / نماند روان بی زیانِ بزرگ / کنون من دل و مغز تا زندهام / برین کینه از آتش آکندهام / همه جنگ با چشم گریان کنم / جهان چون دل خویش بریان کنم /
نگه کرد کاووس در چهرِ اوی / چنان اشک خونین و آن مهرِ اوی / نداد ایچ پاسخ مرو را ز شرم / فرو ریخت از دیده خوناب گرم /
شرم کاووس از آن روست که میداند گناهکار است
تهمتن برفت از بر تخت اوی / سوی خانِ سودابه بنهاد روی / ز پرده به گیسوش بیرون کشید / ز تخت بزرگیش در خون کشید / به خنجر به دو نیمه کردش به راه / نجنبید بر تخت، کاووس شاه /
این آغازِ خونینِ کینخواهیِ سیاوش است. به گمان رستم اولین گناهکاران در مرگ سیاوش، سودابه و کاووس بودند. پس از آن رستم با سپاهی گران به کینخواهی سیاوش رهسپار توران شد.
داستان کینِ سیاوش غم انگیزترین داستان شاهنامه است. دلها پر ز کین، چهرهها دُژم!
در گرماگرم نبرد / تو گفتی نه شب بود پیدا نه روز / نهان گشت خورشید گیتی فروز /
تو گفتی همی خون خروشد سپهر / پدر را نبد بر پسر جای مهر /
سپردند اسبان همه خون به نعل / و ...
دردناک آن است که این رستم است که مدام خون میریزد. تا آنجا که اطرافیان به او میگویند:
چو چیره شدی بیگنه خون مریز /
آن قدر خون ریختند تا زمین سر به سر کشته و خسته بود / کشتگانی از هر دو سو
تورانیان از افراسیابی که برافروزانندهی آن خونریزیها بود، بیزار شدند.
زمانی که رستم و سپاهش توران را ترک کردند و افراسیاب از مخفیگاهش خارج شد، همه بوم و بر زیر و رو کرده دید / مهان را کشته، کهتران را بَرده دید / همه کاخها را برکنده و سوخته
حاصل کارِ هنرمندان، معماران، صنعتگران و همهی مردم نابود شده بود.
تکرارِ آنچه با بیخردی و حاکم شدن کینهورزیِ کور بر سر سیاوش، سیاوشگِرد (شهر آرمانی سیاوشگِرد؟) و ساکنانش آمده بود.
به موازات آن چه در توران اتفاق افتاد، از آنجا که نیروی ایرانیان، سالها صرف کینخواهی شده و جوانان بسیاری در میدانهای نبرد کشته شده بودند، با خشکسالی و مشکلات دیگر، از ایران هم رنگ و بوی پراکنده شد. این بی رنگ و بویی ادامه داشت تا برآمدن کیخسرو، فرزند سیاوش و آغازی دوباره!
هم در تراژدیهای یونانِ باستان و هم تراژدیهای ایرانِ کهن ستارهشناسان و موبدان سرنوشت غمانگیز قهرمانان داستان را پیشگویی میکنند. با وجود تلاش انسانهای نیک سیرت برای جلوگیری از فاجعه، آز، بیخردی، خودشیفتگی و عشق به قدرت مانع بکار بستن پند آنان میشود و سر آخر سرنوشت تراژیکِ قهرمانان داستان، اتفاق میافتد.
به اعتقاد من فردوسی و شاعران یونانِ باستان، پیشگویی ستارهشناسان را آگاهانه وارد داستان کردهاند. از آنجا که خود از داستانهای خیلی قدیمیتر، که دستمایۀ تراژدیها قرار گرفته، آگاه بوده و پایان کار را میدانستهاند، آگاهیِ خود را همسان پیشگویی ستارهشناسانِ همعصر قهرمانان جلوه داده و با بیان آن در ابتدای داستان و یادآوری آن در طول داستان، میخواستهاند ببینند و به دیگران هم نشان دهند که چگونه برخی کسان تلاش کردهاند جلوی فاجعه را بگیرند و چه عوامل و چه کسانی در جهت تحقق پیشگویی عمل کردهاند و چرا چنین کردهاند. با این ترفند فردوسی و شاعرانِ دیگر، با نمایش اعمال قهرمانان، مخاطب را آگاه کردهاند که اگر اینجا به سبب خودشیفتگی، آز و قدرت طلبی جلوی فاجعه گرفته نشد، به معنای آن نیست که همیشه چنین باشد. یا میشد که خردمندانه عمل کرد و جلوی فاجعه را گرفت. فردوسی و شاعرانِ دیگر میخواستند بدانند قهرمانان میبایست چگونه عمل میکردند تا از آن سرنوشت محتوم میگریختند.
در تراژدی رستم و اسفندیار، از یک سو پدری را میبینیم که نمیتواند از قدرت دل بکند و پسرش را به جنگ کسی میفرستد که میداند یقیناً کشته خواهد شد و از سوی دیگر اسفندیار را میبینیم که نمیتواند از به چنگ آوردن قدرت روی بگرداند و از این رو فریب میخورد و کشته میشود. میبینیم که سرنوشت اسفندیار را آز و قدرتپرستی رقم میزند.
در داستان سیاوش هم میبینیم که سرنوشت غمانگیز سیاوش، جنگ و خونریزیهای پس از آن را قدرتی مافوق انسان و مافوق طبیعت رقم نمیزند.
زمانی که سیاوش به دنیا آمد، کیکاووس از ستارهشناسان که نیک و بد و چون و چند را میدانستند، دربارۀ آیندۀ او پرس و جو کرد. / ستاره بر آن کودک آشفته دید / غمی گشت چون بخت او خفته دید / بدید از بد و نیک آزار اوی / به یزدان پناهید در کار اوی /
تهمتن بیامد بر شهریار / بدو گفت کین کودک شیرفش / مرا پرورانید باید به کش /
به رستم سپردش دل و دیده را / جهانجوی گُرد پسندیده را /
تهمتن ببردش به زاولستان / نشستن گهش ساخت در گلستان /
کاووس پس از آگاهی بر خفته بودن بخت سیاوش به یزدان پناه میبرد و او را به رستم میسپارد. همین! رستم تمام وظایف پدری و آموزگاری را که میتوانست در حق سهراب بجا آورده باشد و از آن محروم مانده بود، در حق سیاوش بجا آورد. / سواری و تیر و کمان و کمند / عنان و رکیب و چه و چون و چند / نشستنگه مجلس و میگسار / همان باز و شاهین و یوز و شکار / ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه / سخن گفتن و رزم و راندن سپاه / هنرها بیاموختش سر بسر / بسی رنج برداشت و آمد به بَر /
چو یکچند بگذشت و گشت او بلند / سوی گردن شیر شد با کمند / چنین گفت با رستم سرفراز / که آمد به دیدار شاهم نیاز /
رستم که آموزش و پرورش سیاوش را برعهده داشت، علاوه بر آیین رزم و بزم، خصلت های نیکوی مهربانی، دوستی، خردورزی (هر آنچه که شاید میتوانست مانع تکرار سرنوشت غمبار سهراب و اسفندیار شود) و داد و بیداد (چیزی که پدرش از آن بینصیب بود) هم به او آموخته بود، اشتیاق سیاوش به دیدار پدر را که دید، با او روانۀ دربار شد.
کاووس از شگفتی بدو در بماند / بسی آفرین خواند بر آن برز و بالا و آن فَر اوی / بدان اندکی سال و چندان خرد / که گفتی روانش خرد پرورد /
کاووس هفت سال او را آزمود.
به هشتم بفرمود تا تاج زر / زمین کَوَرستان و زرین کمر / نبشتند منشور بر پرنیان / به رسم بزرگان و فر کیان / زمین کَوَرستان (خراسان؟) وُرا داد شاه / که بود او سزای بزرگی و جاه /
در این هنگام سودابه همسر جوان و زیبای کاووس و دختر شاه هاماوران دلباختۀ سیاوش میشود.
چو سودابه روی سیاوش بدید / پر اندیشه گشت و دلش بردمید /
سودابه با هزار حیله و مکر میخواهد سیاوش را بفریبد و هر بار با این پاسخ سیاوش روبرو میشود که: نه من با پدر بیوفایی کنم /
سودابه که دلبریهایش را در سیاوش کارگر نمیبیند، از شدت خشم و بیچارگی، اسیر وسوسهی انتقام میشود و به سیاوش تهمت میزند که خواستار کامجویی از سودابه بوده، اما او مانعش شده.
کاووس اسیر عشق سودابه است از طرفی به پاکی سیاوش باور دارد. نمیداند چه باید بکند. یکی از بزرگان به او میگوید چاره آن است که یکی از آنان از آتش گذر کند. سیاوش قبول میکند از کوه آتش بگذرد.
سیاوش بر آن کوه آتش بتاخت / نشد تنگدل جنگِ آتش بساخت / ز هر سو زبانه همی برکشید / کسی خود و اسب سیاوش ندید / یکی دشت با دیدگان پر ز خون / که تا او ز آتش کی آید برون / چُن او را بدیدند برخاست غَو / که آمد ز آتش برون شاهِ نَو / یکی شادمانی بُد اندر جهان / میان کهان و میان مهان /
بیگناهی سیاوش او را از آتش نجات داد. کاووس دانست که سودابه او را فریب داده است. سودابه هم دانست که مرگ در انتظارش است باز با حیلهگری گفت که سیاوش با جادوی زال از آتش بیرون آمده. شاه گفت: نیرنگ داری هنوز! و دستور داد او را بر دار کنند.
با دیدن سودابه که به سوی مرگ میرود، دل شاه کاووس پر درد شد / نهان داشت، رنگ رخش زرد شد /
سیاوش میدانست که شاه اسیر عشق سودابه است.
همی گفت با دل که بَر دست شاه / گر ایدونک سودابه گردد تباه / به فرجام کار، او پشیمان شود / ز من بیند آن غم چو پیچان شود /
از این رو با بزرگمنشی از شاه خواست سودابه را ببخشاید: پذیرد مگر پند و آیین و راه /
بهانه همی جست از آن کار شاه / بدان تا ببخشد گذشته گناه /
سودابه دگر باره با شهریار جهان / همی جادوی ساخت اندر نهان / بدان تا شود با سیاوخش بد /
و از سوی دیگر چشمی هم به دنبال سیاوش داشت.
زمانی که خبر رسید افراسیاب با سپاهی گران به ایران حمله کرده، دلِ شاه کاووس از آن تنگ شد / که از بزم رایش سوی جنگ شد / یکی انجمن کرد از ایرانیان / ز هر کس که بُد نیکخواه کیان /
شاه گفت که خود به جنگ افراسیاب خواهد رفت. موبد بدو گفت: کنون پهلوانی نگه کن گزین / سزاوار جنگ و سزاوار کین /
شاه گفت: که دارد پی و تاب افراسیاب؟ / مرا رفت باید چو کشتی بر آب /
سیاوش از آن دل پر اندیشه کرد / روان را از اندیشه چون بیشه کرد / به دل گفت: من سازم این رزمگاه / به چربی بگویم بخواهم ز شاه / مگر کهم رهایی دهد دادگر / ز سودابه و گفتوگوی پدر / وُ دیگر کَزین کار نام آورم/ چنین لشگری را به دام آورم /
سیاوش به شاه گفت: من دارم این پایگاه / که با شاه توران بجویم نبرد / سر سروران اندر آرم به گرد / بدان کار همداستان شد پدر / که بندد سیاوش بر آن کین کمر /
چنین بود رای جهانآفرین / که او جان سپارد به توران زمین /
این جا فردوسی اشارهای دارد به آنچه قرار است برای سیاوش اتفاق افتد.
شاه پیلتن را بخواند و از او خواست: تو با او برو، روی ازو بَر متاب! / چو بیدار باشی تو، خواب آیدم / جهان ایمن از تیز شمشیر تست /
و تهمتن میپذیرد و میگوید که: سیاوش پناه و روانِ منست /
هنگام حرکتِ سپاه، شاه سیاوش و سپاه را بدرقه کرد. / دو دیده پر از آب کاووس کرد / همی بود یک روز با او به راه / سرانجام مر یکدگر را کنار / گرفتند هر دو چو ابر بهار / ز دیده همی خون فرو ریختند / به زاری خروشی برانگیختند / گوایی همی داد دل بر شدن / که دیدار از آن پس نخواهد شدن /
در این جا باز هم فردوسی ما را به پایان کار سیاوش میبرد تا ببینیم که:
سوی گاه بنهاد کاووس روی / سیاوش ابا لشکر جنگجوی /
سپاه ایران به نزدیکی بلخ رسید. جنگ درگرفت. فرماندهان سپاه توران گرسیوز برادر افراسیاب، بارمان و سِپهرَم بودند. افراسیاب خود در آن سوی جیحون بود. پس از سه روز و سه شب جنگِ خونین و سخت، تورانیان شکست خوردند و به آن سوی جیحون عقب نشستند. سیاوش در بلخ ماند و نامهای به کاووس فرستاد که تورانیان را شکست دادهایم و به عقب نشینی واداشتهایم. / کنون تا به جیحون سپاه منست / جهان زیر فر کلاه منست / به سُغد است با لشکر افراسیاب / سپاه و سپهبد بدان سوی آب / گر ایدونک فرمان دهد شهریار / سپه بگذرانم، کنم کارزار /
کاووس در جواب گفت: از آن پس که پیروز گشتی به جنگ / به کار اندرون کرد باید درنگ /
آماده باش! / افراسیاب نیرنگباز است. / شتاب مکن! / به جنگ تو آید خود افراسیاب /
گرسیوز نزد برادر آمد و از آمادگی و قدرت سپاه ایران گفت. افراسیاب خشمگین او را براند و دستور داد سپاهی گران آماده کنند.
همان شب افراسیاب خوابی هولناک دید و آشفته و خروشان از خواب برخاست. به گرسیوز گفت که: بیابان پر از مار دیدم به خواب / جهان پر ز گَرد، آسمان پر عقاب / زمین خشک / بادی برخاست و درفش مرا سرنگون کرد. از هر سو جوی خون جاری بود. سران سپاه من همه بر زمین افتاده بودند. سپاه ایران، نیزه به دست آمدند و مرا دست بسته پیش کاووس بردند. آن جا شاهی بسیار جوان بر تخت نشسته بود / دمیدی بکردار غرنده میغ / میانم به دو نیم کردی به تیغ / خروشیدمی من فراوان ز درد / مرا ناله و درد بیدار کرد. /
گرسیوز میخواهد او را آرام کند و میگوید این خواب همه کامِ دل باشد / اما افراسیاب آرام نمیشود و آگاهان و موبدان را فرا میخواند.یکی از آنان از شاه زنهار میخواهد و میگوید: به بیداری، هم اکنون، سپاهی گران از ایران آمده و شاهزادهای آن را فرماندهی میکند که اگر شاه با او بجنگد، ز ترکان نماند کسی پارسا / غمی گردد از جنگ او پادشا / وُ گر او شود کشته بر دست شاه / به توران نماند سر و تخت و گاه / سراسر پر آشوب گردد زمین / ز بهر سیاوش به جنگ و به کین / بدانگاه یاد آیدت راستی / که ویران شود کشور از کاستی / جهاندار اگر مرغ گردد بپر / برین چرخ گردان نیابد گذر /
در این جا میبینیم که افراسیاب هم پایان کار خود را از زبان پیشگویان میشنود. آیا افراسیاب میتواند با خرد، پایان کار خود را تغییر دهد؟
افراسیاب غمی شد. بر جنگ جستن شتاب نکرد. فکر کرد و رایزنی.
بجای جهان جستن و کارزار / مبادم جز از آشتی هیچ کار / فرستم به نزدیک او سیم و زر / همان تاج و تخت و فراوان گهر / از آن نیز کوته کنم دست خویش / زمینی که بخشیده بودند پیش /
بزرگان را فرا خواند. در این قسمت فردوسی زیرکانه از زبان شاه توران چند بیت آورده که بسیار پندآموز است. افراسیاب به بزرگان و بخردان میگوید: / بسا نامداران که بر دست من / تبه شد به جنگ اندر آن انجمن / بسی شارستان گشت بیمارستان / بسی گلستان نیز شد خارستان / بسا باغ کان رزمگاه منست / به هر سو نشان سپاه منست / ز بیدادیِ شهریار جهان / همه نیکوییها شود در نهان / نزاید بهنگام بر دشت گور / شود بچهی باز را چشم کور / ببرد ز پستان نخچیر شیر / شود آب در چشمهی خویش قیر / شود در جهان چشمهی آب خشک / ندارد به نافهندرون بوی، مُشک / ز کژی گریزان شود راستی / پدید آید از هر سویی کاستی / مرا سیر شد دل ز جنگ و بدی / همی جُست خواهد ره ایزدی / کنون دانش و داد باز آوریم / بجای غم و رنج، ناز آوریم /
بدین ترتیب افراسیاب راه دانش و داد را پیش میگیرد و بزرگان را با خود همداستان و پیامی آشتی جویانه همراه سیم و زر و هدایای بسیار روانه اقامتگاه سیاوش و رستم میکند.
سیاوش و رستم فرستادۀ افراسیاب، گرسیوز را میپذیرند و از رای افراسیاب با خبر میشوند.
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت / که این راز بیرون کشیم از نهفت / که این آشتی جستن از بهر چیست / نگه کن که تریاک این زهر چیست /
آنان منتظر حملۀ افراسیاب بودند و طبیعی است که با بدگمانی به این آشتیجویی بنگرند.
ز پیوستهی خون نزدیک اوی / نگر تا کدامند صد جنگجوی / گروگان فرستد به نزدیک ما / کند روشن این رای تاریک ما /
چنین گفت رستم که این است رای / جزین روی، پیمان نیاید بجای /
سیاوش گرسیوز را فراخواند و خواست که به افراسیاب این پیام را ببرد که: / اگر زیر نوش اندرون زهر نیست / دلت را ز رنج و زیان هیچ نیست / ز گُردان که رستم بداند همی / کجا نام ایشان بخواند همی / بر من فرستی به رسم نوا / بدین خوب گفتار تو بر گَوا / وُ دیگر کز ایران زمین هر چه هست / که آن شهرها را تو داری بدست / بپردازی و خود به توران شوی / زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی / نباشد جز از راستی در میان / به کینه نبندم کمر بر میان / فرستم یکی نامه نزدیک شاه / مگر بآشتی بازخواند سپاه /
افراسیاب که داستان گروگان خواستن را شنید، فراوان بپیچید و گم کرد راه؛ / همی گفت صد تن ز خویشان من / گر ایدونک کم گردد از انجمن / شکست اندر آید بدین بارگاه / و گر گویم از من گروگان مجوی / دروغ آیدش سربسر گفتوگوی /
افراسیاب نزدیک بود با شنیدن داستان گروگان خواستن، باز گیج و گمراه بشود، اما در نهایت با این استدلال که: مگر کاین بلاها ز من بگذرد / خردمند باشم به از بی خرد / تمام خواستههای سیاوش و رستم را اجابت کرد.
افراسیاب تا این جا خردمندانه عمل کرد و لحن فردوسی (تاریخ؟) نسبت به او تاییدآمیز است.
سیاوش نمیدانست چه کسی را نزد کاووس بفرستد تا بتواند او را قانع کند که راهِ درست راه آشتی است.
رستم گفت: همان است کاووس کز پیش بود / مگر من شوم نزد شاه جهان / کنم آشکارا برو بر نهان /
رستم با نامهای از سوی سیاوش، بیامد بر شاه ایران چو گرد / هم شرح رشادت سیاوش را داد و هم این که صد نفر گروگان را افراسیاب فرستاده و بخارا، سُغد، سمرقند، سپنجاب و کشور تخت عاج را تهی کرده و عقب نشسته است. کاووس نامه را هم خواند و به رستم چنین گفت: گیرم که اوی / جوان است و بد نارسیده به روی / چو تو نیست اندر جهان سر بسر / به جنگ از تو جویند شیران نر / ندیدی بدیهای افراسیاب؟ / که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب؟ / کنون از گروگان کی اندیشد اوی؟ / همان پیش چشمش همان آب جوی / بیاید به جنگ تو افراسیاب / چو گردد برو ناخوش آرام و خواب /
تهمتن بدو گفت کای شهریار / دلت را بدین کار غمگین مدار / سیاوش بدون خونریزی و بدون هزینه، بیش از آنچه از جنگ حاصل میشد، بدست آورده. افراسیاب از شهرهای ما عقب نشسته، برای گواهی حرفش گروگان هم فرستاده. با جنگ چه چیزی را میشد بدست آورد که حالا بدست نیامده باشد؟
ز فرزند پیمان شکستن مخواه / دروغ ایچ کی در خورد با کلاه؟ /
کاووس با تندی بسیار گفت: که این در سر او تو افکندهای / چنین بیخ کین از دلش کندهای / تنآسانی خویش جستی بدین / تو ایدر بمان تا سپهدار طوس / ببندد بر این کار، بر پیل کوس / غمی گشت رستم و گفت: / اگر طوس جنگیتر از رستمست / چنان دان که رستم ز گیتی گُمست / بگفت این و بیرون شد از پیش اوی /
این اولین بار نیست که رستم در برابر بیمنطقی شاهان قهر و دربار را ترک میکند. چه بسا اگر قهر نمیکرد و نزد سیاوش باز میگشت، فاجعه به وقوع نمیپیوست. شاید میتوانست مانع از آن شود تا سیاوش بین بد و بدتر، بدتر را برگزیند. شاید میتوانست با کمک گرفتن از طوس و گودرز و دیگران و تلاشی دیگر کاووس را از اجرای تصمیم نادرستاش منصرف کند.
کاووس نامهای به سیاوش نوشت: منه بر جوانی سر اندر فریب / گروگان که داری به درگه فرست / سپه را همه سوی خرگه فرست / ترا گر فریبد نباشد شگفت / تو با خوبرویان بگشتی همی / به شادی و از جنگ بگریختی / چو طوس سپهبد رسد پیش تو / سپه طوس را ده تو خود باز گرد / نهیی مرد پرخاش و جنگ و نبرد /
چو نامه بنزد سیاوش رسید / فرستاده را خواند و پرسید و جُست / ز رستم غمی گشت و از کار اوی / همی گفت صد مرد گرد و سوار / ز خویشان شاهی چنین نامدار / اگر شان فرستم بنزدیک شاه / همانگه کند زنده بر دارشان / بنزدیک ایزد چه پوزش کنم؟ / ور ایدونک جنگ آورم بی گناه / جهاندار نپسندد این بد ز من / وُ گر بازگردم به درگاه شاه / به طوس سپهبد سپارم سپاه / از او نیز هم بر تنم بد رسد / چپ و راست بد بینم و پیش بد / نیابم ز سودابه خود جز بدی /
دوستانش بهرام و زنگهی شاوران را نزد خود خواند. از زنگهی شاوران خواست تا برای پیشگیری از اقدامی هولناک گروگانها و هدایای افراسیاب را نزد او بازگرداند و به او بگوید که چه پیش آمده. از بهرام هم خواست تا سپاه را زمانی که طوس آمد به او بسپارد.
بهرام گفت به پدر نامه بنویس و از او تهمتن را بخواه و با افراسیاب بجنگ / ترا پوزش اندر پدر ننگ نیست /
سیاوش رد کرد وگفت: یکی کشوری جویم اندر جهان / که نامم ز کاووس گردد نهان / ز خوی بد او سخن نشنوم / ز پیگار او یک زمان بغنوم /
شاید اگر سیاوش مانند بسیاری از جوانان دیگری که از جورِ پدر از خانه میگریزند، عمل نمیکرد، چنان فجایعی با بار نمیآمد.
زنگهی شاوران با گروگانها و هدایای دیگر نزد افراسیاب رسید و نامهی سیاوش را بداد و گفت که سیاوش میخواهد از توران بگذرد و جایی را بیابد. افراسیاب با پیران خلوت کرد. سخن راند با نامور کدخدای / ز کاووس و از خام گفتار اوی / ز کار سیاوش دلش پر ز غم / بپرسید کین را چه درمان کنیم؟ / وُ زین راه جستن چه پیمان کنیم؟ /
پیران پس از تعریف و تمجید از سیاوش گفت: نه نیکو نماید ز راه خرد / کزین کشور ای مهتر او بگذرد / سیاوش جوان است و با فرهی / بدو ماند آیین تخت مِهی / اگر شاه بیند به رای بلند / نبیسد یکی نامهی پندمند / چنان چون نوازند فرزند را / یکی جای سازد بدین کشورش / بدارد سزاوار اندر خورش / به آیین دهد دختری را بدوی / بداردش با ناز و با آبروی /
چنین داد پاسخ به پیرانِ پیر / که هست این سخنها همه دلپذیر / ولیکن شنیدم یکی داستان / که چون بچهی شیر نر پروری / چو دندان کند تیز کیفر بری /
پیران گفت: کسی کز پدر کژی و خوی بد / نگیرد، ازو بدخویی کی سزد؟ / اگر او بماند بنزدیک شاه / کند کشور و بومت آرامگاه / برآساید از کین دو کشور مگر /
گفتار پیران در این داستان همواره خردمندانه است.
چو بشنید افراسیاب این سخن / یکی رای با دانش افگند بن /
نامهای به سیاوش نوشت که داستان را شنیدم. غمی شد دلم زانک شاه جهان / چنان تیز شد با تو اندر جهان / از او دعوت کرد که به جای گذر کردن از توران، در آن جا بماند. سپاه و دز و گنج من آنِ توست / به رفتن بهانه نبایدت جست /
نامه را بوسیله زنگهی شاوران برای سیاوش فرستاد. زنگه چو نزدیک تخت سیاوش رسید / بگفت آنچ پرسید و دید و شنید /
سیاوش به یکروی از آن شاد گشت / به یکروی پر درد و فریاد گشت /
نامهای به کاووس نوشت. لشکر و هر آن چه را که بود به بهرام سپرد تا تحویل طوس دهد و خود با سیصد سوار از جیحون گذشت و عازم توران شد. در همهی شهرهای سر راه مردم از او استقبال کردند. پیران با هدایای بسیار نزد او رفت و دلداریش داد. ترا چون پدر باشد افراسیاب / همه بنده باشند از این سوی آب / برفتند هر دو به شادی بهم / سخن یاد کردند بر بیش و کم /
سیاوش با دیدن پیران و آن شهرها و مناظر به یاد رستم و زاولستان افتاد. از ایران دلش یاد کرد و بسوخت / بکردار آتش همی برفروخت / ز پیران بپوشید و پیچید روی / سپهبد بدید آن غم و درد اوی /
سیاوش گفت: گر ایدونک با من تو پیمان کنی / شناسم که پیمان من نشکنی / گر از بودن ایدر مرا نیکویست / برین کردهی خود نباید گریست / وُگر نیست، فرمای تا بگذرم / نمایی ره کشوری دیگرم / پیران گفت: مگردان دل از مهر افراسیاب / مکن هیچ گونه به رفتن شتاب / پراکنده نامش به گیتی بدیست / ولیکن جز آنست مرد ایزدیست /
سیاوش بدان گفتها رام گشت / چون دید افراسیاب پیاده به استقبالش آمده، از اسب فرود آمد و به سویش دوید. گرفتند مر یکدگر را به بر. افراسیاب گفت: دو کشور همه ساله پر شور بود / جهان را دل از آشتی کور بود / به تو رام گردد زمانه کنون / برآساید از جنگ و از جوشِ خون /
مدتی که گذشت، بدو داد جان و دل افراسیاب / همی بی سیاوش نیامدش خواب /
اوقاتشان را با بازی گوی و چوگان، رفتن به شکار، ورزشهای رزمی و تیر و کمان سپری میکردند. در تمام زمینهها سیاوش سرآمد بود و میدرخشید و طبعاً مورد رشک قرار میگرفت.
پیران به سیاوش پیشنهاد کرد با فرنگیس، دختر افراسیاب، ازدواج کند.
پدر باش و این کدخدایی بساز /
افراسیاب مخالف بود و گفت: پیش از این موبدان / ردان و ستارهشمر بخردان / سطرلاب برداشتندی به بر / کزین دو نژاده یکی شهریار / بیاید که گیرد جهان در کنار / ز توران نماند بر و بوم و رُست / کلاه من اندازه گیرد نخست /
پیران گفت: کسی کز نژاد سیاوش بود / خردمند و بیدار و خامش بود / به گفت ستارهشمر مگرو ایچ / خرد گیر و کار سیاوش بسیج / کزین دو نژاده یکی نامور / بیاید برآرد به خورشید سر / به ایران و توران بود شهریار / دو کشور برآساید از کارزار /
به پیران چنین گفت پس شهریار / که رای تو بر بد نیاید بکار /
در این جا فردوسی نگرش افراسیاب و پیران را کنار هم قرار میدهد. در تمام طول داستان هر جا پیران حضور دارد میتواند تیز سری و بد اندیشی را مهار کند و کارها را به روال آشتی و صلح بکشاند و خردمندانه از جنگ، خشونت و کینهورزی جلوگیری کند. افسوس که در زمان کینهورزی گرسیوز و فریب افراسیاب و گرفتن جان سیاوش، پیران حاضر نبود تا با خردورزی جلوی فاجعه را بگیرد.
پس از ازدواج سیاوش و فرنگیس، افراسیاب سرزمینی را به سیاوش داد.
از ایدر ترا دادهام تا به چین / یکی گرد بر گرد و بنگر زمین / به شهری که آرام و رای آیدت، / همه آرزوها به جان آیدت / به شادی بباش و به نیکی بمان / ز خوبی مپرداز دل یک زمان /
سیاوش همراه فرنگیس و پیران و ایرانیانی که همراه سیاوش بودند، به سوی ختن، سرزمین پیران و از آن جا سرزمینی که قرار بود سیاوشگِرد در آن بنا شود، به راه افتادند.
سیاوش به پیران گفت: ای بختیار / درخت بزرگی تو آری ببار / مرا گنج و خوبی همه زانِ توست / به هر جای رنج تو بینم نخست / یکی شهر سازم بدین جای من / که خیره بماند درو انجمن /
سیاوش اخترشناسان را فراخواند و از آنان پرسید: که گر سازم ایدر یکی جایگاه / ازو فَر و بختم به سامان بود؟/ وُ گر کار با جنگ سازان بود؟ /
از پاسخ آنان، دلش گشت پر درد و پر آب چشم /
بدو گفت پیران که ای شهریار / چه بودت که گشتی چنین سوگوار؟ /
سیاوش پاسخ داد: چو خرم شود جای آراسته / پدید آید از هر سویی خواسته / نباید مرا شاد بودن بسی / نه من شاد مانم نه فرزند من / نه پرمایه گُردی ز پیوند من / نباشد مرا زندگانی دراز / کند بیگنه، مرگ بر من شتاب /
پیران ز گفتار او شد دلش پر ز درد / به دل گفت کز من بد آمد ز بن / گر او راست گوید همی این سخن / وُرا من کشیدم به توران زمین / بدو گفت پیران که ای سرفراز / مکن خیره اندیشهی دل دراز / که افراسیاب از بدی دل بشست / ز شادی به کین خواستن گشت سست / مرا نیز تا جان بود در تنم / بکوشم که پیمان تو نشکنم /
سیاوش ساخت سیاوشگِرد را آغاز کرد. بیاراست شهری بسان بهشت / به هامون گل و سنبل و لاله کشت / بر ایوان نگارید چندی نگار / ز شاهان و از بزم و از کارزار / سیاوخشگِردش نهادند نام / جهانی از آن شارستان شادکام /
پس از چندی پیران از سیاوشگِرد بازدید کرد. کاخ فرنگیس و همه جای شهر را زیبا دید. نزد افراسیاب رفت و بدو گفت: خرم بهشت / کسی کو ببیند به اردیبهشت / بدان زیب و آیین که داماد تست / ز خوبی به کام دل شاد تست / وُ دیگر که دو کشور از جنگ و جوش / برآسود و چون بیهش آمد بهوش / بماناد بر ما چنین روزگار / دل هوشمندان و رای ردان /
شهریار از گفتار او شاد شد و از گرسیوز خواست با خلعت و هدایای بسیار به سیاوشگِرد برود و ببیند این شهر چگونه جایی است.
سیاوش همین که دانست گرسیوز همراه سوارانش به سیاوشگرد آمده، به پیشباز او رفت. گرفتند مر یکدگر را کنار / سیاوش بپرسیدش از شهریار و پس از آن، همه شهر، برزن به برزن بدوی / نمود و سوی کاخ بنهاد روی /
فرنگیس را دید بر تخت عاج / نهاده به سر بر ز پیروزه تاج / دل و مغز گرسیوز آمد به جوش / دگرگونهتر شد به آیین و هوش / به دل گفت سالی دگر بگذرد / سیاوش کسی را به کس نشمرد /
در چند روزی که گرسیوز و همراهانش مهمان سیاوش بودند، در بزمها، بازیها، تیراندازی و نمایشهای رزمی، گرسیوز شاهد هنرنماییهای سیاوش بود. مخصوصاً هنگامی که سیاوش دو تن از نزدیکان گرسیوز به نامهای گُرویزره و دمور را در یک نبرد بر زمین زد، هم آن دو پهلوان و هم گرسیوز پیچان شدند.[2]
برآشفت گرسیوز از کار اوی / پر از غم شدش دل، پر از رنگ و روی /
روز هشتم به رفتن گرفتند ساز / بزرگان و گرسیوز کینهساز /
سیاوش نامهای به شاه نوشت پر از لابه و پرسش و نیکخواه / وُ زان پس مرو را بسی هدیه داد / برفتند از آن شهر چون باد شاد /
رسیدند و پرسید هرگونه شاه / فراوان سخن رفت و نامه بداد / بخواند و بخندید و زو گشت شاد /
نگه کرد گرسیوز کینهدار / بدان تازه رخسارهی شهریار / همی بود یک دل پر از کین و درد / بدانگه که خورشید شد لاژورد / همه شب بپیچید تا روز پاک /
تمام روز بعد هم گرسیوز به خود پیچید و زمانی که باز شب شد، بیامد بنزدیک افراسیاب / بدو گفت گرسیوز: ای شهریار! / سیاوش دگر دارد آیین و کار / فرستاده آمد ز کاووس شاه / نهانی بنزدیک او چند راه / ز روم و ز چین نیزش آمد پیام / همی یاد کاووس گیرد به جام / اگر کردمی بر تو این بد نهان / مرا زشت نامی بدی در جهان /
دل شاه از آن کار شد دردمند / پر از غم شد از روزگار گزند /
از این جای داستان به بعد عملکرد کینه توزانهی گرسیوز و روش او در بر هم زدن رابطهی افراسیاب و سیاوش چنان است که انسان میپندارد که شکسپیر شخصیت یاگو در تراژدی اتللو را از روی شخصیت گرسیوز کپی برداری کرده است[3].
شاه میگوید: ز فرمان من یک زمان بر نتافت / یا: به خون نیز پیوستگی ساختیم / دل از کین ایران بپرداختیم / گر ایدونگ من بد سگالم بر اوی / ز گیتی برآید یکی گفتوگوی / زبان برگشایند بر من مهان / درفشی شوم در میان جهان /
بدو گفت گرسیوز ای شهریار / مگیر این چنین کار پر مایه خُرد / از ایدر گر او سوی ایران شود / بر و بوم ما پاک ویران شود /
افراسیاب گفت: به هر کار بهتر درنگ از شتاب / بمان تا بتابد برین آفتاب / اگر سوی درگاه خوانمش باز / بجویم سخن تا چه دارد به راز /
گرسیوز کینهجوی گفت: گر آید به درگاه تو با سپاه / شود بر تو بر تیره خورشید و ماه /
پس افراسیاب اندر آن بسته شد / غمی گشت و اندیشه پیوسته شد /
بر شاه رفتی زمان تا زمان / بداندیش گرسیوز بدگمان / ز هر گونه رنگ اندر آمیختی / دل شاه توران برانگیختی / چنین تا برآمد برین روزگار / پر از درد و کین شد دل شهریار /
پس از چندی افراسیاب ز کار سیاوش همی کرد یاد / به گرسیوز گفت برود نزد سیاوش و بگوید: یکی با فرنگیس خیز ایدر آی / نیازست ما را به دیدار تو /
گرسیوز میدانست اگر بین آن دو ملاقات دست دهد، نیرنگهای او رنگ میبازد و دود میشود؛ از این رو زمان آن رسیده بود که گرسیوزِ دامساز روی ذهن سیاوش کار کند.
برآراست گرسیوز دامساز / دلی پر ز کینه، سری پر ز راز /
به دیدار سیاوش شتافت. سیاوش وُرا دید پر آب چهر / بسان کسی کو بپیچد ز مهر / بدو گفت نرم ای برادر چه بود؟ / غمی هست کان را نشاید شنود؟ / ور ایدونک نزدیک افراسیاب / ترا تیره گشتهست جای / همه راز این کار با من بگوی / که تا باشمت زین غمان چارهجوی /
بدو گفت گرسیوز: ای نامدار / مرا این سخن نیست با شهریار / مرا زین سخن ویژه اندوه تست / که بیداردل بادی و تندرست / تو تا آمدهستی بدین بوم و بر / کسی را نیامد ز تو بد به سر / همه مردمی جستی و راستی / جهان را به دانش بیاراستی / کنون خیره اهریمنِ دلگسَل / وُرا از تو کردهست پر داغِ دل /
سیاوش بدو گفت مندیش از این / که یارست با من جهان آفرین / کنون با تو آیم به درگاه اوی / درخشان کنم تیرهگون ماه اوی / هر آنجا که روشن شود راستی / فروغ دروغ آورد کاستی /
بدو گفت گرسیوز: ای مهربان / تو او را بدانسان که دیدی مدان /
سیاوش نگه کرد خیره بدوی / ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی / بدو گفت من چون همی بنگرم / به پادافره بد نه اندر خورم / بیایم کنون با تو من بی سپاه / ببینم که از چیست آزار شاه /
بدو گفت گرسیوز: ای نامجوی / ترا آمدن نزد او نیست روی / ز کین گر ببینم سر او تهی / درخشان شود روزگار بهی / سواری فرستم بنزدیک تو / درخشان کنم رای تاریک تو /
سیاوش به گفتار او بگروید / تو خواهشگری کن مرا زو بخواه / همه راستی جوی و فرمان و راه /
سیاوش به پردهندر آمد به درد / تنش لرز لرزان و رخساره زرد / فرنگیس گفت: ای گو شیر چنگ / چه بودت که دیگر شدستی به رنگ؟ /
بدینسان که گفتار گرسیوز است / ز پرگار بهره مرا مرکزست /
بدو گفت کای شاه گردنفراز / چه سازی کنون؟ زود بگشای راز / پدر خود دلی دارد از تو به درد / سوی روم، ره با درنگ آیدت / نپویی سوی چین که ننگ آیدت / ز گیتی کهرا گیری اکنون پناه؟ /
گرسیوز در بازگشت باز راه کینهورزی و نیرنگ در پیش گرفت / چرا با شتاب آمدی؟ گفت شاه / سیاوش نکرد ایچ در کس نگاه / پذیره نیامد مرا خود به راه / از ایران بدو نامه پیوسته بود / به ما بر در شهرِ او بسته بود / تو بر کار او گر درنگ آوری / مگر باد از آن پس به چنگ آوری /
چو بشنید افراسیاب این سخن / برو تازه شد روزگار کَهُن / بفرمود تا برکشیدند نای / همان سنج و شیپور و هندی درای /
دو بهره چو از تیره شب درگذشت / سوار طلایه بیامد ز دشت / که افراسیاب و فراوان سپاه / پدید آمد از دور تازان به راه /
ز نزدیک گرسیوز آمد نوند / که بر چارهی جان میان را ببند / نیامد ز گفتار من هیچ سود / از آتش ندیدم جز از تیره دود /
فرنگیس گفت: ای خردمند شاه / مکن هیچ گونه به ما در نگاه / یکی بارهی گامزن بر نشین / مباد ایچ ایمن به توران زمین /
سیاوش بدو گفت: مرا زندگانی سراید همی / غم روز تلخ اندر آید همی / ترا پنج ماهست از آبستنی / سیاوش سفارش کرد که فرزندش را کیخسرو بنامد. کینخواهی سیاوش و برآمدن کیخسرو را پیشگویی کرد.
وقتی سپاه افراسیاب به سیاوشگرد رسید، همی بنگرید این بدان، آن بدین / که کینه نبدشان به دل پیش از این / چنین گفت از آن پس به افراسیاب / که ای پر هنر شاهِ با جاه و آه / چرا جنگجوی آمدی با سپاه؟ / چرا کشت خواهی مرا بیگناه؟ / سپاه دو کشور پر از کین کنی / زمان و زمین پر ز نفرین کنی /
چنین گفت گرسیوز کم خرد / کزینسان سخن خود کی اندر خورد / گر ایدر چنین بیگناه آمدی / چرا با زره نزد شاه آمدی؟ /
چو گفتار گرسیوز افراسیاب / شنید و برآمد بلند آفتاب / به لشکر بفرمود تا تیغ تیز / کشند و خروشند چون رستخیز / همی گفت: یکسر به خنجر دهید / برین دشت کشتی به خون برنهید / گرفتند گِرد اندرونشان چو گَرد / همه کشته گشتند مردانِ مرد / به تیر و به نیزه ببُد خسته شاه / نگون اندر آمد ز پشت گیاه / نهادند بر گردنش پالهنگ / دو دست از پس پشت بسته چو سنگ /
چنین گفت سالار توران سپاه / که اندر کشیدش به یک روی راه / کنیدش به خنجر سر از تن جدا / به شخی که هرگز نروید گیا / بریزید خونش بر آن گرم خاک /
در آن زمان پیران برای گرفتن خراج به سرزمین دیگری رفته بود. برادرش پیلسَم به افراسیاب گفت: شتاب و بدی کار اهریمن است / پشیمانی جان و رنج تن است / به بندش همی دار تا روزگار / برین بر ترا باشد آموزگار / چو باد خرد بر دلت بر وزد / از آن پس وُرا سر بریدن سزد / ببری سری را همی بیگناه که کاووس و رستم بود کینهخواه / همانا که پیران بیاید پگاه / از او بشنود داستان نیز شاه /
گرسیوز گفت: گر ایدونک او را به جان زینهار / دهی، من نباشم بر شهریار / به بیغولهای خیزم از بیم جان / مگر خود سرآید به زودی زمان /
برفتند پیچان دمور و گُروی / بر شاه توران پر از رنگ و روی / که چندین به خون سیاوش مپیچ / به گفتار گرسیوز رهنمای / بیارای و بردار دشمن ز پای /
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه / کزو من ندیدم به دیده گناه / وَر ایدونک خونش بریزم به کین / یکی گَرد خیزد از ایران زمین / افراسیاب ادامه داد: رها کردنش بدتر از کشتن است /
التماسهای فرنگیس و باز گفتن این که به کینخواهی سیاوش توران زیر و رو خواهد شد هم نتوانست جلوی فاجعه را بگیرد.
نگه کرد گرسیوز اندر گُروی / گُروی ستمگر بپیچید روی / بیامد چو پیش سیاوش رسید / جوانمردی و شرم شد ناپدید / بزد دست و آن موی شاهان گرفت / به خواری کشیدش به روی ای شگفت / یکی تشت زرین نهاد از برش / جدا کرد از آن سروِ سیمین سرش /
چو پیران به گفتار بنهاد گوش / ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش / بدو گفت رویین که بشتاب زود / که دردی برین درد خواهد فزود / فرنگیس را نیز خواهند کشت /
پیران که در غیابش بیخردی و وسوسههای اهریمنی گرسیوز بر جان و روان افراسیاب چیره شده بود، توانست فرنگیس و فرزندی را که در شکم داشت نجات دهد.
فرزانه آقائیپور
2/12/90
youtube: //www.youtube.com/user/iranauthor
website: //afarzaneh.com/
از همین نویسنده:
رباعیات حکیم امر خیام، ادامه کارهای علمی او
جنگ پير با جوان(نگاهي به داستان رستم و سهراب و عملكرد قهرمانان آن)
درگل (داستان کوتاه - فایل صدا در youtube)
مردی که سرش یخ زده بود (داستان کوتاه - فایل صدا در youtube)
[1] - ابیات، مصرع ها و عباراتِ شاهنامه، به نقل از شاهنامه / ابولقاسم فردوسی / به کوشش جلال خالقی مطلق / دفتر دوم است. در مورد اسامی، خالقی مطلق سیاوش را سیاوخش، سودابه را سوداوه، کاووس را کاوس و فرنگیس را فریگیس آورده است.
[2] - در این جا سیاوش بدون توجه به حسادت گرسیوز، او را تحریک می کند. هم با هنرنماییها و هم نازیدن به تواناییهای خود. با وجودی که رجزخوانی را در تمام داستانهای پهلوانی شاهنامه شاهدیم، اما همین رجزخوانیها و نازیدنها دل کسانی همچون گرسیوز را مملو از کینه کرده و فکر از میان برداشتن امثال سیاوش را در ذهن آنان میاندازد.
[3] - چنین کینه ورزیهایی آن چنان غیر عادی و غیر انسانی است که مشکل میشود پذیرفت که هم فردوسی و هم شکسپیر از نمونههای واقعی الگوبرداری کرده باشند.
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Interesting comments, Ms. Farzaneh A.
by Azadeh Azad on Mon Mar 12, 2012 10:26 PM PDTThank you.
There are two issues that need a new reading and imagining:
one is the issue of Sudabeh and Siavash, which I would rather interpret or re-write as a mis-understanding between the two of them. Sudabeh loved her husband key-Kavus too much to be having an eye for her step-son!
The second issue is the brutal killing of Sudabeh by Rostam, which was totally uncalled for. That Garsivaz was jealous of Siavash and caused his death had absolutely nothing to do with Sudabeh. But, Rostam, this patriarchal hero who had semi-knowingly (he had suspected his rival to be Sohrab) killed his son who belonged to his mother's matrilineal clan and thus confirmed the triumph of the Rule of the Fathers, was also quite misogynistic (there are many indications of that in the Book of Kings). That's why he foolishly decided that Sudabeh was the cause of Siavash's murder. He killed Sudabeh in front of her beloved husband Key-Kavus. Here, Rostam demonstrated another brutality after the murder of his son (which was probably recited as deliberate in the original times, but gradually became "accidental" in order to be mindful of the father-son sensibilities.)
In the olden matrilineal societies, boys were brought up by their maternal uncles and often didn't know their fathers - Sohrab always lived with his mother and had never met his father, Rostam.
Cheers,
Azadeh