مادرم که زنده بود همه زشتی های دنیا را برای ذهن رویا زده ام زیبا و قشنگ تر می کرد. مادرم که در چهار دیواری، زیر زمینی پر از شن و ماسه و آب، خاک شد، به یک باره، همه ی رویاهای بکرم از هم گسیخته شدند و من در هزار توی بی انتهایی رها شدم تا مثل خودش در زیر آب های زیر زمینی ساکن بشوم.
اوایل فکر می کردم باید مثل ماهی های درشت کپور به شنا کردن ادامه بدهم ولی پولک هایم کار خودشان را به خوبی انجام نمی دادند. یعنی واضح تر بگویم راه نفس کشیدنم بد جوری بسته شده بود. با دشواری تمام مسیرهای شن و ماسه و آب دریا را شنا می کردم. گاهی اوقات سیاه می شدم و اصلن نمی توانستم تکان بخورم.
مادرم در همان نزدیکی ها بود ولی نمی توانست حرف بزند. صورت قشنگ سفیدش را می دیدم که با التماس و آه، نگاهم می کرد. موهای طلایی اش کوتاه بود و با چشمان زیبای درشتش با من حرف می زد. ما دو نفر آنقدر با هم صمیمی بودیم که احتیاج به تکان دادن لب هایمان و هجی کردن هجاهای حروف فارسی و آذری را نداشتیم. از مادرم حرف می زنم ها. از مادری که با چادر سیاه خودش را می پوشاند و در روزهای تیرباران و اعدام به ملاقاتم می آمد.
من اصلن قهرمان نیستم. اصلن از این حرف نمی زنم چند ساعت یا چندین ماه در انفرادی بودم. فقط وقت ملاقات به او نمی گفتم که روزها و شب هایم را گم کرده ام. ما جوری تربیت شده بودیم که از سختی و مرارت نمی توانستیم حرف بزنیم.
امروز صبح که از خواب بیدار شدم، مه غلیظی تمام جزیره را پر کرده بود. به طوری که چشم چشم را نمی دید. سوار دوچرخه ام شدم تا سری به بندر مه آلود در سمت جنوب غربی بزنم. یاد مادرم افتادم که وقتی بچه بودم از خواب بیدارم می کرد تا با هم به اسکله ی سنگی شهر کودکی ام بروم.
این جا گاهی اوقات مه، شبیه مه شهرم می شود. قایق های کوچک و بزرگ را نظاره می کنم که در زیر فشار مه کمر خم کرده اند ولی با اشتیاق وافر به انتظار آفتاب نیمه جان جزیره می مانند.
اجازه بدهید بیشتر از این حرف نزنم
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
با خود بودن
hadi khojinianSun Mar 04, 2012 10:59 PM PST
دقیقن همانی را نوشتی که من زندگی اش می کنم . خوش و به سامان باشی رفیق حان
نارنجی های کرانه
Azadeh AzadSun Mar 04, 2012 01:28 PM PST
Nice :-). Our orange grove was 12 kilometer before Shahsavaar (coming from Chalous), and as teenagers and even later, we used to go to Raamsar and Bandar Anzali very often. 3 months of the year in Shomal for 19 years. Those are *almost* the only positive memories I have from Iran. And these days, I live and survive the same way you do: basically living in a world created by myself, totally different from what some people call Reality :-). Life is an illusion (a painful one) anyway, so why not creating an alternative one that is full of beauty, love and poetry.
Cheers,
Azadeh
نارنجی های کرانه
hadi khojinianSat Mar 03, 2012 11:49 PM PST
آزاده ی همیشه مهربانم . من در بندر زیبای انزلی به دنیا آمدم و در تهران زندگی ام را ادامه دادم . ما حتمن در جایی در کرانه های مه گرفته ی شمال و شاید در جلگه ای پر از درخت های نارنج و پرتقال همدیگر را ملاقات کرده ایم . تصورش را بکن در یک صبح پر از مه و باران ریز در کنار ساحل در حالی که من قایق چوبی ام را به سمت ساحل می راندم و تو از کلبه ای بیرون می آمدی که پر از رویا بود ، همدیگر را ملاقات کرده باشیم . می ببینی این روزها شاعرانه حرف زدن بهتر از مواجه شدن با واقعیت های دردناک هست . من این جوری زندگی را می ببینم که در عین حال که وقایع را می ببینم به همان صورت هم موقعیت های پر از رویا می سازم . مرسی که دوست منی . دوست ساکن جزیره هادی
So very sad
by Azadeh Azad on Sat Mar 03, 2012 03:10 PM PST...and so very beautifully written. Where are you from, Hadi jaan? I'm from Tehran, but we had an orange grove on the shore of the Caspian Sea, So, I'm wondering if we have met, or our families. ...
Sigh!
Azadeh
جی جان
hadi khojinianFri Mar 02, 2012 02:43 PM PST
مرسی رفیق همیشه رفیقم
رفیق
hadi khojinianFri Mar 02, 2012 02:43 PM PST
ممنون یا نا ی عزیزم
جزیره
hadi khojinianFri Mar 02, 2012 02:42 PM PST
مازیار جان واقعن شانس خوبی داشتم که در جایی زندگی می کنم که با زادگاهم فرق چندانی ندارد ولی ای کاش نم و بوی شرجی زادگاهم هم با من بود .
one of your best
by Jahanshah Javid on Fri Mar 02, 2012 12:15 PM PSTBeautiful! Thank you for sharing.
Lost spirit.....
by Yana on Fri Mar 02, 2012 07:24 AM PST...
by maziar 58 on Fri Mar 02, 2012 06:16 AM PSTkhosha be halet
At least you're somewhere on this planet
with some similarity to your hometown Anzali.
sorry for not being able to use Behnevis
To Thank you for sharing your.....
Maziar
مهربانی
hadi khojinianThu Mar 01, 2012 10:35 PM PST
مادرها همیشه محشرند رفیق جانم
Thanks for sharing.
by Mohammad Ala on Thu Mar 01, 2012 06:27 PM PSTMothers are special.